🌹💐🌷🕊🌷💐🌹
گذری بر زندگی
#شهید_والامقام
#عبدالحسین_ربیعیان
#اولین_شهید_هسته_ای
#قسمت_اول
در یازدهم مرداد ماه 1335 در خانوادهای مذهبی و پر جمعیت متشکل از یازده فرزند در نجفآباد به دنیا آمد. #عبدالحسین فرزند پنجم خانواده بود و چون در دهۀ اول محرم به دنیا آمد، پدر او را #عبدالحسین نام نهاد. او کودکی آرام، مؤقر و صبور بود.
پس از گذراندن دورۀ ابتدایی در دبستان پهلوی، وارد دبیرستان دهقان (آموزش و پرورش فعلی) شد و در رشتۀ ماشین نویسی دیپلم گرفت.
پدر از همان ابتدا به فرزندانشان قول داده بود به شرط قبولی در امتحانات تا هر مقطعی که بخواهند ادامۀ تحصیل دهند، هزینۀ تحصیلشان را میپردازد و #عبدالحسین بعد از گرفتن دیپلم در کنکور سراسری شرکت کرد ، اما قبول نشد.
بنابراین به درخواست پدر به تهران رفت تا پس از گذراندن دورۀ زبان به آمریکا برود و #پزشکی بخواند.
با گذراندن دو سال دورۀ زبان و زندگی در کنار خواهر و شوهر خواهرش که در وزارت نیرو کار میکرد با #شهید_عباسپور (وزیر نیروی سابق ایران) آشنا شد. #شهید_عباسپور به او پیشنهاد کرد به جای پزشکی در رشتۀ #انرژی_اتمی ادامه تحصیل دهد. #عبدالحسین پس از مشورت و گرفتن اجازه از پدر همین رشته را انتخاب کرد.
#ادامه_دارد
🌹💐🌷🕊🌷💐🌹
🌹💐🌷🕊🌷💐🌹
#قسمت_دوم
برای مدتی نسبتاً طولانی، پدر هزینۀ تحصیلش را میپرداخت؛ اما پس از آن #عبدالحسین دیگر آن هزینه را قبول نکرد و گفت نیازی نیست و خودش شب و روز کار میکرد تا مخارجش را تأمین کند.
او در مدت تحصیل دوبار به ایران آمد ؛ اما هیچ گاه تحت تأثیر #فرهنگ_غرب قرار نگرفت و بسیار #ساده لباس میپوشید و رفتاری شایسته داشت.
اخذ مدرک لیسانس انرژی اتمی او از دانشگاه فلوریدای آمریکا، مصادف بود با آغاز جنگ در ایران و #عبدالحسین بنا به خواست خویش برای اَدای دِین به کشورش بازگشت.
او همراه با شوهر خواهرش در تهران جویای کار شد؛ اما از او کارت پایان خدمت سربازی خواستند.
#عبدالحسین که قلباً مشتاق رفتن به جبهه بود، سریعاً اقدام کرد و بعد از اتمام دورۀ آموزشی در ارتش به جبهه فرستاده شد. در آنجا پس از اطلاع از تحصیلات وی سعی کردند او را به عقب بفرستند و از جبهه دور نگه دارند؛ زیرا اعتقاد داشتند کشور در آینده به حضور و تحصیلاتش نیاز خواهد داشت؛ اما او سر سختی کرده و حضورش در جبهه را در اولویت میدانست و آنجا مسئولیت معاون گروهان را به عهده گرفت و حتی بعد از مجروحیت کِتفش زیاد در مرخصی نماند و به جبهه بازگشت.
آخرین باری که #عبدالحسین در طول یکسال حضورش در جبهه به مرخصی آمد، #عروسی خواهرش بود. هر چه خانواده اصرار کردند که مرخصیاش را تمدید کند و بیشتر بماند قبول نکرد و دوباره راهی جبهه شد.
سرانجام یک روز قبل از آزادی خرمشهر در تاریخ دوم خرداد ماه 1361 در عملیات بیتالمقدس با اصابت ترکش به سر و صورت خالصانه به سوی معبود پر کشید و پیکر پاکش را در گلزار #شهدای نجفآباد به خاک سپردند .
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀
#خاطرات_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#عبدالحسین_برونسی
جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود . یک عکس قاب گرفته از بابای #شهیدش را هم آوردم . دادم دست فاطمه . گفتم : بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت .
به شوخی ادامه دادم : « بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره .»
شب #عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک #پارچ خالی تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت: «این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه.»
فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریدهایم، غیراز #پارچ!
راوی :
#همسر_شهید
#شهدا
#هفته_دفاع_مقدس
🥀 @dashtejonoon1🕊🥀
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#سردار_شهید
#حاج_عبدالحسین_برونسی
يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد گرم. فصل تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای #عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم #عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند #عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🌹 بعد از #شهادتش، همان رفيقش میگفت:
آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه #شهيد دادند، آن #مادر_شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم #مادر_شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
📚کتاب #خاکهای_نرم_کوشک
#مردان_بی_ادعا
#مردان_خاکی
#بیت_المال
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹