👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتچهارم گفتم: دیشــب این پسر دنبال شما وارد هیئت شــد. بعد هم آمد وکنار من نش
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتپنجم
﷽
ســید حسین طحامی)کشتی گیر قهرمان جهان( به زورخانه ما آمده بود و با
.بچه ها ورزش می کرد
هر چند مدتی بود که ســید به مســابقات قهرمانی نمی رفت، اما هنوز بدنی
بســیار ورزیده و قوی داشــت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حســن و
گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگیره؟
حاج حســن نگاهی به بچه ها کرد و گفت: ابراهیم، بعد هم اشاره کرد؛ برو
.وسط گود
.معمولاً در کشتی پهلوانی، حریفی که زمین بخورد، یا خاک شود می بازد
کشتی شــروع شد. همه ما تماشــا می کردیم. مدتی طولانی دو کشتی گیر
.درگیر بودند. اما هیچکدام زمین نخوردند
فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب
.کند، این کشتی پیروز نداشت
بعد از کشتی سید حسین بلندبلند می گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان
!شجاعی، ماشاءالله پهلوون
٭٭٭
.ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه می کرد
ابراهیم آمد جلو و باتعجب گفت: چیزی شده حاجی!؟
حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیم های این تهرون
،دو تا پهلوون بودند به نام های حاج سید حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش
.اون ها خیلی با هم دوست و رفیق بودند
توی کشــتی هم هیچکس حریفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه این بود که
.بنده های خالصی برای خدا بودند
همیشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آیه قرآن و یه روضه مختصر
و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله۷ شروع می کردند. نَفَس گرم
.حاج محمد صادق و حاج سید حسن، مریض شفا می داد
بعــد ادامه داد: ابراهیم، من تو رو یه پهلوون می دونم مثل اون ها! ابراهیم هم
.لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اون ها کجا
،بعضــی از بچه ها از اینکه حاج حســن اینطور از ابراهیــم تعریف می کرد
.ناراحت شدند
فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه های تهران به آنجا آمدند. قرار
شد بعد از ورزش با بچه های ما کشتی بگیرند. همه قبول کردند که حاج حسن
.داور شود. بعداز ورزش کشتی ها شروع شد
چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آن ها. اما
!در کشتی آخرکمی شلوغ کاری شد
.آن ها سر حاج حسن داد می زدند. حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود
من دقت کردم و دیدم کشــتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچه های مهمان
.اســت. آن ها هم که ابراهیم را خوب می شناختند مطمئن بودند که می بازند
!برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور
همه عصبانی بودند. چند لحظه ای نگذشــت که ابراهیم داخل گود آمد. با
لبخندی که بر لب داشــت با همه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع
.ما برگشت
ادامه دارد......
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتپنجم ﷽ ســید حسین طحامی)کشتی گیر قهرمان جهان( به زورخانه ما آمده بود و با
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتششم
﷽
! بعد هم گفت: من کشتی نمی گیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا
کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوســتی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این
!حرف ها وکارها ارزش داره
.بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعام کرد
.شــاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود
وقتی هم می خواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و
گفت: فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟
ما همه ساکت بودیم، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه ها، پهلوانی یعنی همین
.کاری که امروز دیدید
.ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد
ابراهیم به خاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا
.را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید
٭٭٭
داستان پهلوانی های ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقاب پیش
.آمد
بعد از آن اکثر بچه ها درگیر مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش
.باستانی خیلی کمتر شد
تا اینکه ابراهیم پیشــنهاد داد که صبح ها در زورخانه نماز جماعت صبح را
.بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند
بعد ازآن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می شدیم. نماز صبح را به
جماعت می خواندیم و ورزش را شروع می کردیم. بعد هم صبحانه مختصری
.و به سر کارهایمان می رفتیم
ابراهیم خیلی از این قضیه خوشــحال بود. چــرا که از طرفی ورزش بچه ها
.تعطیل نشده بود و از طرفی بچه ها نماز صبح را به جماعت می خواندند
همیشــه هم حدیث پیامبر گرامی اســام را می خواند:» اگر نماز صبح را به
».جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوبتر است
با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه
.حضور داشتند
ابراهیم هم کمتر به تهران می آمد. یکبار هم که آمده بود، وســائل ورزش
باســتانی خــودش را برد و در همان مناطق جنگی بســاط ورزش باســتانی را
.راه اندازی کرد
زورخانه حاج حســن تــوکل، در تربیت پهلوان های واقعــی زبانزد بود. از
بچه های آنجا به جز ابراهیم، جوان های بســیاری بودند که در پیشگاه خداوند
!پهلوانیشان اثبات شده بود
آن ها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همین ها
.هستند
،دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال های اول دفاع مقدس
با شهادت شهید حسن شهابی)مرشــد زورخانه( شهید اصغررنجبران)فرمانده
تیپ عمار( و شــهیدان ســیدصالحی، محمدشــاهرودی، علی خرّمدل، حسن
،زاهدی، ســید محمد سبحانی، سید جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادی
رضا هوریار، مجید فریدوند، قاســم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و
همچنین جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی وعلی مقدم و همچنین
.درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید
مدتــی بعد با تبدیل محل زورخانه به ســاختمان مســکونی، دوران ورزش
.باستانی ما هم به خاطره ها پیوست
ادامه دارد.....
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد خانم دکتر نیلچی زاده برای ایام #فاطمیه
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💫آیت الله بهجت ( ره)
☘انسان در دنیا به ده درصد خواستههای خود میرسد. کمتر کسی پیدا میشود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. اگر کسی دنیا را اینگونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواریها و بدیهای همسر و همسایه و… کمتر ناراحت میشود؛ زیرا از دنیا بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت.
☘در روایتی از امام صادق علیهالسلام آمده است: «مؤمن و بلا همچون کفه ترازو هستند، هرچه بر ایمانش افزوده شود، بر بلا و مصیبتش افزوده میشود» و نیز فرمود: «اهل حق همیشه در سختی هستند، ولی مدت آن کوتاه، و سرانجام آن آسایش و راحتی همیشگی در جهان جاوید است».
☘همچنین در روایتی، اسماعیلبنعمار به حضرت امام صادق علیهالسلام شکایت میکند. حضرت میفرماید: «ای عبدالله، مؤمن همواره در معرض یکی از این سه امر گرفتار است و گاهی هر سه با هم: یا همسرش به او آزار میرساند، یا همسایه، یا عابر… اگر مؤمن به سر کوهی پناه ببرد، خدا شیطانصفتی را بهسوی او میفرستد تا او را آزار دهد. و ایمان مؤمن مونس اوست و او را حفظ میکند… و کسی که ایمان ندارد صبر ندارد…».
💫در محضر بهجت، ج۲، ص۳۰۲
#موعظه_بزرگان
#درس_اخلاق
#راهکارهای_معنوی
⭕️واقعیت اعتصابات اجباریشون!
🔻در مردمی بودن انقلاب براندازا همین بس که برای اعتصابات مردمیشون باید تهدید کنن و آتیش بزنن و تو قفل مغازه چسب بریزن؛ ولی آخرش هم مردم مغازهها رو باز کنن:)
#جبهه_نفاق
#جریان_تحریف
3.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 از پدرم پرسیدم چرا انقلاب کردید؟
✅ گفت: میخواستیم حاکمان ما دنبال منافع کشور خودمان باشند، نه منافع_آمریکا..
🔴 گفتم: مگر شاه، دنبال منافع_ایران نبود؟
✅ گفت: هرگاه به شما گفتند، شاه دوستدار وطن و منافع ایران بود!! این کلیپ را نشان دهید👆
شاه رسما به خبرنگار امریکایی میگوید: من حافظ منافع امریکا هستم
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به جای استفاده از نمک،ترخون خشک رابساييد و در غذابريزيد
هم طعم نمک را احساس ميكنيد،هم فشار خون را تنظيم ميكند وهم چاقی ايجاد شده در اثر تجمع آب دربافتهای بدن را بر طرف مي سازد
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
#همسرداری
#ایده_های_زنونه
خیلی از مردا نمیگن دوست دارم، اما:
- وقتی تو خیابون باهات راه میرن، خودشون وایمیستن سمتی که ماشین داره رد میشه.
- وقتی میرید خرید، برای تو انتخاب میکنه نه خودش.
- وقتی میرید رستوران، اول جلو تو غذا میزاره بعد خودش.
- وقتی گریه میکنی، تلاش میکنه آرومت کنه و نذاره گریه کنی.
- بیشتر مواقع ازت مراقبت میکنه صدمه نبینی.
- واسه خودش هم پول نداشته باشه بازم تو رو اولویت میذاره که خوشحالت کنه.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🍃خانمی می گفت: تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم : یکونیم کیلو سبزی خوردن🍃
همسرم آمد، 🏃بدو بدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزیها را دیدم، یکونیم کیلو نبود! از این بستههای کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمیداد.
🔶حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟!
بعد با خودم حرف زدم که بیخیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد، بعله !😷
ترهها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود.
در بهت و عصبانیت ماندم، 😡
از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است! به جای یکونیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگیاش را که نمیفهمد، از شکل سبزیها هم متوجه نمیشود!!
یک لحظه خواستم همانجا گوشی تلفن 📞 را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟! و یک دعوای بزرگ راه بیاندازم. بعد بیخیال شدم…☹️
🔶توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم
و بعد همان طور که با خودم همه نمونههای خریدهای مشابه این را مرور میکردم، فکر کردم شب که آمد یک تذکر درست و حسابی میدهم.
بعد به خودم گفتم : خوب شد زنگ نزدی!
شب که آمد هم نرمتر صحبت کن.☺️
رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده!😎
ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم، ارزش ندارد غرغر کنم، ارزش ندارد دربارهاش صحبت کنم حالا ! مگر چه شده؟!
یک خرید اشتباهی. همین.😉
دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن 🗣را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟
آرام گفتم:
راستی ها... سبزیهاش پلاسیده بود، یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه.😊
تمام.…
🔶همسرم هم در ادامه گفت:
آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری و خسته میشی، دیگه نخوای سبزی هم پاک کنی.
آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد.🙃
▪️مکث را تمرین کردم....
و ﺑﻪ همسرم عاشقانهتر نگاه میکردم
و فهمیدم اگر اونموقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر؛
🔻ربطی نداره متاهلی یا مجرد،
مکث را تمرین کن.
چراغ های روشن .mp3
زمان:
حجم:
6.78M
#قصه_شب
💠 چراغ های روشن⭐️
#هر_شب_یک_قصه
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛