🍂
💢 #گاوچران_لال (10)
⭕️ عملیات خیبر
💢 غلامعباس براتپور
همان مکان را انتخاب کردیم. سه یا چهار روز همان اطراف ماندیم و جلو تر نرفتیم. بچه ها هر روز سر راه افسر کمین می زدند تا زمان و تاخیرات را محاسبه کنند. نباید هیچ مشکلی پیش می آمد.
همان شب دور هم جمع شدیم و برنامه فردا را طراحی کردیم. قرار بر این شد که وقتی افسر عراقی آمد، من و لقی او را مشغول کنیم و گروه دستگیری اقدام کنند. محلی را انتخاب کردیم که پوشیده از درختان گز بود و دارای فشردگی زیادی بود.
همان اول صبح که رسیدیم آتش روشن کردیم و مقداری از فضولات حیوانی را داخل آتش گذاشتیم تا دود زیادی داشته باشد و بتواند ما را پیدا کند.
جایی را آماده کردیم تا نان محلی و شیرگاومیش را گرم کنیم. بچه ها داخل کمین آماده و منتظر افسر عراقی مانده بودند. حدود ساعت ده صبح بود که افسر به همراه یک نفر دیگر سروکله اش پیدا شد.
نفر دومی که همراه افسر آمد سربازی بود که ما را می شناخت. چندین بار آمده و شیر برده بود. نگاهی به او کردم و دیدم خوشبختانه اسلحه همراه ندارد.
ظرفی برای شیر آورده بود که از او گرفتم و با خنده و اشاره دعوتش کردم به خوردن چای. از آن طرف لقی مامور شده بود تا اوضاع را بررسی کند و در صورت مناسب بودن، به بچه ها اشاره کند.
ادامه دارد ⏪⏪
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
💢 #گاوچران_لال (11)
⭕️ عملیات خیبر
💢 غلامعباس براتپور
من مشغول دوشیدن شیر برای افسر عراقی بودم و یک چشمم به بچه های دستگیر کننده.
افسر بالای سرم ایستاده بود و نظاره گر دوشیدن گاومیش.
با یک دست پستان گاومیش را می گرفتم و با دست دیگر نوازشش می دادم تا لگد نزند. ولی بحث لگد نبود بلکه این ارشاره و علامتی بود به بچه ها. با دست چپ اشاره ای دادم و یک مرتبه دو نفر پریدند و افسر را گرفتند و دو نفر دیگر هم مرا.
عمدا گذاشتیم تا سرباز همراه فرار کند که ما مجرم نشویم.
حالا نزن کی بزن! شروع کرده بودند به کتک زدن من و لقی. سرباز بد بخت پشت درخت ها ایستاده بود و به حال من که کتک می خوردم گریه می کرد.
افسر عراقی به عربی می گفتم آن بنده خدا لال است رهایش کنید. چه کارش دارید؟ من هم فقط کتک می خوردم و یع یع می کردم و کاری از دستم بر نمی آمد و افسر برایم گریه می کرد.
دستهای مرا به عنوان سارق گاومیش ها بسته بودند و افسر را به عنوان خریدار گاومیش ها کتک می زدند.
ادامه دارد ⏪⏪
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 خاطرات کوتاه
🔅 نماز اخر
ساعتی تا عملیات والفجر ۸، مانده بود.جلو ایستاد و نماز مغرب و عشا را به او اقتدا کردیم.به رکوع که رسید شانه هایش شروع به لرزیدن کرد.کم کم, هق هق گریه اش بلند شد,تا سلام نماز اشک می ریخت...
....و این آخرین نمازش
قبل از شهادت بود.❣
هدیه به شهید شکرالله قاسم زاده صلوات
@defae_moghadas
🍂
او کجا و ما کجا؟
رحیم قمیشی
هر چه فکر میکنم اسم کوچکش یادم نمیآید، اما صورت زیبا و جثه ریزش هیچ وقت، در این سیوچند سال از یادم نرفته.
"بشیری" بود فامیلش. چندین بار هم در مسجد جوادالائمه دیده بودمش. شاید 15 یا 16 سال بیشتر نداشت، اما جثهاش کمتر نشان میداد، یعنی کسی میدید، فکر میکرد 12 سال بیشتر ندارد. صورتش بیمو و بسیار روشن بود. موهای صاف و ابروهایی کمپشت، لبهایی کوچک و لُپهایی قرمز داشت.
سال 62 بود و در جبهه جنوب، منطقه دشواری را برای پدافند به تیپ ما سپرده بودند. جایی نزدیک پاسگاه زید، که شبانه روز زیر آتش سنگین عراق بود. تیپ یک لشگر هفت ولیعصر، اسماعیل فرجوانی فرمانده تیپ بود و از شانس بدِ بشیریِ کوچولو، اسماعیل او را می شناخت، یعنی هم مسجدی بودند.
بشیری خودش را رسانده بود تیپ که برود خط، کمک بقیه بچهها. چند روز قبل تعدادی شهید و مجروح داده و تقاضای نیروی جدید کرده بودیم. حالا با نیروهای اعزامی جدید، بشیری هم آمده بود. اسماعيل از همه جدایش کرده و خیلی جدی گفته بود نباید برود خط. گفته بود تو باید فعلا بروی مدرسه، و جبهه برایت لازم نیست.
حالا یکطرف فرماندهی با ابهت تیپ بود که خیلی محکم دستور میداد او باید برگردد، یکطرف بشیری ریز و نوجوان بود که نمیخواست برگردد. بغض کرده بود اما نمیخواست بغضاش را کسی، حتی فرماندهاش ببیند. یک قدم هم عقب نمیرفت!
یادم هست سنگر فرماندهی تیپ درش با یک پتوی خاکستری پوشیده شده بود. آن وقتها این طور نبود که فرماندهان و مسئولان دربان و درگاه داشته باشند. بشیری پتو را با دست راستش کنار زده بود و ایستاده بود روبروی فرمانده اسماعيل؛
َ - تو چه میگویی؟ خدا گفته بروم جبهه، آن وقت تو میخواهی جلویم را بگیری؟! اصلا تو در برابر دستور خدا کی هستی؟
من بدنم می لرزید از بس بچه، محکم صحبت میکرد.
اسماعيل هم کوتاه نمیآمد.
- با اولین ماشین برمیگردی عقب. این دستور است و اطاعت از آن برایت واجب!
اما مگر بشیری کوتاه میآمد...
ایستاده بود مقابل فرمانده تیپ و کم نمیآورد!
- پس چرا دنبال نیرو فرستادید، مگر نیرو کم نداشتید؟!
من از این همه صداقت و سادگیاش بغضم گرفت و از سنگر بیرون رفتم. دیگر نمیدانم چه شد فقط نیمساعت بعد متوجه شدم بشیری پیروزمندانه میخندد و منتظر اولین ماشین است که خودش را به خط برساند. حالا همان نوجوان که نمیشد با او صحبت کرد این بار در پوست خودش نمیگنجید و خندهاش قطع نمیشد. با ایستادگیاش، با جدیتاش و با شجاعتاش فرمانده تیپ را عقب رانده بود.
میگفت: "خدا گفته، تو چه می گویی؟!"
شاید یک هفته نگذشته بود، نیمه شب بیسیم زدند آمبولانس بفرستید، یک نوجوان در خط بهشدت مجروح شده. بارها مجروح و شهید داده بودیم ولی نمیدانم چرا آن بار دلم لرزید و خوابم پرید.
آمبولانس رفت. نیم ساعت بعد با راننده تماس گرفتم و پرسیدم حال نوجوان چطور است؟ گفت نماند! گفت وقتی رسیده شهید شده بود. بعد هم گفت خیلی نوجوان بود. راننده میگفت مثل یک غنچه گل خوابیده عقب ماشین. همان پشت بیسیم راننده آمبولانس با من دعوا میکرد چرا گذاشتهایم برود خط...
پرسیدم اسمش؟
گفت بشیری است...
آمبولانس رسید تیپ، رفتم نزدیکش نتوانستم درِ عقب را باز کنم و نگاهش کنم. از بس خجالت میکشیدم از او...
ولی از زیر پتویی که رویش کشیده بودند دیدم چقدر جثهاش ریز است. و چقدر روح بزرگی آنجا آرمیده.
نمیدانم بشیری درست میگفت که دستور خدا بوده برود خط، یا نه. نمیدانم فرمانده اِسماعیل درست میگفته که او نباید میرفته خط، یا نه. فقط میدانم بشیریِ نوجوان وقتی حس کرد باید برود، رفت. مردانه ایستاد، و نترسید. چه برای رفتن به زیر آتش، چه برای ایستادن برابر نظر فرمانده...
وقتی شک نداشت کارش درست است.
حالا میبینم بسیاری کارها غیرخدایی است...
میبینم خیلی خلافها هست
میبینم دستورات واضح انسانی زیر پا گذاشته میشوند
هزار توجیه میکنم که چرا نباید هیچ چیز بگویم
چرا باید هر چیزی را بپذیرم!
و نپرسم چرا!
چرا باید زندگیام قبرستانی باشد؟
هر چه فکر میکنم ما نصف آن نوجوانها دل و جُربزه نداریم
ما با ترس زندگی میکنیم
راستش ما زندگی نمیکنیم...
ما بشیری نيستيم
حرف حق را نمیتوانیم بزنیم
ما شجاعت نداریم!
@defae_moghadas
🍂
🍂
💢 #گاوچران_لال(12)
⭕️ عملیات خیبر
💢 غلامعباس براتپور
ما را به طرف محل ماشین حرکت دادند. با رفتن ما سرباز هم بدو بدو به طرف پاسگاه فرار کرد تا خبر دستگیری افسر را توسط اهالی رفیع خبر دهد. سرباز به هیچ وجه نمی دانست که این ها همه نیروی نظامی هستند.
به ماشین رسیدیم و سوار شدیم. سوار بر وانت تویوتای سفید رنگ به طرف هویزه حرکت کردیم. خودم را به بیهوشی زده بودم تا عکس العمل افسر عراقی را ببینم.
سرم را روی زانو گذاشته بود و به عربی برایم نجوا می کرد.
به دژبانی سر راه رسیدیم. من و افسرعراقی، کف وانت نشسته بودیم و چهار نفر مسلح بالای سرمان. دژبان با دیدن ما عقب وانت عصبانی شد و گفت بگذار دونفر را خودم بکشم.
دلم لرزید و با خودم گفتم نکند شلیک کند که افراد جلو گیری کردند و همه چیز به خیر گذشت.
از بس کتک خورده بودم تمام اعضای بدنم درد می کرد. بالاخره به مقر رسیدیم و روی چشمان افسر را بستند و مرا آزاد کردند.
تا یک هفته بدنم درد داشت. بچه ها دورم را گرفته بودند و با شوخی و خنده تا چند روز سوژه شده بودم.
ادامه دارد ⏪⏪
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
در باغ شهادت....باز است🕊
آری...
لایق که باشی شهادت خودش
میاید تو را میبرد.....🍃🕊🌷
اما ای که طالب شهادتی🕊
پنجره قلبت سوی خدا باز است؟✨
از بند تن رها شو
دلت را دریاب🕊
@defae_moghadas