قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✨🎉🎉یه جشن توپ!!🎉🎉✨ #جشن_چهل_سالگی_انقلاب #جشن_۵سالگی_مجموعه_راهبردی_بچه_های_بالا #میلاد_باسعادت_بانو
💠میلاد مادر مهربانیها و سبب خلقت را به جشن مینیشینیم😍😍
.
.
و در ۵سالگی دور هم بودنمان نظاره گر الطاف حضرت حبیب هستیم در این توفیق دلسپردگی جمعیمان به حضرتش و حظ میبریم و کیف میکنیم و شکر میگوئیم که همانا جمعمان یک لطف رسیده از آستان متبرک شهداست...
.
.
🍃🌸قدمتان به چشم😍
منتظرتان هستیم🌸🍃
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت دوم بعد از انجام مقدمات اعزام، وارد گروهان شده و با جم
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷
🔴قسمت سوم
شانزده بهمن شصت و چهار برای مسابقات به همراه تیم به تهران رفتم. مسابقات تمام شد و تیم ما نایب قهرمان کشور را به دست آورد و من هم مقام سوم کشوری را کسب کردم. بیستم بهمن با قطار از تهران به طرف اهواز حرکت کردیم که در همان راه آهن متوجه شدم مرخصی ها لغو شده و همه را به پادگان فراخوان کرده اند.
با روحیه ای که از مسابقات گرفته بودم به منزل رفتم و وسایل را جمع کرده و صورت مادر را بوسه ای زدم و به مسجد رفتم. محمود گله دار با لنکروز گروهان منتظرم بود که بلافاصله سوار شدیم و حرکت کردیم.
به پادگان علی اکبر حمیدیه رسیدیم و جاگیر شدیم. فردای همان روز مارش عملیات والفجر8 را از بلندگوهای پادگان شنیدیم. تعدادی از بچه ها به سراغ پیمانی فرمانده گروهان رفتند و گفتند، حاج عباس! عملیات شروع شده و ما هنوز اینجا هستیم؟ او گفت که نگران نباشید منطقه ما دست نخورده است و سهم ما محفوظ.
بعد از همه تلاش ها، اشتیاق زیادی برای رسیدن به شب عملیات از خود نشان می دادیم. برای رفتن به ماموریتی به این سنگینی علاوه بر آمادگی جسمی، نیاز به یک آمادگی معنوی هم بود که این امر با هماهنگی فرماندهان گروهان و مداح بی ریای جبهه ها حاج صادق آهنگران مهیا شد. ایشان را در شب جمعه ای دعوت کردند و مراسم دعای کمیل در مقر گروهان با شور و حال خاصی برگزار شد.
روز قبل از حرکت برای ایجاد انسجام و دوستی هر چه بیشتر بین بچه ها، در محوطه نخلستان برنامه ناهار و نماز وحدت برگزار شد و برای تشجیع نیروها و دادن روحیه مضاعف، آرپی جی زن ها را فراخواندند و هدفی برای شلیک برای آنها گذاشتند تا هنر خود را به نمایش بگذارند. شور و حال خاصی بین نیروها بوجود آمده بود. کم کم وداع های دست جمعی و خصوصی، سفارش های به یکدیگر، اشک ها و تبسم های شیرین بچه ها هم به راه افتاد. یکی سفارش می کرد، فلانی اگر شهید شدی، ما را فراموش نکنی، اونهایی که نورانی تر و آماده تر بودند می گفتند؛ ای بابا ما کجا و لیاقت شهید شدن کجا؟
من هم دنبال دوستان خود بودم و توانستم حسن فرامرزی و فواد پورعباس را پیدا کنم و آنها را در بغل بگیرم و از آنها حلاليت بطلبم. دوستانی که در مدت کوتاهی همچون برادرانم شده بودند و لحظهای نمی توانستم از آنها دور باشم. بالاخره کم کم مراسم معنوی وداع دوستان در نور کم و هوای خنک پادگان که البته سخت هم بود به پایان رسید و لندکروزها آمدند و هر دسته و تیمی با یاران همراه و فرماندهانشان و با تجهیزات کامل، عقب لندکروز ها سوار شدند. وقتی به طرف ساحل اروند در حرکت بودیم بوی تعفن هور به مشام می رسید که بچه ها به شوخی می گفتند "تاول زا زدن"، "خردل زدن"و .... و همین موجبات روحیه گرفتن از همدیگر را فراهم می کرد و فشار صحنه های غیر منتظره را خنثی می نمود.
به ساحل اروند رسیدیم و با قایق از اروند خروشان گذشتیم، صدای انفجارهای دور و نزدیک و تلاطم رزمندگان در انجام کارها بخوبی نشان می داد کار در این منطقه بسیار سخت است. از اطراف شهر فاو دود غلیظی که نشان از سوختن تاسیسات نفتی داشت، بلند بود و تلفیق دود و صداهای انفجار و عبور هواپیماها و صدای تیراندازی ها حکایت از درگیری و جنگی به غایت سخت داشت. به شکلی که نه ایران کوتاه می آید و نه عراق و این یعنی یک جنگ تمام عیار و پرحجم. در ابتدای دروازه ورودی شهرِ فاو سوار نفربرها شدیم و تا نزدیک خط مقدم رفتیم و پس از پیاده شدن از نفربرها، پیاده به راه افتادیم تا به پشت خاکریزی رسیدیم. قدم گذاشتن در شهری که تا دو سه روز پیش از آن دشمن بود و امروز زیر پای رزمندگان اسلام است غروری زیرپوستی بر وجودمان منتقل می کرد و لذتی درونی نصیبمان می نمود.
در شب بیست و چهارم اسفند ماه ۶۴ در حالی که سه شب از شروع عملیات والفجر 8 گذشته بود، می خواستیم به خط دشمن بزنیم و در راستای عملیات های متوالی شبهای قبل، پاکسازی و تسلّط کامل بر شهر فاو را ادامه دهیم.....
🔻ادامه دارد ...
@Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✨🎉🎉یه جشن توپ!!🎉🎉✨ #جشن_چهل_سالگی_انقلاب #جشن_۵سالگی_مجموعه_راهبردی_بچه_های_بالا #میلاد_باسعادت_بانو
♨️امروز ...
جشن میلاد حضرت زهرا (س)
و جشن 5سالگی مجموعه راهبردی بچه های بالا
و 40 سالگی انقلاب
جاتون خالی😊
#دورهمی_خواهرانه🌺
@Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت سوم شانزده بهمن شصت و چهار برای مسابقات به همراه تی
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷
🔴قسمت چهارم
در حالی که سه شب از شروع عملیات والفجر 8 گذشته بود، می خواستیم به خط دشمن بزنیم و در راستای عملیات های متوالی شب های قبل، پاکسازی و تسلّط کامل بر شهر فاو را ادامه دهیم. در فرصتی که پیش آمد آخرین توجیه ها و سفارش ها توسط فرمانده گروهان (غلامعباس پیمانی) انجام شد. طبق توجیه های مکرر، گفته شده بود که در خط مقابل، چقدر استحکامات و چه تعداد نیرو و اسلحه وجود دارد. گفته بودند سه تیربار در این منطقه مستقر است که انهدام آنها مشکل چندانی ندارد. بعد از این صحبت ها، با ذکر خدا و نام مقدس بی بی فاطمه الزهرا(س) و توکل بر خدا از خاکریز عبور کردیم. در بین دو خاکریز چند سنگر اجتماعی نیروهای عراقی بود که با پرتاب چند نارنجک دستی آنها را پاکسازی کردیم. وقتی از سنگرهای اجتماعی گذشتیم، در کمال تعجب متوجه تعداد بیش از ده تیربار با فشنگ های ثاقب رسام که هوایی شلیک می کردند، شدم، در صورتیکه قرار بود فقط سه تیربار باشند. با اینکه ما در دسترس آنها بودیم ولی به طرف ما شلیک نمی کردند. موقعی که تعداد تیربارها را دیدم حقیقتاً خوف کردم. ولی از آنجاییکه در حال شلیک هوابی بودند، به دلمان افتاد که احتمالا یگان های همجوار زودتر از ما عمل کرده و خاکریز را تصرف نموده اند.
در حین پیشروی دائم حواسم به حسن و فواد بود تا از آنها جدا نشوم و بی خیر نمانم. راه را همچنان ادامه دادیم تا نزدیک دشمن رسیدیم. وقتی کاملاً در تیررس شان قرار گرفتیم، سر تیربار ها پایین آمد و شروع کردند به شلیک زمینی به طرف ما. شلیک گلوله های خمپاره و منور منطقه را چون روز روشن کرده بود. دیگر بدون هیچ جان پناهی در فاصله کمتر از ۵۰ متری خاکریز دشمن بودیم که همانجا زمین گیر شدیم. شرایطِ پر استرسی پیش آمده بود که نکند نتوانیم مقاومت کنیم. تیرهای دشمن از چپ و راستمان هوا را می شکافت و زوزه کشان از بغل گوشمان عبور می کرد. هر کس با سلاح خودش شروع به شلیک به طرف دشمن کرد. با زیاد شدن آتش دراز کش شدیم و منتظر فرصتی بودیم تا دستوری از فرماندهی بیاید و ما هم حرکت خود را ادامه دهیم. در اینجا صدای مهدی کاکاحاجی که معاونت گروهان را به عهده داشت به گوش می رسید و تذکر می داد که زیر آتش تیربار نباید زمین گیر شد. مقداری تقویت روحیه کرد و بچه ها را به اتکال و ذکر الهی دعوت نمود که در آن شرایط خیلی از لحاظ روانی کارآمد بود.
کم کم بر تعداد مجروحان افزوده می شد. با حرکت بچه ها به سمت خاکریز عراق، در دام فریب و دغل بازی آنها افتاده بودیم. تیربارچی های دشمن پشت تیربارهایشان دست ها را به نشانه تسلیم بالا برده و جمله "انا مسلم" و "دخیل خمینی" را سر داده بودند و با نزدیک شدن بچه ها سر تیربارها را پایین آورده و به سمت آن ها شلیک و معرکه ای برایمان درست کردند. در یک لحظه ضربه ای احساس کردم و دیگر متوجه چیزی نشدم .....
🔻ادامه دارد ...
@Asemanihaa💟
#خاطره
+ گفتن حاج حسین رو اوردیم بیمارستان
رفتیم عیادت
از تخت اومد پایین
بغلم کرد
پرسید: دستت چیشده؟...
دستم شکسته بود
گچ گرفته بودمش
گفتم: هیچی حاج آقا،
یه ترکش کوچیک خورده
شکسته...
خندید و گفت
چه خوب
دست من یه ترکش بزرگ خورده...
قطع شده...
#حاج_حسین_خرازی
#راز_لبخندش...
@Asemanihaa💟
46.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😉 مدت زمان استعفای ظریف و برگشتش
#طنز
@Asemanihaa💟
✅یک #داستان📜
شخصی از مردی مبلغی طلبکار بود و از وی مطالبهٔ طلب خود نمود. او انکار کرد. طلبکار روزی تصمیم گرفت با کمک عده ای، طلب خود را از بدهکار بگیرد. هنگامیکه نزد بدهکار آمدند، بدهکار فرار کرد و آنها در تعقیب او براه افتادند. او به پشت بامی رفت و از آنجا خود را به حیاط انداخت.
اتفاقاً آن بخت برگشته افتاد روی پیرمردی که مریض بود و دور او را بستگانش گرفته بودند و آن پیرمرد از دنیا رفت. خویشان پیرمرد نیز وی را تعقیب کردند، تا رسید به بیابانی.
دید اسبی فرار کرده و گروهی برای گرفتن او سعی میکنند و فریاد میزنند جلو اسب را بگیر. فوراً سنگی برداشت که جلو اسب را بگیرد؛ همینکه پرتاب کرد به یکی از چشمان اسب خورد و چشم آن زبان بسته کور شد.
صاحبان اسب نیز او را تعقیب کردند، تا رسید به محلی. دید الاغی بزمین افتاده و گروهی در صدد هستند او را بلند کنند و کمک میخواهند. خود را به آنها رسانید و دم الاغ را گرفت که بلند کند؛ ناگاه دم از بن کنده شد.
صاحب الاغ نیز با همراهانش وی را تعقیب کردند. بالاخره وی را محاصره کرده و گرفتند و بطرف دادگاه نزد قاضی آوردند.
در همان حین ورود، آن بداقبال اشاره ای به قاضی کرد که اگر بنفع من قضاوت کنی لقمهات در میان روغن است؛ لذا قاضی تا «فیها خالدون» خواند. محاکمه شروع شد. اولی گفت: این شخص مبلغی هنگفت بمن بدهکار است و نمی دهد.
قاضی گفت: سند خود را نشان بده؛
گفت: سند ندارم،
قاضی گفت: بنابراین ادعای بی مورد می کنی، از دادگاه خارج شو. او بیرون آمد.
دومی گفت: پدر ما مریض بود، این شخص از پشت بام خود را بروی او انداخت و از دنیارفت و اکنون مطالبه دیه او را میکنم.
قاضی گفت : پدر شما چند سال داشت؟
گفت: هفتادسال داشت.
قاضی گفت: این شخص سی سال دارد، چهل سال خرجی او را بدهید تا به هفتادسال برسد، آنوقت مطالبه دیه پدر تان را بکنید.
گفتند: چنانچه حرفی نداشته باشیم، آزادیم ؟
گفت: آزادید؛ آنها نیز رفتند.
صاحبان اسب گفتند: ما گفتیم جلوی اسب ما را نگاه دار، این شخص سنگی برداشته و یکی از چشمان اسب مارا کور کرد و اکنون مطالبه اُرش(تفاوت قیمت صحیح و معیوب) از وی داریم.
قاضی گفت: باید اسب را دو نصف کنیم؛ آن نصفی که چشم سالم در آن است، هرچه قیمت داشت باقیمت نصف دیگر مقایسه کنیم و اُرشش را بدهد. آنها از این عمل، راضی نبودند و حرف خود را پس گرفتند و رفتند.
همین که نوبت بصاحب الاغ رسید، گفت : «اصلا خر ما از کره گی دم نداشت!!» و با یک جمله کوتاه، خودرا از دردسر خلاص کرد...
📚 امثال و حکم دهخدا
https://eitaa.com/Asemanihaa
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت چهارم در حالی که سه شب از شروع عملیات والفجر 8 گذ
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷
🔴قسمت پنجم
روز 64/11/27 نزدیک ساعت دو ظهر چشم هایم را باز کردم، هنوز گیج و منگ بودم. سکوت مرگبار و سنگینی بر میدان طنین افکنده بود. تابش مستقیم خورشید گرمای عجیبی را بر میدان مستولی کرده بود. نسیمی خشک میدان را در اختیار داشت و گه گاه صدای زوزه باد در غم شیرمردان گروهان امام حسن (ع) که بی جان به پای عهدشان با خمینی کبیر استوار ایستاده بودند فغان می کرد، صدای انکر الاصوات مخبر عراقی که با لهجه غلیظ عربی تلاش در فارسی سخن گفتن داشت بر روح و جانم چنگ می زد.
ناجوانمرد از بلندگویی که از هلیکوپتر پخش می شد رجز می خواند "مرگ، شما را احاطه کرده. شما در دستان توانمند نیروهای شجاع عراق گرفتار شده اید. به آغوش گرم برادران عراقی بپیوندید و...." ناگهان غرش دوشکایی که به فاصله یکی دومتری بالای سرم بود به صدا درآمد و اجساد میان میدان را هدف قرار داد. لحظه ای به خود آمدم. هنوز باورم نبود که "حسن فرامرزی" در آغوشم قهقهه مستانه سرداده و به دیدار معشوق شتافته. چشمانم باور نداشت که در جوارم "فواد پورعباس" جمجمه اش را در دست گرفته و عاشقانه به حضرت دوست هدیه کرده. بغض عجیبی گلویم را می فشرد در حالی که نیمه جان در کف گودال افتاده و به صحنه دهشتناکی چشم دوخته بودم. بی صدا اشک از چشمانم جاری بود. آه مصطفی! آه صدپاره پیکر! آرپی جی در بغل، به سجده افتاده بود. فرزندان خلف شمر و ابن سعد با بی رحمی و خنده های شیطانی پیکر بی جان، ولی با صلابت مصطفی بصیر پور را که در سی متری من بر خاک سجده کرده بود به گلوله بستند. با هر تیر دوشکا تکه ای از پیکر مطهرش از بدن جدا می شد. انگار در صحرای کربلا نعره می کشید"ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیاسیوف خذینی" آنقدر به این پیکر بارش دوشکا مسلّط شد تا پیکر پاک مصطفی با ضربات گلوله اشقیا از حالت سجده به پشت افتاد.
خدایا چه می دیدم! دیگر کسی در کنارم نبود. صدای هلهله عراقی ها امانم را بریده بود. صدایشان واضح بگوش می رسید و بر پیکر برادرانم سرود پیروزی سرداده بودند. تنم پاره پاره بود و از هر شکافی که در اثر ترکش بر بادگیرم ایجاد شده بود مانند چشمه ای از آنجا خون می جوشید. خدایا خورشیدت چرا غروب نمی کند؟ چرا پرده سیاه شبت را بروی پیکر پاک ترین بندگان خدا نمی کشی تا لَختی از جور دشمنان سفاک بیاسایند؟ روز تمام نمی شد و ثانیه ها گاه به ساعت می گذشت.
بالاخره غروب فرا رسید. کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت. باد سردی وزیدن گرفته بود و انگار هوا هم با ما سر ناسازگاری داشت. بدون وضو و با بدن خون آلود در کنار اجساد برادرانم به صورت خوابیده به پهلوی چپ، نمازم را خواندم. نمی دانم با آن شرایط صحیح بود یا نه، ولی هرچه بود تکلیفی بود که در هر شرایط باید انجام می دادم. و نماز آنشب چه نمازی شد!
چیزی نگذشت که سیاهی شب، خود را بر تمام میدان دیکته کرد و ظلمات کاملی حکم فرما شد. ساعتی که گذشت، با یک فاصله زمانی ثابت، منور زده می شد و به ناگاه کل میدان مثل روز روشن می گشت. سعی می کردم تا آخرین کورسوی منور، چشم از آن بر ندارم و لحظاتم را به این ترتیب پر کنم. هر بیست دقیقه تا نیم ساعت یک منور شلیک می شد و داستان ما ادامه پیدا می کرد.
🔻ادامه دارد ...
@Asemanihaa💟