🍂
در قسمت زیر شمشادها جوب کم عمقی نظرم را جلب کرد که ظاهراً از طریق آن، شمشادها را آبیاری می کردند. به صورت خوابیده خود را درون جوب جا دادم و قبضه را در کنار خود روی زمین می کشیدم. چند متری بیشتر به طرف اتاقک حرکت نکرده بودم که صدای برخورد فشنگ ها با آهن پایه های فنس ها را درست در بالای سرم حس کردم. هرچه به جلو می رفتم تیرها را نزدیکتر حس می کردم. آنقدر تیر زده بودند که وقتی به خودم نگاه می کردم قسمت بالای بدنم را پوشیده از برگهای سبز شمشاد می دیدم که در اثر تیراندازی از ساقه جدا شده و روی من می ریختند به طوری که بدنم با زمین محوطه اطراف همه سبز شده بود و در استتار کامل فرو رفته بودم.
هنوز به اتاقک نرسیده بودم که احساس درد همراه با سوزش شدیدی در سمت چپ سینه ام را حس کردم. دست راستم را زیر بغل و در محل سوزش بردم و گرمای خون را احساس نمودم. این اولین مجروحیت من در جنگ بود. هیچ تجربه ای از مجروحیت نداشتم و فقط شنیده بودم که هر کس مجروح شود در ابتدا دردی احساس نمی کند و بعداً عمق زخم و مجروحیت مشخص می شود. من هم حقیقتش چنین تصوری کردم. پیش خودم فکر می کردم حالا که هنوز قدرت دارم و می توانم حرکت کنم باید هرچه زودتر خودم را از تیررس دشمن خارج کنم. لذا تمام آن چند متری که با هزار جان کندن به جلو رفته بودم، با هر مشقتی بود به صورت سینه خیز عقب عقب برگشتم.
وقتی از تیررس و از دید دشمن خارج شدم، در پناه دیوار بندر سر پا بلند شدم و دقیقاً محل زخم را بررسی کردم.
پوسته مسی مرمی فشنگی که هنوز در لباس هایم گیر کرده بود را با دست حس نمودم. تازه فهمیدم که به احتمال زیاد تیر اصلی به آهن نرده های پاسگاه خورده و پس از کمانه کردن و متلاشی شدن فشنگ، تنها پوسته مسی آن بدون مرمی فولادی داخل آن، به بدنم اصابت کرده و الحمد لله خطر چندان مهمی نبوده.
ادامه دارد
@Defae_moghadas
🍂
..... بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کم پشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند، در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود، به حالتی که عراقی ها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتمو منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازه ای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلوله های توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر می شدن و ترکشا از هر سو بِسمتم روونه میشدن.
با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت نماز ظهر شده.....
❂◆◈○•----🍂----•○◈◆❂
خاطرات دنبالهدار اسارت
طلبه آزاده رحمان سلطانی
به زودی در کانال
❣حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 در قسمت زیر شمشادها جوب کم عمقی نظرم را جلب کرد که ظاهراً از طریق آن، شمشادها را آبیاری می کردند.
🍂
🔻#نبرد_بندر
🔸قسمت (11)
عراقی ها که از تسلط بر محوطه بندر و استقرار بر روی اسکله ها و تکمیل محاصره ما مأیوس شده بودند، در کنار درب سنتاب زمین گیر شدند و کم کم نیروهایشان را از داخل بندر به بیرون کشیدند. روزهای بعد متوجه شدم که پیشروی دیگر نیروهایشان در مناطق مولوی و راه آهن در آن روز هم چندان موفقیت آمیز نبوده.
بهرحال همه این موارد و شاید مواردی دیگر که ما از آنها بی خبریم باعث گردید که تصمیم به عقب نشینی بگیرند. این نبرد تا ساعات آخر عصر آن روز ادامه داشت. دقیقاً به یاد دارم زمانیکه تیر اندازی دشمن در محوطه به کلی قطع گردید، ما توانستیم با خیال راحت به طرف ماشینی که هنوز هم دود از لاشه سوخته آن بلند می شد برویم. آفتاب در حال غروب کردن بود. حالا نفرات دیگری هم به کمک ما آمده بودند.
از شهید رضا کریم پور که در قسمت جلو ماشین نشسته بود تنها یک ستون فقرات مانده بود و یک جمجمه که از بند بند ستون فقرات آن شهید بزرگوار، همچنان دود متصاعد می شد. در قسمت عقب ماشین وانت هم در کنار پایه تیرباری که نصب شده بود مقداری گوشت و استخوان های سوخته که هنوز هم نمی دانم چند نفر بوده و چه کسانی بوده اند وجود داشت.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نبرد_بندر
🔸 قسمت ( 12 )
پس از تخلیه پیکر مطهر شهدای عزیز، بنده به همراه دوستان همراه، یک گردش مختصری در محوطه محل درگیری زدیم. در همان محوطه باز بین درب سنتاب و پاسگاه ژاندارمری. آنچه که مشاهده کردم علاوه بر ماشین مورد اصابت در جای جای آن محوطه خون هائی بر روی زمین ریخته شده بود که بعضی از آنها به صورت مسیری بر روی زمین به طرف درب سنتاب ادامه داشت.
واضح بود که عراقی ها زخمی ها و کشته های خود را در این در گیری به طرف نفربرهای خود منتقل کرده اند. تنها یک جنازه با لباس های خاکی بر روی زمین مانده بود که تا به امروز هم برای من مسجل نشد که آن جنازه یک شهید ایرانی است و یا یک مزدور بعثی! زیرا این جنازه هیچ گونه اتیکتی بر روی لباس نداشته و وقتی که خواستیم از محتویات جیب لباس هایش هویتش را مشخص کنیم، تنها چیزی که در جیب داشت یک پاکت سیگار بود با یک جعبه کبریت.
شاید بگویید همین ها برای تعیین هویتش کافی بود ولی خیر؛ این موضوع هم بر معمای ما افزود. یک جعبه کبریت تبریز بود با یک پاکت سیگار بغداد. حالا دیگر برادرانی با وانت برای انتقال اجساد به کمک آمده بودند. اگر اشتباه نکنم سید احمد موسوی یکی از آنان بود.
ادامه دارد
@Defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نبرد_بندر
ما هم از فرط خستگی، درگیری شدید و ناراحتی عصبی که به علت مشاهده آن صحنه های دردناک برایمان بوجود آمده بود قصد بازگشت به کوتشیخ را داشتیم که مشاهده صحنه ای تمام خستگی را از تنمان خارج کرد.
تعداد زیادی از برادران به صورت گروههای چند نفره با لباسهای گلی و آغشته به نفت سیاه و با وضعیتی ژولیده تر از ما از سمت فیلیه و تعدادی هم از زیر اسکله های لب آب به طرف ما می آمدند. اینان همان برادرانی بودند که فرمانده دریس گفته بود که از صبح در محوطه بیرون درب فیلیه با دشمن در گیر بودند. اگر عراقی ها موفق می شدند در محوطه سنتاب مستقر شوند و جای خود را مستحکم می کردند این برادران عزیز در محاصره می افتاند و راهی برای بازگشت به عقب نداشتند.
من در آن روز هیچکدام از آن عزیزان را نمی شناختم ولی سال ها بعد در جمع برادران ادوات وقتی که خاطره آن روز را تعریف کردم شهید جمهور ثانی زاده گفت ( من هم یکی از آن افرادی بودم که از نیزارهای زیر اسکله ها با لباسی گلی و نفتی به عقب برگشتم ).
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
برای شادی ارواح طیبه همه شهدا بخصوص شهدایی که در حادثه آن روز حضور داشتند
الفاتحه مع الصلوات .
مصطفی اسکندری
@Defae_moghadas
🍂