eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت چهل و ششم: در آغوش غواصان کربلای۴ بعد از یه هفته وضعیت ویژه و استثنایی در استخبارات و تقدیم یه شهید زیر شکنجه، ظاهرا مامورین استخبارات فهمیدن چیزی از ما گیرشون نمیاد و دقِ دلشون رو سر اون روحانی وارسته و نستوه(شهید متقیان) خالی کردن و به این نتیجه رسیدن که ما یه مشت بسیجی بی ترمزیم که هیچی از مسائل نظامی و اسرار جنگ حالیمون نیست. نوبت به انتقالمون به جایی دیگه رسید. دوباره سوارمون کردن تو یه ماشین مخصوص و با دست و چشم بسته از خیابونای بغداد ما رو عبور دادن و وارد مقر جدیدی کردن که اسمش پادگان الرشید بود. داخل پادگان الرشید زندانی بود که به اون غرفه های الرشید می گفتن. حدود ۴۰۰ نفر از بازمانده های غواصان کربلای چهار حدود یه ماه و نیم بود که در اینجا زندانی بودن. با ورود به داخل مقر منتظر بودیم این بار نیز ما رو از تونل مرگ عبور بدن ، ولی خوشبختانه این بار به هر دلیلی که بود بسلامت وارد مقر پادگان شدیم و خبری از تونل مرگ و وحشت نبود. یه بار دیگه آمار و اسامیمون رو خوندن و درِ قلعه مانندِ بزرگ آهنی بر روی ما باز شد. یک یک وارد شدیم. غواصای باقیمانده از عاشورای خونین کربلای چهار با روی گشاده به استقبالمون اومدن و ما را به آغوش کشیدن و خوشآمد گفتن. اوضاع عجیبی بود. ده غرفه کوچکِ دوازده تا چهارده متری و یک سالن تنگ و باریک و چند تا دستشویی. توی هر غرفه بین چهل تا چهل و پنج نفر بود و ما هم بهشون اضافه شدیم و جاشونو تنگ تر کردیم. غواصانی که روزای طولانی تو آبای خروشان اروند شنا کرده بودند و روزی چند ساعت داخل آب بودن، حالا یه ماه و نیم بود که رنگِ حموم بخودشون ندیده بودن. موی سر و ریش بلندشون آدمو یادِ انسانای نخستین مینداخت. هنوز چند نفری ازشون همون لباس غواصی رو بر تن داشتن. زخماشون عفونت کرده بود و بوی عفونت همه جا رو گرفته بود. روزانه آب کمی بصورت جیره بندی وجود داشت که صرف نوشیدن در حد رفع عطش می شد. رحمن سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
رحمن سلطانی : علیکم السلام و رحمه الله بله پیکر مطهر این شهید مظلوم بعد از ۱۲ سال به وطن برگشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت چهل و هفتم: غواصان در قفس با ورود به غرفه های الرشید وارد سالن باریکی شدیم که سه نفر جدا از بقیه اونجا دراز کشیده بودن و میشد تشخیص داد که جاشون اختصاصیه. با چشمای مرموز ما را نگاه می کردن(مثل صیادی که در پی طعمه اش باشه). ما بی خبر از همه جا رد شدیم و وارد غرفه ها شدیم. بعد از روبوسی با بچه ها سرگرم صحبت شدیم و از اوضاع ایران و وضعیت جبهه ها براشون گفتیم و اونام از وضعیت اسارات و غرفه ها. غرفه های الرشید یه زندان مخوف بود که ظاهرا برای نظامیای متمرد و متخلف از اون استفاده می شده و حالا بعنوان یه قرنطینه موقت برای اسرا استفاده می کردن. البته همچین موقت هم نبود گاهی تا سه ؛ چهار ماه بچه ها اینجا نگهداری شده بودن. حتی زندان هم نبود. یه تعداد قفس تنگ و باریک. تقریبا هر متر مربع جای سه تا چهار نفر بود. بصورت مفید نفری بین ۲۵ تا ۳۰ سانتی متر مربع مکان برای استراحت داشت. تو روز که بچه ها بیدار بودن و درِ غرفه ها باز بود تعدادی از راهرو استفاده میکردن و تعدادی هم تو دسشوییا پخش بودن و کمتر فشار احساس می شد. شب اوضاع خیلی اسفناک بود و راهرو تخلیه میشد و همه باید تو غرفه ها می خوابیدن و در غرفه ها قفل می شد، واویلایی بود. برای خواب رو هم انباشته می شدیم. غرفه های دوازده و چارده متری بین چل تا پنجاه نفر رو تو خودش جا می داد و این خیلی وحشتناک بود. عده ای در اطراف اتاق پاهاشونو تا باسن روی دیوارا دراز می کردند و فقط تنه اونا روی زمین بود. عده ای هم سرشونو روی پا و سینه بقیه می ذاشتن و می خوابیدن. فضای داخل🔻 فضای داخل غرفه ها با وجودِ اینکه اواخر بهمن بود و سرمای بیرون استخوان سوز بود ، اما داخل مثل حموم عمومی بشدت گرم و شرجی بود و بدنمون خیس عرق می شد. از کتک و شکنجه خبری نبود ، اما از جهاتی حتی خیلی سخت تر از استخبارات با اون همه شکنجه ها بود. فضا برای نفس کشیدن کم بود. خیلی وقتا زخمیای نیمهِ جان نفسشون می گرفت و با فریاد و التماس ما لحظاتی اونا رو بیرون غرفه ها می بردن و تنها راه نجات دادنشان همین بود. بعضی وقتا هم به داد و فریادای ما توجهی نمی کردن و یکی جلو چشمامون بعلت ازدحام و تنگی نفس و گرفتن قلب تموم می کرد و جون می داد. هر چن شب یه بار این اتفاق میفتاد و تعدادی از عزیزانمون رو اینجوری از دست دادیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت چهل و هشتم: پدیده ای بنام جاسوسی اولین چیزی که بچه های غواص به ما توصیه کردن این بود که مواظب اون سه نفری باشید که توی راهروی ورودی خوابیده بودن. با تعجب گفتیم چرا؟ گفتن اینا جاسوس اند و برای بعثیا خبرکشی می کنن. مواظب باشید حرفی پیششون نزنین که جونتون به خطر میفته. راستش اول فکر کردم اینا از منافقین هستن و داخل بچه ها برای جاسوسی و گرفتن اطلاعات نفوذ داده شدن ، اما با کمال تعجب متوجه شدم که اینا همراه همین بچه ها اسیر شدن. اصلا باورم نمی شد یه ایرانی که با دشمن جنگیده و اسیر شده و چه سختیایی از دشمن کشیده ، حالا حاضر بشه برای دشمن خبر کشی کنه و جون هموطناشو به خطر بندازه. خیلی زود معما برام حل شد و متوجه شدم که تو شرایط سخته که مرد از نامرد و میزان خلوص ایمانِ افراد مشخص میشه. این بدبختا بخاطر دو لقمه نون بیشتر و یا فرار از کتک و شکنجه و در یه کلمه ضعف ایمان و نفْس ، حاضر شده بودن که وطن فروشی کنن. خدا می دونه که بچه ها چه سختیا و گرفتارهایی از اینجور افراد تا آخر اسارت کشیدن. تمام شکنجه ها و برخوردهای خشنِ دشمن یه طرف و مرارتی که بچه های مامِ وطن و فرزندان خمینی از اینا کشیدن یه طرف. حواسمون رو شش دونگ جمع کردیم که حتی الامکان با اینا مواجه نشیم و حرفی از زبانمون درنیاید که سر سبز رو به باد بده. این داستان بعدا به اردوگاه هم کشید و تو هر آسایشگاه صد تا صد و بیست نفری معمولا یکی دو نفر بودن که آلوده به خباثت و خیانت شدن. همین سه نفر بعدا تو اردوگاه یازده تکریت باعث شهادت چن نفر از بهترین بچه ها شدن. یکیشون به منافقین پناهنده شد. اون دو تا هم در اواخر اسارت پیش بچه ها ابراز ندامت کردن و گر چه نمی دونستیم که واقعا توبه کردن یا نه ، ولی بچه ها اونا رو بخشیدن و واگذارشون کردن به خدا و روز قیامت. حتی تو ایران هم کسی از اونا شکایت نکرد ، ولی ننگ و خواری ابدی رو برای خودشون بجون خریدن و شرمسار بچه ها و خونواده های خودشون و خدا و شهدا شدن. رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 😜مسائل خصوصی خدا رحمتش کند 🌹خیلی هیکلی بود . فرمانده گردان کربلا ،سید مجید شاه حسینی راضی🚫 نبود در عملیات شرکت کند . اما وقتی نیروهای گردان در حال سوار شدن در لندکروز ها بودند ؛ او زودتر از همه با یک گونی به روی دوشش با شتاب به طرف ماشینها دوید 🏃 . . او را صدا کردم و گفتم : حاجی اینا چیه حمل می کنی؟ کجا می ری؟ 😳 گفت : تو گونی نارنجک🚀 دارم و می خوام با شما بیام منطقه ! گفتم : حاجی جان ... هیچ فکر کردی اگه خدای نکرده زخمی شدی با این وزن سنگین کی میتونه تو رو بلند کنه؟ بخدا بچه ها علافت میشن. کمی فکر کن داداش گلم !🤔 او با شنیدن حرفهای من نگاهی به شکمش کرد و بعد کمی فکر کرد تا پاسخی منطقی پیدا کند و بعد از مکثی، اخم 😠 کرد و با عصبانیت گفت : "خب ! یک سری مسائل خصوصی هست که به دیگران ربطی ندارد !"🙄😂😂😂😂 سید باقر احمدی ثنا کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت چهل و نهم: قُلُپ های بزرگ و کوچیک غرفه های الرشید سه مصیبت بزرگ برای بچه ها داشت حداکثر مضیقه از نظر جا و مکان استراحت، حداقل تغذیه و وضعیت اسفناک بهداشت. از نظر تغذیه صرفنظر از کیفیت بسیار نامناسب، از نظر کمی هم به اندازه ای بود که فقط از مرگ افراد جلوگیری می کرد و مصداق بارز بخور و نمیر بود. روزی یه دونه صمون برای سه وعده. دو قاشق شوربا و یه کف دست برنج، تمام سهمیه غذایی یه اسیر در غرفه های الرشید بود. صبحانه حکایتی داره که علیرغم واقعیت شبیه یه طنزه و خودمون وقتی یاد اون وقتا میوفتیم خنده مون می گیره. قُصعه ظرف غذایی شبیه ماهی تابه و مستطیلی شکل بود که دو دسته داشت و غذای هر غرفه داخل یکی از اونا می ریختن. صبحانه نوعی سوپ رقیق به اسم شوربا بود. شوربا کمی برنج و عدس آبکی بود که در تموم چار سال اسارت صبحانه دائمی ما بود. سهمیه صبحانه هر نفر تو الرشید دو قُلپ بود. چون ظرفی غیر از همون قصعه نداشتیم و اصلا سهمیه به اندازه ای نبود که توی ظرف ریخته بشه. یکی بعنوان مسئول تقسیم غذا ظرف شوربا رو جلو دهان افراد می برد و هر نفر باید دو قلپ می خورد. قلپ این بود که فرد لبشو می چسبوند به کناره ظرف و به اندازه ای که دهانش پر بشه هُش می کشید. جالب این بود که اکثر روزا مسئول تقسیم صبحونه می گفت امروز سهمیه کمه و هر نفر یه قلپ بزرگ بخوره و یکی کوچیک. واقعا تو اون شدت گرسنگی تشخیص قلپ بزرگ و کوچیک مشکل بود. مسئول تقسیم هم مراقبت می کرد که کسی تخطی نکنه و اگه کسی دو قلپ بزرگ می خورد می گفت مگه نگفتم یکی بزرگ و یکی کوچیک. اون طفلکی هم می گفت والا من سعی کردم کوچیک باشه، ببخشید دیگه. البته همه بچه ها مراعات میک ردن و اونو حق الناس می دونستن. تنها کسی که ازین قلپ بزرگ و کوچیک مستثنا بود نعمت دهقانیان بچه تهران بود که فکِش شکسته بود و زیر چونه اش سوراخ بود و نمی تونست صمون و برنج بخوره و صبحانه نصف لیوان شوربا بهش می دادن که قورت بده و نمیره. طفلکی برای اینکه شوربا از زیر چونه اش نریزه، یه پارچه دست می گرفت و زیر چونه اش می چشبوند که همون یه ذره شوربا بره تو حلقش. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا