eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
716 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم تهیه پفیلای خوشمزه 🥰فیلمو ببینید با این روش پفیلا درست کنید و لذت ببرید😍 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹۲۴ آبان آغاز هفته ی کتاب و کتابخوانی گرامی باد 🌹 کسی که کتاب می‌خواند، هزاران زندگی را قبل از مرگش زندگی می‌کند. کسی که هرگز کتاب نمی‌خواند، فقط یک بار زندگی می‌کند!📚 🌴💎🌹💎🌴 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
4.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 چقدر زیبا، عاقلانه و منطقی پاسخ این شبهه را می‌دهد که: باشه، دیگه نیازی به حجاب نداری!! 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
▪️پیام خاص یک هیئت به والدین خانه سالمندان مملو از پدران و مادرانی است فرزندان خود را وکیل، پزشک و مهندس و ... تربیت کرده‌اند به فرزندان خود احترام، و ادب، غیرت، مرام و معرفت و از خودگذشتگی بیاموزیم. 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
📚 📔عنوان: نمی دانستم ✍نویسنده: حسن محمودی 📇ناشر: شهاب الدین 👤مخاطب: دختران نوجوان «»، زیبایی هایی و رو بیان می کنه😃 و در قالب داستانی هایی جذاب و خوندنی شبهه ها رو از بین می بره🤗 نقش آفرینان داستان هم خود نوجوانان و دانش اموزا هستن🤓 و این کتاب، در 90 صفحه منتشر شده📑 از جمله داستان های کتاب👇 🌼تار مو 🌼سختی چادر 🌼مردان حریص 🌼حجاب، مانع کار 🌼حراجی 🌼حداقل حجاب 🌼حصار عفت و... راستی اینم بگم که این کتاب در 90 صفحه منتشر شده📑و در پایانش، سوالاتی تستی و تشریحی هست که مولف از متن کتاب اماده کردن و ازش می تونید برای کار فرهنگی و مسابقه هم استفاده کنید🤩🎁 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
اولین بار که شروع به خواندن کتاب کردم، جذابیتی داشت که مرا وادار به دانستن ادامه آن می کرد. انگار وجه تشابهی میان من و شخصیت داستان بود که دوست داشتم زودتر، از عاقبت ماجرا سردربیاورم. تا همان روز حتی فکر نمی کردم بیرون گذاشتن چند تار مو از روسری بتواند دردسرساز باشد و <<نمی دانستم>> در سایه ی حجاب زیبایی ام پایدارتر است.✨ انگار که تلنگری خورده باشم، مسیر زندگی ام تغییر کرد. انگار دیگر آن <<من قبلی>> نبودم... _حسنا....حسنا باتوام..کجایی تو دختر😬 با صدای دوستم ترنم، از فکر گذشته بیرون آمدم. نگاهش کردم. لبخندی رو لبم نشست. کتاب را گرفتم سمتش. _بخونش، برای تو آوردم. مطمئنم خوشت میاد..😉 در دل ادامه دادم: شاید تو هم مثل من مسیرت رو تغییر بدی.💚 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
202030_353033103.mp3
زمان: حجم: 48.27M
🦋هنر زن بودن (قسمت 9) ♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن: 🚫_جایگاه خود را نداند. 🚫_به زن بودنش افتخار نکند. 🚫_برای مردگونه بودن تلاش کند. ✅ مباحثی که ان شاء الله قرار است در "هنر زن بودن" بررسی شود 🎵استاد محمدجعفرغفرانی 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نگاه خدا #قسمت_پنجاه‌وسه نفمیدم چه جوری خودم را به امیر رساندم. همه از هیئت بیرون آمد
💗نگاه خدا💗 بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. -اقای دکتر چی شده ؟حالش خوبه؟ - ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو مغزش شده ما لخته خون‌و درآوردیم. ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما - یا فاطمه زهرا... پاهایم جان راه رفتن نداشت. رفتم پشت در سی سی یو. ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه می‌کرد. بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودند نماز خانه. از پشت شیشه میتوانستم ببینم امیر را. آنقدر به پرستار التماس کردم تا بالاخره راضی شد و اجازه داد، بالای سرش بروم. لباس آبی را پوشیدم. یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم .. رفتم بالا سرش. صداش کردم. -امیر نمیخوای چشمات‌و باز کنی ؟ پاشو ببین چادرمو ،تو که خوب منو ندیدی باچادر ،پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده ،مگه منتظر محرم نبودی؟ فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه ها کمکشون کنیم،امیر! جان سارا چشماتو باز کن ،خدایا به من رحم کن،خدایا به دل پر دردم رحم کن ،امیرو برگردون. پرستار امد و من را از اتاق بیرون برد. حالم اصلا خوب نبود صدای اذان را شنیدم. وضو گرفتم. رفتم نماز خانه. ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💗نگاه خدا💗 #قسمت_پنجاه‌وچهار بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. -اقای دکتر چی شده ؟حالش خوب
💗نگاه خدا💗 خیلی وقت بود نماز نخوانده بودم. یادم می‌آمد بچه که بودم همه‌ش کنار بابا نماز می‌خواندم. نمید‌انم از کی دیگر نخواندم و از خدا دور شدم.... نمازم‌ را خواندم و سرم را به سجده گذاشتم. « خدای مهربونم ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن». فردا دکتر گفت که سطح هوشیاری امیر بالا تر آمده است. پرستار گفته بود که فقط یک نفر میتواند به عنوان همراه بماند. گفتم :خودم میمونم. دوستان امیر همه امده بودند بیمارستان و از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنند. شب تاسوعا بود. بابا با مریم جون برایم غذا آورده بودند.صدای دسته و عزاداری در بیمارستان هم می آمد. -سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن. - نه مریم جون هستم خودم - سارا بابا بیا بریم خونه. یه کم استراحت کن .باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان، من خودم میارمت. با اصرار زیاد بابا قبول کردم. به بابا رضا گفتم که من را به خانه‌ی خودم ببرد. رسیدیم خانه. -سارا جان من میرم بیمارستان. هر موقع خواستی بیای، بگو بیام دنبالت. - چشم بابا جون. در خانه را باز کردم .بوی امیر کل خانه را پر کرده بود. نشستم یک گوشه. چشمم به عبای قهوه‌ای امیر افتاد.هر موقع امیر میخواست نماز بخواند این عبا را روی دوشش می‌گذاشت. عبا را برداشتم وگذاشتم روی صورتم. شروع کردم به گریه کردن... ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان .نمیتوانستم به بابا زنگ بزنم میدانستم نمی‌آید. چادرم را برداشتم و سر کردم. خیابان شلوغ بود ،دسته پشت دسته. رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد. رفتم داخل. ساحره من را دید . به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. ادامه دارد.....