چطوری #راستگویی رو به بچهها یاد بدیم؟
بهترین راه برای آموزش صداقت به بچههاتون اینه که همیشه خودتون راستگو باشید، علاوه بر این چند روش برای آموزش راستگویی به کودکان در قالب بازی و سرگرمی وجود داره که در اینفوگرافیک بالا اونا رو مطالعه کنید.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
راهکارهای مدیریت دعوای خواهر ـ برادرها
اگر در منزلتان بچه ها به ویژه در این ایام تعطیلات و در خانه ماندن با هم درگیر می شوند و باعث تشنج فضای خانه شده اند، بهتر است فکری کنید تا فعالیت هایی داشته باشند .
حتما برای اوقات فراغت بچه ها برنامه داشته باشید.
همچنین فعالیت مشترک تا بچه های کوچکتر با بزرگتر به مشارکت با هم بپردازند.
اکثر اوقات بچه ها به خاطر منابع و دستیابی به امکانات بیشتر با هم درگیر می شوند.
بنابراین بهتر است شرایطی را برایشان فراهم کنید تا با هم از آن لذت ببرند.
مثلا فعالیت هایی مثل ساخت یک کمپ در خانه به کودک کوچکتر اجازه می دهد از بلوک های خانه سازی برای ساخت این کمپ استفاده کند،کودک بزرگتر با استفاده از بالش و کوسن ها قلعه درست می کند.
یا مثلا مشاغلی برای بچه ها تعیین کنید مثل اینکه کودک بزرگتر کتاب فروش شود و کودک کوچکتر هم کیف او را خالی یا پر کند و به کتاب ها رسیدگی داشته باشد .
و در دفعات بعدی بخواهید که خودشان فکر کنند و بازی و فعالیت مشترک تعریف کنند .
#خواهر_برداری
#دعوای_بچه_ها
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
23.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
《 آموزش تونیک با شال بلااستفاده 》
❇️ با یه شال برای خودتون تونیک بدوزید
راحت و بدون الگو
🔰 نکته۱ : میتونید خیلی آسون با دو تا مستطیل براش آستین هم بدوزید .(دولا به عرض ۲۵ و ارتفاع دلخواه)
لبه آستین رو میتونید کش رد کنید
🔰 نکته ۲ : یقهی جلو رو میتونید تنگ تر بگیرید و از پشت یقه برش بدید و دکمه بزنید .
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
بدون تو هرگز « قسمت چهارم » کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟ ب
بدون تو هرگز
« قسمت پنجم »
بدجور دلم سوخته بود.
- خانم گلم! آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر رحمت خداست. برکت زندگیه. خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده. عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود.
و من بلند و بلند تر گریه می کردم. با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد.
و اصلاً حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه. بغلش کرد. در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد. چند لحظه بهش خیره شد. حتی پلک نمی زد. در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود. دانه های اشک از چشمش سرازیر شد.
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی. حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم. مکث کوتاهی کرد... زینب؛ یعنی زینت پدر.
پیشونیش رو بوسید. خوش آمدی زینب خانم.
و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی..
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد.
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت. خودش توی خونه ایستاد. تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد.
مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید. از خودم خجالت می کشیدم.
اونقدر روش فشار بود که نشسته، پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد، با اون حجم درس و کار، بازم دست بردار نبود.
اون روز، همون جا توی در ایستادم. فقط نگاهش می کردم. با اون دست های زخم و پوست کن شده، داشت کهنه های زینب رو می شست.
دیگه دلم طاقت نیاورد. همین طور که سر تشت نشسته بود، با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش. چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
- چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم.
خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه.
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. مثل سیل از چشمم پایین می اومد.
- تو عین طهارتی علی، عین طهارت؛ هر چی بهت بخوره پاک میشه. آب هم اگه نجس باشه ، توی دست تو پاک میشه.
من گریه می کردم. علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
زینب، شش هفت ماهه بود. علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا اومدنش همه جا برق بزنه.
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش. چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم. عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته.
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم. حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم. چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش...
حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجیب غرقی شده بودی! نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم.
منم که دل شکسته....
همه داستان رو براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد. یه نیم نگاهی بهم انداخت.
- چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی. یهو حالتش جدی شد، سکوت عمیقی کرد.
- می خوای بازم درس بخونی؟
از خوشحالی گریه ام گرفته بود. باورم نمی شد. یه لحظه به خودم اومدم.
- اما من بچه دارم. زینب رو چی کارش کنم؟
- نگران زینب نباش. بخوای کمکت می کنم. ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد...
چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم. گریه ام گرفته بود. برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه.
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود.
خودش پیگر کارهای من شد. بعد از 3 سال، پرونده ها رو که پدرم سوزونده بود.
کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد. اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانیه داره بر می گرده مدرسه..
ساعت نه و ده شب. وسط ساعت حکومت نظامی. یهو سر و کله پدرم پیدا شد.
صورت سرخ با چشم های پف کرده. از نگاهش خون می بارید. اومد تو.
تا چشمش بهم افتاد، چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی. بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش.
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید. زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد.
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم. نازدونه علی بدجور ترسیده بود.
علی عین همیشه آروم بود. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد. هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟
#بدون_تو_هرگز
4.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💯 ✳️ گفتار ستودنی دکتر انوشه در باره معجزه بی بدیل قرآنی
برای امثال این ناچیز که قریب چهل سال عمر خود را صرف مطالعات و تحقیقات قرآنی کرده ام، تعریف و تمجید از قرآن و اذعان به عظمت آن تازگی ندارد.
آن چه بر زبان آقای انوشه در باره عظمت و بی بدیل بودن قرآن جاری شد، از نمونه های شنیدنی است که از زبان یک استاد دانشگاه آن هم پس از تجربه های متوالی آزمودن ادیان و متون مختلف دینی بیان شده است.
این کلیپ مناسب است در سطح وسیع در اختیار جوانان و دانشجویان قرار گیرد.
همان نسلی که تا حدود زیاد در معرض دور شدن از قرآن قرار گرفته است.
#پوستر
«موفقیتهای زن ایرانی باطل کنندهی تلاشهای 200 - 300 سالهی غربیها بوده و به همین دلیل آنها از زن ایرانی عصبانی هستند و به بهانه حجاب اقدام به شبهه افکنی و فضاسازی میکنند.»
❤️ امام خامنهای
5 مرداد 1401
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍉تابستان ثانیه بـه ثانیه
🍏نزدیک میشود و بهار
🍉به پایان میرسد
🍏الهـی با نزدیک شدن تابستان
🍉خوشبختی به شما
🍏نزدیک و پایان بهار
🍉پایان مشکلات شما باشه
🍉 #عصرتون_دل_انگیز_و_آرام🍏
🔻شهیدی که با دو حوری به خوابِ همسرش آمد!
وقتی محسن پسر بزرگم حدود چهار سال داشت و بسیاری از شبها تب میکرد و مشکلات زندگی بسیار شده بود؛ یک شب در خواب من را برای دیدنِ شهید به بهشت بردند.
وقتی به درب بهشت رسیدم، دیدم آنجا با طاق نصرتی زیبا که از گلهای قرمز رُز پوشیده شده، جلوه میکند و رودخانهای در آنجاست که آنچنان زلال و بیهمتاست که فقط از آن یک خط دیده میشود و همه از روی آن به آسانی میگذرند و کوهی که مثل آینه برافراشته شده، در برابرم است😍
در حالی که انتظار آمدن شهید را میکشیدم، ناگهان او را در حالی که دو خانم خوشگل در کنارش بودند دیدم😱
آنها آنقدر زیبا و ناز بودند که موهایشان تا کف پایشان کشیده میشد و از دو طرف، شهید را محکم گرفته بودند!
من با دیدن این صحنه حسادت زنانهام گُل کرد و قهر کردم و روی برگرداندم و رفتم.
شهید دنبالِ من میدوید که نروم و من میگفتم: بایدم بهت خوش بگذره!
من با این همه مشکلات زندگی میکنم و بچهها را نگه میدارم، اونوقت تو اینجا خوش میگذرونی و ما از یادت رفتهایم..
شهید گفت: بخدا باور کن اینها زنِ من نیستند. اینها اعمال من هستند و به من چسبیدهاند، چکارشان کنم؟!
و گفت: میخواهی بگویم بروند؟
دستی زد و آنها غیب شدند و شروع به دلجویی کرد و میگفت: ما توی دنیا خیلی کار کردیم و اصلا زیادی هم آوردیم؛ حاضرم آنها را با تو تقسیم کنم، ولی تو با من قهر نکن❤️
با اشاره، خانهای زیبا را به من نشان داد و گفت: آن خانه را برای شما دارم میسازم که بعدا آمدید اینجا مستاجری نکشید و راحت باشید. خلاصه دل من را به دست آورد و خداحافظی کردم و آمدم.