👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتسےوهشتم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 عیسے پسر مریم بلند شد
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتسےونهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
قاتل اجارهاے؟
اولين صبحے بود ڪہ بعد از مدت ها، زودتر از همہ توے اداره بودم ... اوبران ڪہ از در وارد شد ... من، دو بار ڪل پرونده قتل رو از اول بررسے ڪرده بودم ...
- باورم نميشہ ... دارم خواب مےبينم تو اين ساعت اينجايے؟ ...
نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصے بهم نگاه مےڪرد...
- هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين مےڪنم هيچے پيدا نمےڪنم ... ديگہ دارم ديوونہ مےشم ...
- ساندرز چے؟ ...
چند لحظہ در سڪوت بهش خیره شدم ... و دوباره نگاهم برگشت روے تختہ ... اسم ساندرز رو از قسمت مظنونين پاڪ ڪردم ...
- من ڪہ در زمان قتل توے بيمارستان بوده ...
- تو ڪہ مےگفتے ممڪنہ قاتل اجير ڪرده باشہ ... چےشد نظرت عوض شد؟ ...
نمےدونستم چے بايد بگم ... اگہ حرفے مےزدم ممڪن بود براے خانواده ساندرز دردسر درست ڪنم ... ممڪن بود بےدليل بہ داشتن ارتباط با گروه هاے تروريستے محڪوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشہ ...
از طرفے تنها دليل من براے اينڪہ ڪريس تادئو واقعا از زندگے گذشتہاش جدا شده بود ... جز حرف هاے دنيل ساندرز چيز دیگہاے نبود ... اينڪہ اون بچہ ... محڪم تر از اين بوده ڪہ بعد از اسلام آوردن ... بہ زندگے گذشتہاش برگرده ...
- بہ نظرم آقاے بولتر ... ڪمے توے قضاوتش دچار مشڪل شده ... بهتره روے جان پروياس تمرڪز ڪنيم ...
- ولے ثروت دنيل ساندرز بيشتر از يہ معلم رياضے دبيرستانہ ... با پروياس هم رابطہ خوبے داره ... مےتونہ زیر مجموعہ اون باشه ... در غیر این صورت، این همہ ساندرز بود ...
همسر دنيل ساندرز مشاور حقوقے یہ شرڪت تجاريہ ... ميشہ گفت در آمدش بہ راحتے ده برابر شوهرشہ ... توے اطلاعات مالے شون هيچ نقطہ مبهمے نيست ...
يہ حساب مےشده با اون ازدواج ڪنہ؟ ...
اوبران با تعجب بہ اون فايل نگاه مےڪرد ... و من بہ خوبے مےدونستم اوج تعجب جاے ديگہ است ... و چيزهايے ڪہ مطرح شدن شون فقط باعث خارج شدن مراحل پيگيرے پرونده از مسير درستش مےشد ...
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتسےونهم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 قاتل اجارهاے؟ اولين ص
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتچهلم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
اسلحہاے ڪہ جا ماند
جنازه ڪريس تادئو رو بہ خانواده اش تحويل دادن ... منم براے خاڪسپاريش رفتم ... جز اداے احترام بہ نوجوانے ڪہ با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود ... و پدر و مادرے ڪہ علے رغم تلاش هاے زياد ما، دست هاشون از هر جوابے خالے موند ... ڪار ديگہاے از دستم بر نمےاومد ...
يہ گوشہ ايستاده بودم ... و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاڪسپارے بودن ... چقدر آرام ... نوجوان 16 سالہاے ... پيچيده ميان يڪ پارچہ سفيد ... و در ميان اندوه و اشڪ پدر و مادر و اطرافيانش ... در ميان تلے از خاڪ، ناپديد شد ...
و من حتے جرات نزديڪ شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چندانے از مختومہ شدن پرونده نمےگذشت ... پروندهاے ڪہ با وجود اون همہ تلاش ... هيچ نشانے از قاتل پيدا نشد ... و تمام سوال ها بےجواب باقے موند ...
بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايے بود ڪہ گاهے ... بہ راحتے خوردن يڪ ليوان آب ... مےشد ظرف ڪمتر از يہ هفتہ، قاتل رو پيدا ڪرد ...
پرونده ڪريس ... تنها پرونده بےنتيجہ نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگہاے آزارم داد ... علےالخصوص ڪہ اسلحہ براے انگشت هام سنگين شده بود ...
جلوے سيبل مےايستادم ... اما هيچ ڪدوم از تيرهام بہ هدف اصابت نمےڪرد ... هر بار ڪہ اسلحہ رو بلند مےڪردم ... دست هام مےلرزيد و تمام بدنم خيس عرق مےشد ... و در تمام اين مدت ... حتے براے لحظہاے، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ...
اون دختر ... ڪابووس تڪ تڪ لحظات خواب و بيداري من شده بود ...
ڪشو رو ڪشيدم جلو ... چند لحظہ بہ نشان و اسلحہام نگاه ڪردم ... چشمم اون رو ميديد اما دستم بہ سمتش نمےرفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يہ تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مےاومد ...
ده دقيقہاے تماس تلفنے طول ڪشيد ... از آسانسور ڪہ بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ...
- از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فڪر ڪنم ڪيف مقتول رو پيدا ڪرديم ...
- اگہ ڪيف و مشخصات درست بود ... سريع حڪم بازرسے دفتر رو بگير ... بہ منم خبرش رو بده ...
اوبران از من جدا ... و من بہ ڪل فراموش ڪردم اسلحہام هنوز توے ڪشوے ميزه ... سوار ماشين شدم ... و از اداره زدم بيرون ...
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتچهلم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 اسلحہاے ڪہ جا ماند جن
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتچهلویڪم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
لالا ... ؟!
ڪم ڪم هوا داشت تاريڪ مےشد ... هنوز بہ حدے روشن بود ڪہ بتونم بہ راحتے پيداش ڪنم ... ولے هر چقدر چشم مےگردوندم بےنتيجہ بود ... جےپےاس مےگفت چند قدمے منہ اما من نمےديدم ...
سرعت رو ڪمتر ڪردم ... دقتم رو بہ اطراف بيشتر ... ڪہ ناگهان ...
باورم نمےشد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ...
خيلے شبیہ تصوير ڪامپيوترے بود ... اون طرف خيابون ... رفت سمت چند تا جوون ڪہ جلوے یہ ساختمون ڪنار هم ايستاده بودن ... از توے جيبش چند تا اسڪناس لولہ شده در آورد ... و گرفت سمت شون ...
سريع ترمز ڪردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش...
- لالا؟ ... تو لالا هستے؟ ...
با ديدن من ڪہ داشتم بہ سمتش مےدويدم، بدون اينڪہ از اونها مواد بگيره پا بہ فرار گذاشت ... سرعتم رو بيشتر ڪردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگہ مطمئن شده بودم خودشہ ...
يڪے شون مسيرم رو سد ڪرد و اون دو تاے ديگہ هم بلند شدن ...
- هے تو ... با ڪے ڪار دارے؟ ...
و هلم داد عقب ...
- بريد ڪنار ... با شماها ڪارے ندارم ...
و دوباره سعے ڪردم از بين شون رد بشم ... ڪہ یڪے شون با يہ دست يقہ ام رو محڪم چنگ زد و من رو ڪشيد سمت خودشون ...
- با اون دختر ڪار دارے بايد اول با من حرف بزنے؟ ...
اصلا نمےفهميدم چرا اون سہ تا خودشون لالا رفتہ بود ... توے همون چند ثانيہ گمش ڪرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ريختہ بود ...
محڪم با دو دست زدم وسط سينہاش و هلش دادم ... شڪ نداشتم لالا رو مےشناخت ... و الا اينطورے جلوے من رو نمےگرفت ...
- اون دخترے ڪہ الان اينجا بود ... چطورے مےتونم پيداش ڪنم؟ ...
زل زد توے چشم هام ...
- من از ڪجا بدونم ڪارآگاه ... يہ غريبہ بود ڪہ داشت رد مےشد ...
- اون وقت شماها هميشہ توے ڪار غريبہ ها دخالت مےڪنيد؟ ...
صحبت اونجا بےفايده بود ... دستم رو بردم سمت ڪمرم، دستبندم رو در بيارم ... ڪہ ...
ادامه دارد...
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتچهلویڪم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 لالا ... ؟! ڪم ڪم ه
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتچهلودوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
تاریڪ تاریڪ
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توے صورتم ديدن ...
- چے شده ڪارآگاه ... نڪنہ بقيہ اسباب بازے هات رو خونہ جا گذاشتے؟ ... اين دستبند و نشان رو از ڪجا خريدے؟ ... اسباب بازے فروشے سر ڪوچہ تون؟ ...
و زدن زير خنده ... هلش دادم ڪنار ديوار و بہ دستش دستبند زدم ...
- بہ جرم ايجاد ممانعت در ...
پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ...
با چاقوے دوم، ديگہ نتونستم بايستم ... افتادم روے زمين ... دستم رو گذاشتم روے زخم ... مثل چشمہ، خون از بين انگشت هام مےجوشيد ...
- چہ غلطے ڪردے مرد؟ ... يہ افسر پليس رو با چاقو زدے ...
و اون با وحشت داد مےزد ...
- مےخواستے چے ڪار ڪنم؟ ... ولش ڪنم ڪيم رو بازداشت ڪنہ؟ ...
صداشون مثل سوت توے سرم مےپيچيد ... سعے مےڪردم چهره هر سہ شون رو بہ خاطر بسپارم ...
دست ڪردم توے جيبم ... بہ محض اينڪہ موبايل رو توے دستم ديد با لگد بهش ضربہ زد ... و هر سہ شون فرار ڪردن...
بہ زحمت خودم رو روے زمين مےڪشيدم ... نبايد بےهوش مےشدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصلہ داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم بہ لرزه افتاده بود ... عرق سردے بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام بہ حدے مےلرزيد ڪہ نمےتونستم روے شماره ها ڪلیڪ ڪنم ...
- مرڪز فوريت هاے ...
- ڪارآگاه ... منديپ ... واحد جنايے ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
بہ پشت روے زمين افتادم ... هر لحظہاے ڪہ مےگذشت ... نفس ڪشيدن سخت تر مےشد ... و بدنم هر لحظہ سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش مےرفت ...
با آخرين قدرتم هنوز روے زخم رو نگهداشتہ بودم ... هيچ ڪسے نبود ... هيچ ڪسے من رو نمےديد ... شايد هم ڪسے مےديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس مےڪردم ... پلڪ هام لحظہ بہ لحظہ سنگین تر مےشد ...
و با هر بار بستہ شدن شون، تنها تصویرے ڪہ مقابل چشم هام قرار مےگرفت ... تصوير جنازه ڪريس بود ... چہ حس عجيبے ... انگار من ڪريس بودم ... ڪہ دوباره تڪرار مےشدم ...
ديگہ قدرتے براے باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همہجا تاريڪ شد ... تاريڪ تاريڪ ...
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتچهلودوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 تاریڪ تاریڪ جا خوردم
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتچهلوسوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
شعاع نور
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روے چشمم ... بہ زحمت ڪمے بين شون رو باز ڪردم ... و تڪانے ...
درد تمام وجودم رو پر ڪرد ...
- هے
واضح نبود ... اوبران، روے صندلے، ڪنار تختم نشستہ بود ... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...
- خیلے خوش شانسے ... دڪتر گفت بعيده بہ اين زودے ها بہ هوش بياے ... خون زيادے از دست داده بودے ...
گلوم خشڪ خشڪ بود ... انگار بزاق دهانم از روے ڪوير ترڪ خورده پايين مےرفت ... نگاهم توے اتاق چرخيد ...
- چرا اينجام؟ ...
تختم رو ڪمے آورد بالاتر ... و يہ تڪہ يخ ڪوچيڪ گذاشت توے دهنم ...
- چاقو خوردے ... گيجے دارو ڪہ از سرت بره يادت مياد ...
وسط حرف هاے لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بےحال تر از اون بودم ڪہ بتونم شادے زنده موندنم رو با بقيہ تقسيم ڪنم... اما اين حالت، زمان زيادے نمےتونست ادامہ پيدا ڪنہ ...
نبايد اجازه مےدادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براے حل اون پرونده بود ...
ڪمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگارے ... لويد بهم خبر داد ڪہ هر سہ نفرشون رو توے یہ تعميرگاه قديمے دستگير ڪردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اے بہ بدنم داد ...
بہ زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتے مےايستادم سرم گيج مےرفت و پاهام بےحس بود ... اما محال بود بازجويے اونها رو از دست بدم ...
سرم رو از دستم ڪشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون ... بدون اجازه پزشڪ ...
بقيہ با چشم هاے متحير بهم نگاه مےڪردن ... رئيسم اولين ڪسے بود ڪہ بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها ڪسے ڪہ جرات فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونہ اے؟ ... عقل توے سرتہ؟ ...
ديگه نمےتونستم بايستم ... يہ قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تڪیہ دادم بہ ديوار ... و دڪمہ آسانسور رو زدم ...
- ڪے بہ تو اجازه داده از بيمارستان بياے بيرون؟ ... مےشنوے چے ميگم؟ ...
در آسانسور باز شد ... خودم رو بہ زحمت ڪشيدم تو و بہ ديوار تڪیہ دادم ...
- ڪسے اجازه نداده ... فرار ڪردم ...
با عصبانيت سوار شد ... اما سعے مےڪرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصے بهم نگاه ڪرد ...
- ما بدون تو هم ڪارمون رو بلديم ... هر چند گاهے فڪر مےڪنم تو نباشے بهتر مےتونيم ڪار بڪنيم ...
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معنادارے صورتم رو پر ڪرد...
- يعنے با استعفام موافقت مےڪنے ؟ ...
- چے؟ ...
- اين آخرين پرونده منہ ... آخريش ...
و درب آسانسور باز شد ...
ادامه دارد...
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتچهلوسوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 شعاع نور شعاع نور از
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتچهلوچهارم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
بازگشت از جهنم
دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بيمارستان مرخص شدے در اين مورد صحبت مےڪنيم ...
ماه گذشتہ ڪہ در مورد استعفا حرف زده بودم، فڪر ڪرده بود شوخے مےڪنم ... بايد قبل از اينڪہ اين فڪر بہ سرم بيوفتہ ... با انتقاليم از واحد جنايے موافقت مےڪرد ...
بہ زحمت خودم رو تا اتاق صوتے ڪشيدم ... اوبران با يڪے ديگہ ... مشغول بازجويے بودن ... همون جا نشستم و از پشت شيشہ بہ حرف ها گوش ڪردم ... نتونستن از اولے اطلاعات خاصے بگيرن ...
دومين نفر براے بازجويے وارد اتاق شد ... همون ڪسے ڪہ من رو با چاقو زده بود ... بے ڪلہ ترين ... احمق ترين ... و ترسوترين شون ...
ڪار خودم بود ... بايد خودم ازش بازجويے مےڪردم ...
اوبران تازه مےخواست شروع ڪنہ ڪہ در رو باز ڪردم و يہ راست وارد اتاق بازجويے شدم ... محڪم راه رفتن روے اون بخيہ ها ... با همہ وجود تلاش مےڪردم پام نلرزه ...
درد وحشتناڪے وجودم رو پر ڪرده بود ...
با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ...
- چيہ؟ ... تعجب ڪردے؟ ... فڪر نمےڪردے زنده مونده باشم؟ ...
بيشتر از اون ... اوبران با چشم هاے متعجب بہ من خيره شده بود ...
- تو اينجا چہ ڪار مےڪنے ؟ ...
سريع صندلے رو از گوشہ اتاق برداشتم و نشستم ... ديگه پاهام نگهم نمےداشت ...
- حالا فهميدے نشانم واقعے ... يا اينڪہ اين بارم فڪر مےڪنے اين ساختمون با همہ آدم هاش الڪين؟ ... اين دوربين ها هم واقعے نيست ... دوربين مخفيہ ...
پوزخند زد ... از جا پريدم و ... با تمام قدرت و ... مشت هاے گره ڪرده ڪوبيدم روے ميز ...
- هنوزم مےخندے؟ ... فڪر ڪردے اقدام بہ قتل يہ ڪارآگاه پليس شوخيہ؟ ... يہ جرم فدرالہ ... بهتره خدا رو شڪر ڪنے ڪہ بہ جاے اف بے آے ... الان ما جلوت نشستيم ...
اون دو تاے ديگہ فقط بہ جرم ايجاد ممانعت در ڪار پليس ميرن زندان ... اما تو ...
تو بايد سال هاے زيادے رو پشت ميله هاے زندان بمونے ... اونقدر ڪہ موهات مثل برف سفيد بشہ ... اونقدر ڪہ ديگہ حتے اسم خودت رو هم بہ ياد نيارے ...
اونقدر ڪہ تمام آدم هاے اين بيرون فراموش ڪنن يہ زمانے وجود داشتے ...
مثل يہ فسيل ... اونقدر اونجا مےمونے تا بپوسے ... اونقدر ڪہ حتے اگہ استخوون هات رو بندازن جلوے سگ ها سير نشن ...
و مے دونے ڪے قراره اين ڪار رو بڪنہ؟ ... من ...
من از اون دنيا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمے ڪہ هر روزش آرزوے مرگ ڪنے ... و هيچ ڪسے هم نباشہ بہ دادت برسہ ... هيچ ڪس ... همون طور ڪہ من رو تنها ول ڪرديد و در رفتيد ...
تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد ميشن ... اما تو رو وسط اين جهنم رها مےڪنن ...
سرم رو بہ حدے جلو برده بودم ڪہ نفس هاے عميقم رو توے صورتش احساس مےڪرد ... و من پرش هاے ريز چهره اون رو ... سعے مےڪرد خودش رو ڪنترل ڪنہ ...
اما مےشد ترس رو با همہ ابعادش، توے چشم هاش ديد ...
ادامه دارد...
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتچهلوچهارم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 بازگشت از جهنم دنب
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتچهلوپنجم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
معاملہ
دوباره نشستم روے صندلے ... آدرنالين خونم بالا رفتہ بود ... اما نہ بہ اندازه اے ڪہ بتونم بيشتر از اين بايستم و وزنم رو توے اون حالت نيم خيز ... روے دست هام نگہ دارم ...
- من ... نمےخواستم ...
زبانش با لڪنت باز شده بود ...
- نمےخواستے ڪہ یہ مامور پليس رو بڪشے ... همين طورے چاقو .. يهو و بےدليل رفت توے پهلوے من ... اونم دو بار ... نظرت چيہ منم يهو و بےدليل يہ گولہ وسط مغزت خالے ڪنم؟ ...
صورتش مےپريد ... دست هاش مےلرزيد ... ديگہ نمےتونست ڪنترل شون ڪنہ ...
- اما يہ چيزے رو مےدونے؟ ... من حاضرم باهات معاملہ ڪنم ... تو هر چے مےدونے در مورد لالا مےگے ... عضو ڪدوم گنگہ ... پاتوق شون ڪجاست ... و اينڪہ چطور مےتونيم پيداش ڪنيم ...
منم از توے پرونده ات ... يہ جملہ رو حذف مےڪنم ... و فراموش مےڪنم ڪہ خيلے بلند و واضح گفتم ... من يہ ڪارآگاه پليسم ...
نظرت چيہ؟ ... بہ نظر من ڪہ معاملہ خوبيہ ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشے ... اما حداقل زمانيہ ڪہ غذاے سگ نشدے ... اون وقت حڪمت فقط يہ اقدام بہ قتل ساده ميشہ ... بہ علاوه در رفتن مچم از لگدے ڪہ بهش زدے ...
ترسش چند برابر شد ...
- اون يڪے ڪار من نبود ... من با لگد نزدم توے دستت ...
از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ...
- اما من مےخوام اينم توے پرونده تو بنويسم ... اقدام بہ قتل پليس ... و ضرب و جرح در ڪمال خونسردے ... نظرت چيہ؟ ... عنوانش رو دوست دارے؟ ...
مطمئنم دادستان ڪہ با ديدنش خيلے ڪیف مےڪنہ ...
دستش رو آورد بالا توے صورتش ... و چند لحظہ سڪوت ڪرد...
- باشہ مرد ... هر چے مےدونم بهت ميگم ... ڪيم خيلے وقتہ توے نخ اون دختره است ... اسمش سلناست ... اما همہ لالا صداش مےڪنن ...
يہ دختر بےڪس و ڪاره و توے ڪوچہ ها ولہ ... بيشتر هم اطرافِ ...
اون رو ڪہ بردن بازداشتگاه ... منم از روے صندلے اتاق بازجويے بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس شده بود ...
چند قدم ڪہ رفتم ديگہ نتونستم راه برم ... روے نيمڪت چوبے ڪنار سالن دراز ڪشيدم ... واقعا بہ چند تا دوز مورفين ديگہ نياز داشتم ...
اوبران نيم خيز ڪنارم روے زمين نشست ...
- تو اينجا چےڪار مےڪنے؟ ... فڪر ڪردے تنهايے از پسش برنميام؟ ...
لبخند تلخے صورتم رو پر ڪرد ... نمےتونستم بهش بگم واقعا براے چے اونجا اومدم ...
- نميرے دنبال لالا؟ ...
- يہ گروه رو مےفرستم دنبالش ... پيداش مےڪنیم ... تو بهتره برگردے بيمارستان ... پاشو من مےرسونمت ...
حس عجيبے وجودم رو پر ڪرده بود ...
- لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو مےديدم و سعي مےڪردم پرونده شون رو حل ڪنم ... اما اين بار فرق داشت ... من اون حس رو درڪ ڪردم ...
حس اون بچہ رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ...
اگہ برگردم ديگہ سر بازجويے خبرم نمےڪنيد ... جايے نميرم ... همين جا مےمونم ... بايد همين جا بمونم ...
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتچهلوپنجم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 معاملہ دوباره نشستم ر
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتچهلوششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
سلام لالا
باورم نمےشد ... لالا مقابل من نشستہ ...
سڪوت عميقے فضا رو پر ڪرد ... و من بےحال تر از لحظات قبل بہ پشتے صندلے تڪیہ داده بودم ... و فقط بهش نگاه مےڪردم ...
- چرا اون روز با ديدن من فرار ڪردے؟ ...
- ترسيده بودم ... فڪر ڪردم مےخواے بازداشتم ڪنے ...
ترسيده بود ... ولے نہ از بازداشت ... داشت دروغ مےگفت ... مےترسيد اما وحشتش از چيز ديگہاے بود ...
- يہ چيزے رو مےدونے؟ ... اون لحظہ توے خيابون متوجہ نشدم ... اما بعد از اينڪہ چشمم رو توے بيمارستان باز ڪردم... خيلے بهش فڪر ڪردم ...
تو فرار نڪردے چون مےترسيدے بہ جرم خريد مواد بگيرمت ... اصلا مگہ روے پيشونيم نوشتہ بود پليسم؟ ... چہ برسه بہ اینڪہ از واحد مواد باشم ...
حالا فرض مےڪنيم فهميده بودے ... نوجوونهايے بہ سن تو ... ڪہ مواد مےخرن ڪم نيستن ... چرا يہ پليس بايد اون مواد فروشها رو ول ڪنہ و بيوفتہ دنبال تو؟ ... مگہ جرمے مرتڪب شده بودے؟ ...
نظر من رو مےخواے ... تو ... اون روز توے خيابون ... همين ڪہ صدات ڪردم و من رو ديدے دارم بہ سمت ميام ترسيدے ...
نوجوان هاے خيابانے، بچه هاے سرسختے هستند ... اما نہ اونقدر ڪہ نشہ اونها رو بہ حرف آورد ... چشم هاے ترسيده لالا نمےتونست بہ من نگاه ڪنہ ... و این ترس، وحشت از پلیس نبود ...
زبانش حرف هاے من رو ڪتمان مےڪرد ولے چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
- من هيچ ڪدوم از اين ڪلمات رو باور نمےڪنم ... باور مےڪنم يہ بچہ خيابونے ڪہ... بين آدم هايے بزرگ شده ڪہ افتخارشون ڪل انداختن و درگير شدن با پليس هاست ... توے اون لحظات بيشتر از اينڪہ، وحشتش از پليس باشہ ... از چيز ديگہاے بود ... از اينڪہ واقعا يہ نفر دنبالش باشہ ...
و مےخوام از خودم اين سوال رو بڪنم ... چرا بايد اين بچہ از تعقيب شدن بترسہ؟ ... ڪار اشتباهے ڪرده؟ ...
يا چيزے رو ديده ڪہ نبايد مےديده؟ ... يا از چيزے خبر دار شده ڪہ نبايد مےشده؟ ... مےدونے بين اين سوال ها از همہ بيشتر دوست دارم بہ ڪدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظہ سڪوت ڪردم ... با آشفتگے تمام بہ من خيره شده بود ...
- قاتل ڪريس تادئو اينقدر آدم خطرناڪیہ ڪہ تا اين حد ازش مےترسے؟ ...
چشم هاش شروع بہ پريدن ڪرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل مےترسيدم اون شاهد قتل نباشہ ولے حالا ...
داشت با ناخن، ريشہ ناخن هاش رو از جا در مےآورد ... چنان روے اونها مےڪشيد ڪہ با خودم مےگفتم الان دست هاش خونے ميشہ ...
- من مےتونم ازت حمايت ڪنم ... مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقے برات بيوفتہ و دست ڪسے بهت برسہ ...
نگاه طعنہ آميزے بهم ڪرد ...
- لابد من رو ميزارے تحت حفاظت پليس ... بہ عنوان شاهد ... خيلے زياد يہ ماه بعد از محاڪمہ برم مےگردونيد توے خيابون ...
تو نمےتونے ازم حمايت ڪنے ... نہ تو ... نہ هيچ ڪس ديگہ ... همون لحظہاے ڪہ دهنم رو باز ڪنم مردم ... و ڪارم تمومہ ...
- خوب پس داستان رو برامون تعريف ڪن ... بدون اينڪہ اسم اون طرف رو ببرے ... اين ڪار رو ڪہ مےتونے بڪنے؟ ... اگہ چيزے مےدونے ... بگو چےشد؟ ... اون روز چہ اتفاقے افتاد؟ ..
ادامه دارد....