eitaa logo
دشت جنون
4.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💐🌺🌼🌺💐🍀 زیمن مقدم رسول خاتم معطر آمده محیط عالم مولد صادق آل محمد مقارن گشت با میلاد احمد فرخنده میلاد با سعادت و 💐 💐 🌴 💐 @dashtejonoon1🍀🌺
17.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺💐🍀🌼🍀💐🌺 نیر اعظم اومدُ نور خدا دمیده شد در عالمین رسول خاتم اومدُ شمس هدی جد حسن ، جد حسین فرخنده میلاد با سعادت و 🌺 🌺 🌴 🍀 @dashtejonoon1🌴💐
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐 🌺 خورشید، محمد است و صادق ماه است 💐 خورشید همیشه با قمر همراه است 🌸 یعنی که ولادت امام صادق 🌼 در روز ولادت رسول الله است 💐 💐 🌴 💐 @dashtejonoon1🍀🌺
🌺🌸💐🌼💐🌸🌺 وقتے دید همہ اتوبوس ها سرو تہ ڪردند و دارند بہ سرعت منطقہ رو ترڪ مےڪنند ، دور زد و پشت سر آنها راه افتاد . آتیش هر لحظہ سنگین تر مےشد . دژبانے وقتی بہ اولین راننده رسید در حالے ڪہ جلوی او را گرفتہ بود و طناب را در دست داشت گفت : « اخوی ڪجا ؟ گفت : « شهید دارم» راه رو باز ڪرد و رو بہ دومے گفت : «شما ڪجا برادر ؟ » او هم بلافاصلہ گفت « مجروح دارم » راه رو باز ڪرد . و رو بہ سومے ڪہ فوق العاده دست پاچہ بود ڪرد و گفت : « شما دیگہ ڪجا ؟ » او ڪہ دیگہ نمےدونست چے مےگہ و فقط براے اینڪہ چیزے گفتہ باشہ ، با عجلہ گفت : مفقود الاثر دارم ! 🌺 🌺 💐 @dashtejonoon1💐🍀
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_هفتم شبی که قرا
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد همه استرس دنیا به سراغم آمده بود. فقط دعا میکردم که اتفاق بدی نیفتد. کریم با شنیدن صدای ورود خودرو به پادگان بلند شد. چند ثانیه بعد خودروی بزرگ نظامی وارد محوطه شد و چند متری آسایشگاه پارک کرد. این خودرو یکی از نقشه‌های ما برای فرار بود و به موقع رسید. کریم رادیو را برداشت و رفت توی ماشین و روی صندلی خودش را جا داد. می دانستم که می خوابد. ۱۵دقیقه بعد برای اطمینان چند ضربه به شیشه پنجره زدم‌ اما نه دوستان خودمان بیدار شدند و نه نگهبان. به پرویز و مجید نگاهی کردم، با تکان دادن سر اعلام آمادگی کردند. ترس از چهره‌مان پیدا بود، اما تصمیم خود را گرفته بودیم. غیر از لباس زیر، همه لباس‌ها را درآوردم و میله‌ها را از هم باز کردم و آرام سرم را رد کردم، بعد هم گردن و بدنم را. حال من آن طرف پنجره بودم. مجید لباس‌هایم را داد و بعد هم لباس‌های پرویز را هم گرفتم و گذاشتم کنار پنجره. آرام پریدم پایین و با احتیاط رفتم زیر ماشین. پرویز و مجید هم آمدند. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 یاد باد یاد جبهه ها یاد دفاع مقدس شادی روح و و سلامتی رزمندگان اسلام 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🌹🌴💐🍀💐🌴🌹 امروز سالروز طلوع چند آسمون نشین شهرستانمونه تولدتان مبارک 🌺 پاسدار ناصر عاشقی پور 🌸 (عباس) 🌺 بسیجی علی اکبر احمدی 🌸 (سلطانعلی) 🍀 @dashtejonoon1💐🍀