eitaa logo
دشت جنون
4.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 اردوگاه موصل زمستان های سخت و طاقت فرسایی داشت. یک سال به قدری هوا سرد شده بود که تحمل آن واقعا برای بچه ها سخت بود از طرفی هر کاری هم که می کردیم به ما لباس گرم بدهند نمی دادند. یک روز 5 نفر از نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمدند. ابتدا به سراغ حاج آقای ابوترابی رفته تا وضع موجود و مشکلات را از ایشان جویا شوند. صلیبی ها از کشورهای مختلف بودند، از جمله خانمی که اهل سوئیس بود. خواسته های اسرا را جویا شدند، حاج آقا فرمودند: ما برای اسرا لباس گرم می خواهیم تا بتوانند زمستان را تحمل کنند. زن سوئیسی، بلافاصله گفت: من به خاطر احترامی که برای شما قایل هستم خودم شخصا از سوئیس لباس گرم تهیه کرده و برای شما می فرستم و سپس آمار اسرای آسایشگاه را گرفته و 2 روز بعد برای همه ی ما لباس گرم هایی فرستادند که زمستان را برای ما تابستان کرد و تا آخرین روز اسارت هم این لباس ها را داشتیم. راوی : ابوالفضل خسروی 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 درارودگاه موصل بودیم که یک روز آمدند و اسامی 20 نفر را خواندند که من و حاج آقا هم جزو آنها بودیم، گفتند: صدام حکم اعدام شما را داده اند و بلافاصله هم مأموران عراقی آمدند و ما را بردند. ابتدا ما را به داخل اتاقی بردند و بعد از دقایقی یک افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است که نفری یکصد ضربه شلاق به شما بزنیم و بعد حکم اعدام را اجرا کنیم. سربازهایی که شلاق به دست داشتند بسیار قوی و قد بلند و خشن بودند به طوری که قیافه ها و حالت های آنها ما را وحشت زده کرده بود. ما که مانده بودیم چه کار بکنیم ، حاج آقا از جایشان بلند شده و به افسر عراقی گفتند: شما با بقیه کاری نداشته باشید و شلاق همه را به من بزنید. افسر عراقی وقتی جثه ی کوچک و ضعیف حاج آقا را دید خنده ای کرد و گفت: اگر من 2 ضربه بزنم که تو مرده ای؟ حاج آقا فرمودند: شما بزنید، اگر من مردم که مردم، ولی اگر زنده ماندم اینها را آزاد کنید. افسر عراقی هم قبول کرد و دستور شلاق حاج آقا را داد، شلاقی که به دست عراقی ها بود از چند رشته سیم مسی درست شده بود که قوی ترین افراد طاقت خوردن یک ضربه ی آن را نداشتند. سربازها با قدرت تمام 5 ضربه به بدن حاج آقا زدند، در حالی که ایشان زیر لب در حال گفتن ذکر بودند که افسر عراقی گفت: دست نگهدارید و آمد جلو و لباس حاج آقا را کنار زد تا جای شلاق ها را ببیند، اما در کمال ناباوری وقتی لباس حاج آقا را کنار زد، ‌هیچ اثری از شلاق در بدن ایشان دیده نمی شد، به طوری که افسر عراقی تعجب کرده و اصلا باور نمی کرد، لذا خطاب به سربازها گفت: شلاق ها را کنار بگذارید، این آدم،‌ آدم معمولی نیست. و از حاج آقا پرسید: چطور می شود که آثار شلاق روی بدنتان نیفتاده است؟ حاج آقا هم فرمودند: بالاخره ما هم خدایی داریم! راوی : شجاع آهنگری 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 بعد از اسارت، ما به اردوگاه موصل یک منتقل شدیم، آنجا بچه ها تظاهرات کرده و شعارهای الموت لصدام می دادند که منجر به درگیری با نگهبانان عراقی شد و در این درگیری تعدادی از بچه ها شهید و تعدادی هم مجروح شدند. بعد از این درگیری، ما را فرستادند به موصل 3، آنجا 24 ساعته در حبس بودیم و هیچ گونه آزادی نداشتیم و فقط دو وعده صبح و شب، آن هم چند دقیقه ای برای بیرون روی ما را از آسایشگاه با شکنجه خارج و داخل می کردند. یک شب که برق ها هم رفته بود و همه جا تاریک بود، دیدیم سر و صدای عراقی ها می آید. آنها در آسایشگاه ما را باز کرده و گفتند: میهمان عزیزی برای شما آورده ایم، که باید احترامش را داشته باشید، سپس حاج آقای ابوترابی را به آسایشگاه ما منتقل کردند. آن شب همه جا تاریک بود، اما وقتی حاج آقا وارد آسایشگاه ما شد انگار همه جا روشن است و از همه مهم تر اینکه دل هایمان آرام گرفت و همه ی سختی ها، شکنجه ها و ناملایمات را فراموش کردیم. ... راوی : نورالدین چوپانی 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 حاج آقا از وضع اردوگاه ما پرسیدند و ما هم ماجرا را تعریف کرده و گفتیم: ما هم آماده هستیم که علیه رژیم عراق قیام کرده و نگذاریم که این ها در آسایش باشند، اما حاج آقا ما را دعوت به صبرکرده و چندین سخنرانی برای ما گذاشتند. ایشان می فرمودند: زمانی که ما در جبهه ها حضور داشتیم وظیفه حسینی داشتیم و امروز که در اسارت هستیم باید زینبی عمل کنیم. بنابراین هیچ گونه عکس العملی شما نباید از خودتان نشان دهید، چرا که شما بایستی در سلامت کامل مانده، ساخته شوید و برای خدمت کردن به جامعه، به کشور خود برگردید. با صحبت هایی که حاج آقا کردند، آتش بچه ها خوابید و اردوگاه کاملا آرام و رفتار عراقی ها هم با ما مناسب شد، این افکار حاج آقا به سایر اردوگاه ها هم منتقل شد و آرامش عجیبی به اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق حاکم شد. راوی : نورالدین چوپانی 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 اردوگاه موصل زمستان های سخت و طاقت فرسایی داشت. یک سال به قدری هوا سرد شده بود که تحمل آن واقعا برای بچه ها سخت بود از طرفی هر کاری هم که می کردیم به ما لباس گرم بدهند نمی دادند. یک روز 5 نفر از نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمدند. ابتدا به سراغ حاج آقای ابوترابی رفته تا وضع موجود و مشکلات را از ایشان جویا شوند. صلیبی ها از کشورهای مختلف بودند، از جمله خانمی که اهل سوئیس بود. خواسته های اسرا را جویا شدند، حاج آقا فرمودند: ما برای اسرا لباس گرم می خواهیم تا بتوانند زمستان را تحمل کنند. زن سوئیسی، بلافاصله گفت: من به خاطر احترامی که برای شما قایل هستم خودم شخصا از سوئیس لباس گرم تهیه کرده و برای شما می فرستم و سپس آمار اسرای آسایشگاه را گرفته و 2 روز بعد برای همه ی ما لباس گرم هایی فرستادند که زمستان را برای ما تابستان کرد و تا آخرین روز اسارت هم این لباس ها را داشتیم. راوی : ابوالفضل خسروی 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 یک روز با نیروهای صلیب سرخ صحبت می کردیم، نظر آنها را در مورد آقای ابوترابی جویا شدیم، یکی از آنها گفت: ما تاکنون به اردوگاه های کشورهای زیادی رفته ایم، اما هیچ کدام آنها مثل اردوگاه های عراق نیست. ایشان می گفت: در اکثر اردوگاه های خارجی، اسرا به مرور زمان روانی شده و بسیاری از آنها هم دست به خودکشی می زنند، چرا که همه ی خواسته هایشان مادی است، اما در عراق این طور نیست و ما از هر اسیری که سوال می کنیم چه می خواهید، بحث کتاب دعا و قرآن را مطرح می کنند. نیروهای صلیب می گفتند: همه ی این ها به خاطر وجود آقای ابوترابی در اردوگاه های عراق است، پدیده ای که نمونه اش تاکنون در اردوگاهها نبوده است. راوی : جمشید رحمانی 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 بعد از اینکه اسیر عراقی ها شدیم، اوایل سال 63 بود. ما را که حدود 60 نفر بودیم به اتاق تنگ و تاریکی در استخبارات منتقل کردند، من شدیدا زخمی بودم، به طوری که امکان ایستادن زیاد و یا نشستن را نداشتم و بایستی برای استراحت حتما دراز بکشم، و فضای آن اتاق هم طوری نبود که بتوان دراز کشید. چند ساعتی گذشت، 5 نفر دیگر به اتاق ما منتقل شدند، ماموران عراقی وارد اتاق شده و از ما خواستند بلند شده و فضایی را برای استراحت آن 5 نفر اختصاص دهیم، بچه ها هم این کار را کردند. در میان 5 نفر جدیدالورود، حاج آقای ابوترابی هم حضور داشتند، ایشان به محض ورود به اتاق پرسیدند: در بین شماها چه کسانی قزوینی هستند. من هم بلافاصله اعلام کردم که من قزوینی هستم. حاج آقا ابوترابی هم به نزد من آمده و از اخبار و مسایل مربوط به ایران، به خصوص قزوین سوالاتی را پرسیدند. ... راوی : سلمان رفیعی 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 ماموران عراقی که متوجه شدند، خواستند ما با هم صحبت نکنیم، اما آقای ابوترابی فرمودند که ایشان همشهری من است و چون مدتی است از خانواده ام خبری ندارم، از ایشان در این خصوص سوال می کنم. مامور عراقی هم قبول کرده و اجازه ادامه گفت و گو را به ما داد، اما چند دقیقه ای نگذشت که من به خاطر شدت جراحات وارده دیگر قادر به ایستادن نبودم، حاج آقا که متوجه ی حالم شد، جایش را به من داد و من هم بلافاصله پس از اینکه دراز کشیدم از فرط خستگی و درد به خواب رفتم. آن شب گذشت و وقتی صبح از خواب بیدار شدم دیدم حاج آقا به صورت چهار زانو نشسته، در حالی که من به راحتی دراز کشیده و خوابیده ام. راوی : سلمان رفیعی 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 یکی از شکنجه گرهای عراقی گفته بود: آن قدر حاج آقای ابوترابی را شکنجه می دهم تا از پای در آید. این شکنجه گر، یک سالی کارش را ادامه داد و هر بار از دفعه گذشته سخت تر و وحشیانه تر حاج آقا را مورد شکنجه قرار می داد. بعد از یک سال، احمد شکنجه گر 2 روزی به سراغ حاج آقا نیامد، حاج آقا هم از سایر نگهبانان اردوگاه پرسیده بود این دوست ما کجاست و چرا 2 روزی است به سراغ ما نمی آید؟ عراقی ها هم می گویند: خواهرش فوت کرده است. حاج آقا هم ناراحت شده و روز سوم به بچه های اردوگاه می گوید: برای خواهر آن شکنجه گر قرآن بخوانید، لذا همه ی بچه ها در آسایشگاه مشغول ختم قرآن برای آن مرحوم می شوند. راوی : مختار صفی قلی 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 بچه ها در حال قرآن خواندن بودند که احمد شکنجه گر وارد آسایشگاه می شود تا طبق معمول حاج آقا را برای شکنجه ببرد. اما وقتی می بیند همه دارند قرآن می خوانند عصبانی شده از نگهبانان می پرسد چرا این ها قرآن می خوانند و شما جلوی کار آنها را نمی گیرید؟ نگهبانان عراقی هم می گویند: این ها برای خواهر شما که فوت کرده است دارند قرآن می خوانند. وقتی احمد شکنجه گر با این صحنه روبرو می شود، درونش انقلابی شده و ضمن حفظ ظاهر در باطن مرید حاج آقا می شود. بعد از مدتی تصمیم گرفتند حاج آقا را به اردوگاه دیگری منتقل کنند که بایستی انتقال ایشان توسط یکی از نگهبانان انجام می شد. وقتی احمد شکنجه گر متوجه می شود از فرمانده خود می خواهد که او حاج آقا را به اردوگاه جدید منتقل کند که فرمانده هم قبول می کند. احمد شکنجه گر وقتی از ماموریتش برگشت، خیلی خوشحال بود و به ما گفت: من 5 - 6 ساعتی بیشتر از شما در خدمت حاج آقا بودم و به این کارش افتخار می کرد. راوی : مختار صفی قلی 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 سال 1359 تازه وارد پایگاه زینبیه شده بودم، آن روزها اصلا‎ چیزی از بسیج، جنگ و انقلاب نمی دانستم، اما شنیده بودم که با آموزش اسلحه در پایگاه می توانم اسلحه به دست بگیرم و همین موضوع مرا به پایگاه بسیج محل کشانده بود. آن سال تازه کلاس هایمان دایر شده بود که خبر آوردند حاج آقای ابوترابی به دست مزدوران بعثی به شهادت رسیده است، چند روزی گذشت ولی از پیکر مطهر ایشان خبری نشد و سرانجام تابوت خالی این عزیز را در قزوین تشییع کردند. چند روز بعد، بسیج برنامه ای گذاشت تا بسیجی های پایگاههای مختلف قزوین در بیت ایشان حضور یافته و مراسمی را اجرا کنند. آن روز من هم با سایر بچه های بسیجی به منزل ایشان رفتیم، من تا آن روز اصلا شناختی از خاندان ابوترابی ها نداشتم ولی تعریف هایی را شنیده بودم، وارد منزل ایشان که شدیم، پدر بزرگوار و برادرانش در آستانه درب خوش آمد گویی می کردند. راوی : صفرعلی عالی نژاد 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 از مطالبی که سخنران ها در آن مراسم گفتند تازه متوجه شدم که ایشان چه شخصیت بزرگی بودند و ای کاش هیچ وقت شهید نمی شدند. تا اینکه در اواخر سال 1360 که اسیر شدم، ما را به اردوگاه عنبر عراق منتقل کردند، اولین باری که ما را برای هواخوری به محوطه اردوگاه فرستادند مرد لاغر اندام و خوش رویی را دیدم که خطاب به اسرای جدیدی که به اردوگاه آورده بودند، پرسید: بین شما چه کسانی قزوینی هستند؟ این را که گفت به من حال عجیبی دست داد، اول شک کردم، چون نمی دانستم این آقا کیست، اما بلافاصله گفتم: من قزوینی هستم و او به سراغ من آمد و از اوضاع ایران، به خصوص قزوین از من سوالاتی پرسید و بعد هم خودش را ابوترابی معرفی کر. آنجا بود که تازه فهمیدم این ابوترابی همان کسی هست که من در تشییع جنازه و مجلس فاتحه اش شرکت کرده بودم . راوی : صفرعلی عالی نژاد 🌹 @dashtejonoon1🌹🕊