🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهیدانه
#شهید شدن
یک اتفاق نیست
باید خون دل بخوری
دغدغه های هیأت
دغدغه های کار جهادی
دغدغه های ترک گناه
دغدغه های #شهادت
و تفریح سالم
#اللهم_الرزقنا
#شهادت_فی_سبیلک
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
🕊🌹🥀🌷🥀🌹🕊
#شهیدانه
#قتلگاه
#شهید_والامقام
#سید_مرتضی_آوینی
از نگهباني و دژباني گذشتيم. اكنون به جايي كه مقصد بود، يعني «قتلگاه» نزديك ميشديم. جايي كه 40 الي 50 نفر از بچههاي بسيج كنار هم شهيد شده بودند و از قرائن پيدا بود كه برخي از آنها در زمان شهادت دست در گردن يكديگر كرده بودند و تو امروز قصد داشتي روايت مظلوميت آنان را براي مردم بخواني و به تصوير بكشي.
به طرف قتلگاه پيش ميرفتيم و تو، سيد! اصرار داشتي كه حتما مصاحبه با بچهها حتما بايد در قتلگاه انجام بپذيرد و - شايد - ميدانستي كه آنجا حقيقتا قتلگاه است.
من مثل هميشه با كمي چاشني شوخي و خنده گفتم: سيد! قتلگاه هم شبيه به همين تپهها و گودالهاست ديگه! همين جاها مصاحبه را بگير!»
و تو با صبوري و طنازي مخصوص خودت گفتي: «نه اصغر جان، ميگرديم تا قتلگاه را پيدا كنيم.»
چند لحظه بعد از اين حرف بود كه قتلگاه را يافتي و پركشيدي و رفتي ... و چه زيبا يافتني و رفتني.
راوی :
#اصغر_بختیاری
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🕊 @dashtejonoon1🥀🌹
🌹💐🌷🕊🌷💐🌹
🌹 #شهیدانه 🌹
#شهید شدن اتفاقے نیست...
🌹 #شهید 🌹
قبل از همه چیز دنیایش را به #قربانگاه برده ...
او زیر نگاه مستقیم خدا زندگی ڪرده ...
#شهادت اتفاقے نیست ...
سعادتے است ڪه نصیب هر ڪسے نمے شود ...
باید #شهیدانه زندگے ڪنے
تا #شهیدانه بمیرے...
#شهید_والامقام
#حسین_معز_غلامی
🥀 @dashtejonoon1💐🌹
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀
#شهیدانه
#وعده_ما_بهشت
یکی از فرماندهان جنگ روایت میکند:
خدا رحمت کند «حاج عبدالله ضابط» را.
برایم تعریف میکرد خیلی دلم میخواست #سید_مرتضی_آوینی را ببینم.
یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما #سید_مرتضی را ببینیم .
خلاصه نشد.
بالاخره آقا #سید_مرتضی_آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.
تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروانهای راهیان نور.
شب در آنجا ماندیم.
در خواب، #شهید_آوینی را دیدم و درد و دلهایم را با او کردم ...
گفتم #آقا_سید
خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیایم و ببینمت، اما توفیق نشد.
#سید به من گفت "ناراحت نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم".
صبح از خواب بیدار شدم.
منِ بیچاره که هنوز زنده بودن #شهید را شک داشتم، گفتم:
این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است #شهید شده است.
گفتم حالا بروم ببینم چه میشه.
بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰. دیدم خبری از #آوینی نیست.
داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که آن نزدیکیها در حال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم.
گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است.
محاسنش هم اینجوری است.
گفت: رفیقت آمد اینجا تا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره، به من گفت: کسی با این اسم و قیافه میآید اینجا، به او بگو #آقا_مرتضی آمد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان.
رفتم و دیدم خود #آقا_مرتضی نوشته:
#آمدیم_نبودید
#وعدۀ_ما_بهشت
#سید_مرتضی_آوینی
🌹 @dashtejonoon1 🕊🌹
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹
#شهیدانه
چقدر آرام کنار هم خوابیده اند...
آنانکه روزی مثل یک شیر در کنار هم می جنگیدند...
حال این مائیم و یاد آنان که روشنی بخش مسیر زندگیمان است.
پس فراموش نکنیم چه کسانی ما را به اینجا رساندند
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهشان_پر_رهرو
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀
#شهیدانه
#سردار_شهید
#حاج_رضا_چراغی
فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
موقعی که پدرم پیکر رضا را داخل قبر گذاشت صورت رضا را بوسید و از داخل قبر بیرون آمد. بعد از چند وقت رضا را در خواب دید که روی گونهاش چیزی مثل ستاره میدرخشید. پدرم در خواب از رضا پرسیده بود آن چیست که روی صورتت میدرخشد؟ رضا گفت وقتی که شما مرا داخل قبر گذاشتی و صورتم را بوسیدی، یک قطره از اشک چشمت به روی صورتم افتاد و این؛ همان قطره اشک است که میدرخشد.
راوی:
#خواهر_شهید
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#شهیدانه
#یادمان_باشد
برپا ماندن ما ...
به قیمت جا ماندن پای بزرگ مردان و از جان گذشتگی چه خوبانی است ...
🌹 #شهدا
🌹🕊 #همیشه
🌹🕊🌹 #نگاهی
🌴 @dashtejonoon1🌴🥀
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شهیدانه
#سالار_شهیدان
#شهید_مدافع_حرم
#رسول_خلیلی
ماجرای خواب زیبای حکاک سنگ مزار #شهید رسول خلیلی
اینو برای کسایی می گم تا حالا نشنیدن این ماجرا رو...
این قضیه برای اسفند سال 1392 هست...
این سنگی که می بینید سنگ مزار #شهید_رسول_خلیلی هستش که توسط خراطی حکاکی شده...
صبح، روح اللہ ( برادر #شهید ) اومد دنبالم
رفتیم #بهشت_زهرا منتظر شدیم حکاک اومد...
یه نگاه به ما انداخت گفت ببخشید این سنگ مزار کیه ؟
گفتیم چطور؟ گفت : اصلاً نمیدونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم، دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین (علیه السلام) منو خواستن گفتن شما مأمور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی
ما خشکمون زد...
وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین (علیه السلام) آوردن و قراره برای یه #شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد...
سنگ مزاری که می توان گفت هدیه ای از جانب #اربابش، امام حسین (علیه السلام) بود .
راوی :
#دوست_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهیدانه
#شهدا
#بیت_المال
#سردار_شهید
#حاج_حسین_بصیر
قبل از عملیات بدر، حاجی برای سرکشی به نیروهای پادگان بیگلو آمده بود و مشغول صحبت کردن با مسئولان گردان بود. ناگهان لامپ کوچکی را مشاهده کرد که در خاک ها افتاده بود خم شد و آن را برداشت و نگاهی به آن کرد و متوجه شد که سالم است و مسئول تدارکات گردان را خواست و به او گفت چرا لامپ را دور می اندازید. اگر چه این لامپ کوچک است ولی بیت المال است و باید در روز قیامت جواب دهید. در حفظ بیت المال کوشا باشید تا خدای ناکرده در روز قیامت سرافکنده نباشید.
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
دشت جنون
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
#شهیدانه
#یاد_یاران
نحوه ترور #شهید_قرنی
به روایت راننده و محافظ #شهید
یک روز متوجه شدم یک گروه نقاش به خانه ایشان آمده تا جاهایی از منزل را رنگ کنند. به آنها گفتم شما که دارید اینجا کار میکنید، مواظب باشید که یکوقت در حیاط را باز نکنید.
کُلتم کنارم بود و لب حوض نشسته بودم.
یکی از نقاشها روی نردبان بود و دیگری هم داشت نقاشی میکرد.
یک پسربچه هم همراهشان بود که سطلها را تمیز میکرد.
#سپهبد_قرنی یک سینی چای آورد.
گفتم اینها که بالا نشستهاند، مدام دارند ما را کنترل میکنند؛ منظورم کسانی بودند که از بالکن یکی از اتاقهای هتل واقع در روبهروی خانه مشرف بودند.
#شهید_قرنی گفت: تو چقدر به اینها گیر میدهی.
حدود ساعت ۹ صبح بود، همینطور که داشتیم چای میخوردیم در خانه را زدند، تا من بلند شوم که در را باز کنم، پسربچهای که کمک نقاشها بود، بیاختیار دوید و در را باز کرد، تا من بیرون برسم، یکی از فرقانیها، اسلحه کلاشینکف را زیر گلویم گذاشت، کُلتم که کالیبر ۴۵ داشت را از من گرفت و با ضربهای خشابش را بیرون پراند و خشاب را گوشه باغچه انداخت و کُلتم را پرتاب کرد طرف دیگر حیاط.
مهاجمین مرا هُل دادند و به رویم رگبار بستند، من هم اشهدم را خواندم و به دیوار چسبیدم، فقط مدام میگفتم تو را به خدا به #سپهبد_قرنی کاری نداشته باشید، آدم خوب و خیرخواهی است.
گفتند ساکت شو حرف نزن و بعد داخل خانه دویدند، دو تیر شلیک کردند و سوار موتور شدند و به سرعت از محل رفتند.
دو گلوله به سینه و پای قرنی اصابت کرده بود، جسم وی با وانتی به بخش جراحی بیمارستان مهر منتقل شد، اما سرلشکر قرنی چند لحظه بعد از انتقال به بخش جراحی به #شهادت رسید .»
#سپهبد_شهید
#محمدولی_قرنی
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهیدانه
#سردار_شهید
#حاج_حسین_بصیر
#قسمت_اول
احساس تنهایی تمام وجودم را گرفته بود. همین تنهایی و احساس غربت سبب شد تا در این مدت حضورم در منطقه، آرام و قرار نداشته باشم. داشت برایم خسته کننده میشد. خودم را به ستاد تیپ رساندم. میخواستم با فرمانده تیپ صحبت کنم. چند روزی منتظرش بودم. رفته بود زیارت خانهی خدا و برگشته بود. همین دیروز. بچهها گفته بودند، فقط چند ساعتی رفت به خانوادهاش سر زد و آمد منطقه. من هم تا شنیدم آمدم تا مشکلم را با او در میان بگذارم. مشکل که نه. همان احساس، تنهایی و دوری از دوستانم که درگردان یارسول(ص) بودند.
نیم ساعتی زیر آفتاب سوزان بعدازظهر، کنار سنگر ستاد به کیسههای شنی تکیه داده بودم که ناگهان صدای فرمانده تیپ را شنیدم. از جایم کنده شدم. «حاج بصیر» * داشت از سنگر بیرون میآمد. فرماندهان گردانها هم با او بودند. صبرکردم تا آنها بروند و حاجی تنها شود. لختی دیگر انتظار کشیدم، همه رفتند. حاجی تنها شده بود. رفتم به سمتش.
سلام کردم. حاجی به رویم لبخند زد و من بیهیچ مقدمهای اصل ماجرا را گفتم: «حاجآقا! من مدت زیادی است منتظر شما بودم. راستش من در گردان مسلم هستم. حال آنکه اکثر دوستانم و همشهریانم در گردان یارسولاند.»
و بعد نامهی درخواستم را که تا آن لحظه در دستم بود به حاجی دادم و ادامه دادم: «خواستم اگر برای شما مقدور است، دستور بفرمایید تا به گردان یا رسول بروم.»
راوی :
ابراهیم اسفنجاری
#ادامه_دارد....
🌹 @dashtejonoon1🕊🥀