🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣2⃣
ای کاش هرگز چشمانم به صبح باز نمی شد. اضطراب، توهم و نگرانی همه وجودم را در بر گرفته بود. هر روز که میگذشت ضعیف تر و وابسته تر به این آرام بخش می شدم. تقریبا ارتباطم با دعا و خدا و همه چیزهایی که روزی تسلای جانم بودند قطع شده بود و همه شوق و ذوقم رسیدن به مسافرخانه و دیدن رفیقم بود. با سر و وضعی نامرتب و ژولیده نگاهی به اطرافم انداختم، خبری از او نبود. همه تخت ها خالی بود و کسی توی مسافرخانه نمانده بود. صدای غرولند مسافرخانه چی از آتش تهيه شبهای عملیات آزاردهنده تر بود، چند بار تصمیم گرفتم بروم و با همین دست های لرزانم خفه اش کنم. اما چاره ای نداشتم باید اونو تحمل می کردم.
هجوم افکار جور و واجور، دمار از روزگارم در آورده بود. نیاز به هم صحبت داشتم. فکر مرضیه و نیاز به خانواده در وجودم شعله کشید. فکر کردن به آنها پاهایم را سست و اراده ام را متزلزل می کرد. همه ذهن و مغزم را سؤالات ناامیدکننده پر کرد. مثل دیوانه ها با مرضیه درددل کردم. کاش بودی و میدیدی که چه اوضاع بدی دارم. مطمئن بودم او هم الان دلشوره دارد و در فکر من است. تصمیم گرفتم قبل از رفتن به سمت دانشگاه به خانه تلفن بزنم. آماده رفتن به سمت توپخانه شدم اما یادم آمد که در محله ما تلفن شهری وجود ندارد. یک لحظه تصمیم گرفتم بمانم و نامه ای برای خانه بنویسم اما حوصله نامه نوشتن هم نداشتم. نمی دانم با چه انگیزه و امیدی پلاستیکم را دست گرفتم و از مسافر خانه بیرون زدم. مدتی بود که توجهی به سر و وضعم نمی کردم. از نگاه کردن توی آینه و رؤیت چهره آشوب زده ام وحشت می کردم. شاید به خاطر اینکه از روبه رو شدن با واقعیت می ترسیدم.
بدون هدف توی خیابان ها شروع به راه رفتن کردم. آدم ها و ماشین ها مثل تصاویر متحرک از جلو چشمم عبور می کردند و من ذره ای به چیزهایی که می دیدم توجه نداشتم. فقط به دل آشوبه درونی ام و تحمل ساعات پیش فکر می کردم. گاهی از شدت خستگی گوشه ای از خیابان می نشستم و ساعت ها به پدر بیچاره ام فکر می کردم که با چه افتخار و غروری از تحصیلات من و آینده درخشان پسرش برای اطرافیانش می گوید و ژست آدم های خوشبخت را می گیرد. به یقین اگر می دانست که در چه وضعی هستم، لحظه ای دوام نمی آورد و تمام می کرد.
باید می رفتم اما نیرویی برای به حرکت در آوردن پاهایم نداشتم. نگاهی به پاهای استخوانی ام انداختم و دلم به حال خودم سوخت. به خصوص وقتی قیافه کفش های پاره پورم را دیدم. آن قدر پیاده روی کرده بودم که شکل و قیافه شان تغییر کرده بود. یادم نمی آید چطور خودم را رساندم به آموزش و پرورش اما وقتی رسیدم اداره بازخواست شدم، گفتند آقای پور عطا این جوری که نمی شه. هر روز داری دیر میای
مجبور بودم مثل روزهای قبل دروغی سر هم کنم و تحویل شان دهم. همین کار را هم کردم اما می دانستم که دیگر دروغ هایم کارساز نیست. برخوردهای مدیران اداره تحقیرم می کرد. بالاخره هر جوری بود با التماس و عذرخواهی سر و ته قضیه را هم می آوردم و در پایان می گفتم: شما ببخشید، سعی میکنم دیگه تکرار نشه. البته گاهی هم شلوغی خط واحد را بهانه می کردم. اما همه این ها بهانه بود و باید خودم را با ضوابط اداری هماهنگ می کردم. با اینکه به خاطر رزمندگی مراعات حالم را می کردند اما نارضایتی را در چهره شان می دیدم و این مسئله خیلی اذیتم می کرد. حاضری دادم و به سمت دانشگاه رفتم.
هر طوری بود کلاس آن روز را بدون علاقه و توجه به استاد پشت سر گذاشتم. نزدیک های ظهر بود که گرسنگی بهم فشار آورد. باز هم به سمت ناصر خسرو و مدینه فاضله ام راه افتادم و یک کاسه لوبیا سفارش دادم. مش رحیم با دیدن من لبخندی زد و گفت: هان، آقا رضا امروز توهمی! با بی حوصلگی گفتم خیلی گرسنمه! مش رحیم همان طور که با ملاقه لوبیاها را به هم می زد، کاسه را پر کرد و جلوم گذاشت. سپس با آهنگ همیشگی، آی لوبیا رو فریاد کرد. اولین قاشق لوبیا را که در دهانم گذاشتم، یاد روزهای دبیرستان افتادم. آن زمان از صبح که می رفتم مدرسه یکسره شش ساعت کلاس داشتم....
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و دوازدهم:
کوله های خاکی
هر از مدتی فکری موذیانه به ذهن بعضی از افسرا و مسئولین بعثی اردوگاه برای آزار دادن بچه ها خطور می کرد. بعد از پنج شش ماه که مقداری شکنجه های عمومی کاهش پیدا کرد، ترفند بیگاری کشیدن های بی فایده از بچه ها در دستور کار اونا قرار گرفت. یه روز همه رو طبق عادت و روال همیشگی به خط کردن و دستور دادن که از یه طرف اردوگاه خاکها رو به سمت دیگه ببریم. به هر دو نفر یه گونی دادن و می رفتیم پر از خاک می کردیم و یه طرف دیگه خالی می کردیم.
یه کار کاملاً مسخره که هیچ عمران و آبادانی بدنبال نداشت. خاکها وقتی این طرف اردوگاه جمع می شد دوباره همون رو تو گونی ها می کردیم و برمی گردوندیم سر جای اولش. این کار در شدت گرمای تابستون انجام شد و روزها بطول کشید. ناگفته نمونه علیرغم اینکه کار سختی بود و گرما هم اذیت می کرد و گاهی هم دشمن کابل و چوبی رو چاشنی کار می کردن و افرادی رو می زدن، ولی همین قضیه دستمایه طنز و تیکه پرانی و خنده بچه ها شده بود و هر کسی طبق ذوق و سلیقه اش چیزی می گفت که بقیه رو بخندونه.
گاهی خودمون رو برده های قدیم فرض می کردیم و با سپاه اسپارتاکوس که از برده ها تشکیل شده بود همزادپنداری می کردیم که روزی پدر همین بعثی ها رو در میاریم.
چیزی که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرد این بود که این بندگان خنگول خدا، حالا که به هر طریقی می خواستن ما رو به بیگاری بکشن، چرا تو کارای خوب که برای خودشون هم منافع و عایداتی داشته باشه بکار نمی گیرن. می تونستن برای ساخت و ساز و امور کشاورزی و غیره از وجود ما استفاده می کردن، ولی از بس حقد و کینه داشتن واقعا شاید حتی به این مسئله ساده هم عقلشون قد نمی داد و ترجیح می دادن فقط اذیت کنن و عقده هاشونو روی سر ما خالی کنن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و سیزدهم :
بیگاری با اعمال شاقه
نظافتچی ها
بچه ها متأثر از فرهنگ ناب اسلامی، ایرانی کارها رو بین خودشون تقسیم کرده بودن و بر اساس بضاعت و امکاناتی که داشتیم حداکثر استفاده از حداقل امکانات می کردیم و با همان آب خیلی کم و مواد شوینده که قطره چکانی در اختیارمون قرار می دادن سعی می کردیم نظافت رو رعایت کنیم، اما همه چیز به دست ما نبود. مثلاً در مدت حدود ۱۸ تا ۲۰ ساعتی که پشت درهای بسته داخل آسایشگاهها بودیم و بجای توالت از سطل استفاده می کردیم، طبیعی بود که فضای آسایشگاه بدبو و متعفن بشه و کاری از دست ما ساخته نبود و این چیزی بود که دشمن بعثی به ما تحمیل کرده بود.
بچه ها در حد توان تلاش داشتند تا سر حد امکان بهداشت فردی و جمعی رو رعایت کنن، ولی اونا بخاطر تحقیر کردن ما عمداً ما رو در مضیقه و فشار قرار داده بودن. هر وقت برای سرشماری وارد آسایشگاه می شدن یه دستشون کابل بود و با یه دست دماغشون رو گرفته بودن و بعد شروع می کردن به فحاشی که شما کثیف هستید و نظافت رو رعایت نمی کنید. بعضی وقتا مسئولین نظافت شامل مسئولین سطل دستشویی و حمام و توالت و کسانی که وظیفه شستشوی کف آسایشگاهها رو بعهده داشتند رو زیر ضربات مشت و لگد و کابل می گرفتن که چرا شما خوب نظافت نکردید و آسایشگاه بو میده!!!
نه اینکه نمی دونستن علتش چیه ولی خودشون رو به خریت می زدن که بتونن شروع کنن جفتک پرانی و شکنجه کردن بچه ها به بهانه های واهی. به هر حال نظافتچی های مظلوم که سطل پر از نجاست رو باید ۱۰۰ متر می کشیدن و می بردن خالی می کردن و می شستن و بر می گشتن، گاهی یه کتک مفصل هم می خوردن.
یه بار که من مسئول جفت کردن و شستن دمپایی ها بودم، با همون آب کمی که در اختیار داشتم دمپایی ها رو که گلی شده بودن شستم و مرتب چیدم، قیس نگهبان جلاد و قوی هیکل بند سه وراد شد و پرسید کی این دمپایی رو شسته؟ من بلند شدم. اشاره کرد برم نزدیک. اول چند تا سیلی محکم زد و بعدش تا سر حد مرگ با کابل تمام بدنمو سیاه کرد، هیچ وقت هم نفهمیدم چرا؟
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍃🍂🍃
سلام ما بہ لبخند شهیدان
بہ ذڪر روی سربند شهیدان
سلام ما بہ گمنامانِ لشڪر
بہ تسبیحات یا زهراے معبر
همانهایے ڪہ عمرے نذر ڪردند
اگر رفتند دیگر برنگردند
#صبحتون_شهدایی 🌤
🏴🏴
🔻سلام های درج شده بر سقف ضریح امام حسین (علیه السلام) منتخبی از زیارت ناحیه مقدسه
▫️السلام علی ابن فاطمة الزهرا(سلام الله علیها)؛
سلام بر پسر فاطمه زهرا(سلام الله علیها)
▫️السلام علی خامس اصحاب الکساء؛
سلام بر پنجمین نفر اصحاب کساء
▫️السلام علی من الإجابة تحت قبّته؛
سلام بر کسی که دعا در زیر بارگاهش مستجاب می شود
▫️السلام علی حجة رب العالمین؛
سلام بر حجت خداوند عالمیان
▫️السلام علی شهید الشهدا؛
سلام بر شهید شهیدان
▫️السلام علی المرمّل باالدماء،
سلام بر آغشته به خون ها
▫️السلام علی المقطوع الوتین؛
سلام بر کسی رگ قلبش را بریدند
▫️السلام علی المظلوم بلا ناصر؛
سلام بر مظلومی که یاوری نداشت
▫️السلام علی الشیب الخضیب؛
سلام بر محاسنی که با خون رنگین شد
▫️السلام علی الخدّ التریب؛
سلام بر گونه خاک آلود
▫️السلام علی البدن السلیب؛
سلام بر بدنی که عریان ماند
▫️السلام علی المغسل بدم الجراح؛
سلام بر کسی که با خون زخم ها شسته شد
▫️السلام علی الرّأس المرفوع؛
سلام بر سری که بالای نیزه ها رفت
◽️السلام علی النّسوة البارزات؛
سلام بر آن بانوان بیرون آمده (از خیمه ها)
▫️السلام علی الأعضاء المقطّعات؛
سلام بر آن اعضای قطعه قطعه شده
▫️السلام علی المدفونین بلا أکفان؛
سلام بر شهدایی که بدون کفن دفن شدند.
@defae_moghadas
🏴
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣2⃣
دبیرستان ما فارسیمدان، در امیدیه صنعتی قرار داشت و من به اتفاق تعدادی از بچه های پاچه کوه و علی آباد می بایست فاصله تقریباً سه کیلومتری را از راه جنگل و بیابان می کوبیدیم تا به دبیرستان برسیم، فقط همین یک دبیرستان در منطقه بود. مجبور بودم رنج راه را به جان بخرم. معمولا صبح از ساعت ۸ تا ۱۲ و بعداز ظهر هم از ۲ تا ۴ کلاس داشتیم. یعنی از ۱۲ تا ۲ بیکار بودیم و کرایه هم نداشتیم برگردیم خانه و ناهار بخوریم. خستگی هم حوصله پیاده روی را از ما گرفته بود. به ناچار مجبور بودیم آن دو ساعت را یک جایی پشت دیوار های دبیرستان استراحت کنیم. روزهایی هم که خیلی از شدت گرسنگی بهمان فشار می آمد، تا دکان حاج کاظم که یک نانوایی معروف در امیدیه صنعتی بود می رفتیم و یکی دو تا نان گرم می خریدم و با لذت میخوردیم. انصافا چقدر هم می چسبید،
عباس محمدرضایی که بعدها فرمانده گردان ما شد و عزیز اشتری از آغاجاری - در چند کیلومتری امیدیه صنعتی - هم می آمدند. آنها هم مثل ما مجبور بودند آن دو ساعت را تحمل کنند. عباس همیشه صبح که می آمد، یک قابلمه کوچک غذا با خودش می آورد. روزهایی که عباس غذا می آورد، جشن مان بود. ساعت ۱۲ که زنگ استراحت را می زدند، می دویدیم پشت دبیرستان یک جای دنج گیر می آوردیم و دور هم می نشستیم و از غذای عباس می خوردیم، گاهی روزها هم با یک تکه پنیر و دو قرص نان گرم حاج کاظم خودمان را سیر می کردیم. خدارحم هم که وضعی مشابه ما داشت و از روستاهای اطراف امیدیه صنعتی می آمد، به جمع ما ملحق شد. همین تعداد جوانی که با مشقت اما در اوج صفا و صمیمیت درس می خواندیم، بعدها جزو ارکان اصلی سپاه و بسیج شدند. سالها این وضع ادامه داشت و هرگز ما به فقر و نداریمان فکر نکردیم و تسلیم شرایط سخت روزگار نشدیم.
صدای اذان ظهر در فضا طنین انداز شد و مرا به خود آورد. پول لوبیا را حساب کردم و از مش رحیم خداحافظی کردم. با شنیدن اذان به فکر خاکریزهای جبهه افتادم. ناخودآگاه ایستادم و در پی صدای اذان به هر سو چشم چرخاندم. تا حالا در آن محله نماز نخوانده بودم. تصمیم گرفتم نمازم را همانجا بخوانم و استراحتی بکنم. مسجد توی یکی از کوچه پس کوچه های بازار بود. وقتی رسیدم همه داشتند با عجله برای نماز جماعت آماده می شدند. یاد خط و بچه های جبهه افتادم که موقع نماز با چه عجله ای وضو می گرفتند و وارد مسجد مقر می شدند. همین تصویر باعث شد یک دفعه شور و شوقی برای نماز جماعت پیدا کنم. لابه لای جمعیت بازاری وضو گرفتم و خودم را به صف اول رساندم.
نماز آغاز شد. احساس خیلی خوبی داشتم. خاطرات خط و رمل های چذابه یکی پس از دیگری از ذهنم عبور کرد. یاد آخرین نماز مغرب و عشای رمل های چذابه و گریه های بچه ها افتادم. همان طور که امام جماعت در حال خواندن حمد و سوره بود، اشکم جاری شد. حال عجیبی پیدا کردم. صدای شکستن دلم را شنیدم. چه حال خوبی سراغم آمد. کاش این نماز هیچ وقت تمام نمی شد. صدای یک دست تکبیر پایان نماز، مثل بارش بارانی بود که در یک شب تاریک و ظلمانی از پشت قاب یک پنجره شیشه ای دیدگان بیننده را نوازش می داد. نماز تمام شد و من در رؤیای سبز گذشته سیر می کردم. یک نفر با صدای خیلی زیبا تعقیبات نماز را خواند. قطرات اشک از گونه های استخوانی ام پایین غلتید. دستانم را به سمت آسمان گرفتم و شروع به راز و نیاز با خدا کردم و از او خواستم تنهایم نگذارد.
مسجد خالی از جمعیت شده بود که به خودم آمدم. با عجله بیرون آمدم. بیرون از مسجد هر کسی به سمت کسب و کارش رفت و من ماندم و غربت دوباره زمان. مسافتی را بدون هدف پیاده روی کردم اما به یک باره سردرد همیشگی سراغم آمد. ناخودآگاه به یاد مسافرخانه و دوستم افتادم. تقریباً بعداز ظهر که می شد، منتظر این سردرد بودم. باز هم اعصابم به هم ریخت. شیرینی عبادت، نماز و مسجد خیلی زود از کامم پرید و جای خودش را به فکر و خیال و نگرانی داد. قدم هایم را تندتر کردم. دوست داشتم زودتر به مسافرخانه برسم. ترس از اینکه دیر برسم و جا گیرم نیاید، وحشتی عجیب در وجودم می انداخت.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂