eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
715 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نمونه ها
الهی اونقدر بخندید که صدای خنده هاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات الهی از شادی اونقدر پر بشید که سرریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشید برای رسوندن روزی خیلیا الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرید الهی اونقدر غرق خوشبختی بشید که تا عمق بی انتهای رضایت برسید الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشید الهی که همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشید و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه دوستای گلم در سال جدید کلی آرزوی قشنگ واستون دارم ❤️🤲🏻✨ سال نوتون مبارک و ایام بکام😍
فاطمه ولی نژادPart35_جان شیعه اهل سنت.mp3
زمان: حجم: 5.06M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"(35) ♥️" عاشقانه هاای برای مسلمانان" رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است. ✍ اثر فاطمه ولی نژاد
📣 رهبر معظم انقلاب ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ می‌فرمایند: 📍اگر شما مى‌خواهيد روز اوّلِ فروردين (و بهار) را براى خودتان روز «نو» و نوروز قرار دهيد، شرط دارد، شرطش اين است كه كارى كنيد و حركتى انجام دهيد؛ حادثه‌اى بيافرينيد. آن حادثه در كجاست؟ در درون خود شما! «يا مقلّب القلوب و الابصار يا مدبّر الليل و النّهار يا محوّل الحول و الاحوال حوّل حالنا الى احسن الحال»! اگر حال خود را عوض كرديد (و به سوی خدا رفتید)، اگر توانستيد گوهر انسانى خود را درخشان‌تر كنيد، حقيقتاً براى شما «نوروز» هست. 1377/1/1 💠درآستانه بندگی
203.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسفند به انتها نزدیک شد ، عاشق ترین فرزند سال، پلی میان سفید و سبز و راهی بین برف و شکوفه . اسفند مهربان، نیمی از دلش را به زمستانی داده که سازِ رفتن می زند و نیمی را به بهاری که آوازِ آمدن می خواند . اسفند عشق می پاشد به روی دل هایمان، نگاهمان و خانه های پاکیزه از غبار گذشته هایمان.....⚘ 🌳 ظهرتون‌ بخیر
فاطمه ولی نژادPart35_جان شیعه اهل سنت.mp3
زمان: حجم: 5.06M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"(35) ♥️" عاشقانه هاای برای مسلمانان" رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است. ✍ اثر فاطمه ولی نژاد 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلالان حجاب‼️ اینا حجابه؟😏 انــــقـــــدر ســــــاده‌لـــــوح نباشـــــیـــــــــد!!!!!!!!!!!!!!!!!! هر کاری میخواید بکنید؛ ولی نه با حجاب، که فردا روز خجالت بکشیم تو روی حضرت مهدی نگاه کنیم‼️ انــدکـــی تـــامــــل 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتادم به روايت حانيه اميرحسين:سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين: ا
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میذارم. با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم. بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب بابا :خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟ پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه. واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم. بابا:باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد. پدر امیر حسین : اختیار دارید اجازه ماهم دست شماست. با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرعلی هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد. امیرحسین : خوبید؟ _ ممنون . شما خوبید؟ امیرحسین :ا خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟ _ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا. با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه. امیرحسین:واقعا؟ لبخند میزنم و جواب میدم_ بله. امیرحسین : خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟ _ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟ امیرحسین : بله بله حتما. زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم. برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه . وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم. بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من...... _ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد. امیرحسین : خب میخواید بریم یه جای دیگه. با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم. _ خسته نشدید؟ امیرحسین: شما خسته شدید؟ _ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد. امیرحسین : نه مشکلی نداره. رو به فاطمه اینا میگم: بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟ فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه:تو هم که نگران خستگی مایی نه؟ _ کوفته. برو بچه. فاطمه خطاب به امیرعلی: آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟ امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه: هرچی امر بفرمایید . فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم. امیرحسین: خب چی میل دارید. منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا امیرحسین: و کیک شکلاتی؟ با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم . امیرحسین: چیزی شده ؟ _ شما از کجا میدونید؟ امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید. لبخندی زدم و گفتم : بله . من عاشق شکلاتم. با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه: شما با من تعارف دارید. سرم رو پایین میندازم . وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش. از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم. با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان. عمو:سلام تانیا جان . خوبی؟ با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره . _ ممنون . شماخوبید؟ عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟ با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم :بیرونم . اره . چطور؟ _ مطمئنی تنهایی؟ استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
156.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرزو می کنم شب هایتان همیشه پر ستاره و زیبا باشد ماه وقتی میان ستاره ها می درخشد زیباست زیبایی ماه برای شما وسعت آسمان برای شما 🌟شبتـون بخیر و آرام🌟 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا