🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 0⃣3⃣
خاطرات رضا پورعطا
گاهی دمای هوا به پنجاه و هفت، هشت درجه می رسید و من عرق ریزان به همراه تعدادی از بچه هایی که وضعی بهتر از من نداشتند، برای جمع کردن پلاستیک کهنه و خرت و پرت های خانواده های مرفه شرکت نفت به بیابان های اطراف پاچه کوه، جایی در پشت ایران ناسیونال که محل جمع آوری آشغال ها و زباله ها بود هجوم می بردیم. مدتها لابه لای آشغال ها پرسه میزدیم. وسایل کهنه و فرسوده را جدا می کردیم و آنها را به قیمت ارزان می فروختیم. آن موقع ها آشغالگردی بخش مهمی از زندگی ما بود. یعنی به قدرت و قلدری هم بستگی داشت. گروهی که من تشکیل داده بودم، اهل دعوا و درگیری نبود. فقط در پی یافتن وسیله ای بودیم که بتوانیم آن را به قیمت خوب بفروشیم. در واقع گروهی بودیم که همیشه دیر می رسیدیم به محل آشغال ها و معمولا جنس های درجه دو گیرمان می آمد. بچه هایی بودند که از ما بدبخت تر اما زبر و زرنگ تر بودند. زودتر از ما می آمدند و چیزهایی مثل سیم مسی و یا وسایلی که خریدار نقدتری داشت جمع آوری می کردند و می رفتند. خیلی هم قلدر و دعواکن بودند. یعنی اگر در محدوده کسب و کارشان وارد می شدیم، کتک سیری می خوردیم. هرگز چهره سوخته شان از یادم نمی رود.
مدت ها انتظار می کشیدیم تا از آنجا فاصله بگیرند. از دور که نگاه می کردیم، مثل کرکس ردی که آشغال ها بالا و پایین می شدند و آشغال ها را غربال می کردند. آشغال های مناطق امیدیه به کارگری و کارمندی را که دیگر نگو، سرقفلی داشت.. بچه های شروری بودند. زورمان به شان نمی رسید. آن دورهای بیابان می ایستادیم تا مثل کفتار سیر می شدند و می رفتند. آن وقت می توانستیم با خیال راحت به سمت آشغال ها حرکت کنیم و چیزهایی مثل سیم مسی و یا کاسه های رویی و قوطی هایی که از چشمشان پنهان مانده بود پیدا کنیم و فریاد شادی سر دهیم. بیشتر روزها هم بین راه کمین می زدند و غارتمان می کردند. گاهی هم از راه دیگری بر می گشتیم که گیرشان نیفتیم. آن وقت امیدوار می شدیم که می توانیم جنس ها را به دست خریدار برسانیم و اندک پولی کاسب شویم تا در آمدی باشد برای چند روزمان.
از طرفی، شب که می شد دم دست کافه چی های علی آباد که آن موقع مشروب خور توی کافه هاشان فراوان بود کار می کردیم. گاهی شب ها بین دو گروه مست، دعوا می شد. با هم کل می انداختند و شیشه می شکستند. و زد و خورد وحشتناکی به راه می انداختند. من که جثه نحیف و کوچکی داشتم، همیشه از این صحنه ها می ترسیدم و قایم می شدم. باندی بود که آن موقع توی امیدیه و علی آباد و میانکوه اسم و رسمی دست و پا کرده بود. کارشان باج گیری بود. معروف بودند به باند فرامرزی. همیشه یک طرف درگیری ها از بچه های این باند بود. حتی نیروهای پاسگاه و انتظامی هم از آنها حساب می بردند. به محض اینکه دمدمای غروب سر و کله آنها پیدا می شد، می دانستم که امشب شش و هشت داریم. به همین دلیل همیشه ترس نهفته ای در دلم بود. اما چه کار می توانستم بکنم. به دستمزدش برای گذران زندگی مان نیاز داشتم. سعی می کردم با شرایط کنار بیایم.
ناگهان صدای بچه دوره گردی مرا از فکر بیرون آورد. جعبه آدامس را به سمت من گرفت و گفت: آقا تو را خدا چند تا بخر، چند لحظه ای به چهره سیاه سوخته و ژولیده او خیره شدم. یاد بچگی های خودم افتادم. با مهربانی چند بسته آدامس برداشتم و پولی در کف دست کوچکش نهادم. هرگز لبخند کودکانهای را که گوشه لبش نقش بست از یاد نبردم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
1_31078040.mp3
زمان:
حجم:
527.3K
کویتی پور
السلام ای سرزمین کربلا
@defaemoghadas
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و بیست و چهارم:
رطبِ نخورده و دهان سوخته
بساطی داشتیم با خواب های رنگی و جوراجوری که خیلی از شب ها می دیدیم. یه شب خواب دیدیم. عراقیا مقدار زیادی رطب تازه؛ آبدار و خوش آب و رنگ برامون اوردن و ما هم یه شکم سیر از اونا خوردیم. صبح که شد رفتم پیش یکی از بچه های استان بوشهر بنام شیرالی ، خیلی با هم صمیمی بودیم و دستی تو تعبیر خواب داشت و کم و بیش خوابای رنگی ما رو تعبیر می کرد. گفتم دیشب خوابی دیدم ببین تعبیرش چیه. گفت بفرما.
خواب دیدم عراقیا مقدار زیادی برامون رطب تازه ؛ حرفمو قطع کرد و گفت نگو نگو رحمان ادامه نده. گفتم مگه چیه؟ تعبیرش چیه که بهم ریختی. گفت رحمان خودت صبر کن و ببین. امروز پدری ازمون درمیارن که نگو.
چهار ستون بدنم لرزید و با خودم گفتم: آخه این چه خوابی بود دیدم؟ مرد حسابی بیکاری؟! یا خواب نمی بینی، اگر هم می بینی اینجوری. خلاصه چشمام دوخته شده بود به در که کی باز میشه و قراره چه اتفاقی بیفته. چشمتون روز بد نبینه. وقت هواخوری که شد.
دیدم بزن بکوب شروع شد. از آسایشگاه نُه شروع کردن بچه ها رو بیرون اوردن و تو محوطه خاکی می غلتوندن و با کابل می زدن. بعدش آسایشگاه هشت و آخرشم ضیافت رطب به ما رسید. نمی دونم دلشون از چی پر بود و چه اتفاقی افتاده بود که اون روز وحشی شده بودن و اون معرکه رو راه انداختن. ولی معمولا اینجور وقتا که بدون بهانه و با تعداد زیادی می ریختن تو بچه ها و می زدن متوجه می شدیم که ایران یه عملیات انجام داده و اینا بدجوری شکست خوردن. همه رو بردن بیرون و دستور دادن تو خاکا غلت بزنیم و تا جون داشتیم با کابل کتک خوردیم و بدون استفاده از دستشویی و حموم با همون خاک و خوله های بدن و لباسامون انداختمون تو آسایشگاه. اینم نتیجه خواب رطب خوردن رحمان خان!
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و بیست و پنجم:
کاربرد جدید انبردست
یه روز درجه داری میانسال با حدود چهل سال سن با یه انبردست به کمر و کابل به دست وارد اردوگاه و بند سه شد. لابد از نیروهای تاسیساته و کارای خدماتی اردوگاه مثل برق کشی و اینارو انجام میده. خیلی برامون مهم نبود. ازین اومد و رفتنا زیاد بود و به ما هم مربوط نمی شد.
ولی نه، انگار بعثیا برای انبردست یه وظیفه و کاربرد جدید تعریف کرده بودن که نه با تاسیسات، که به ما مربوط می شد. علی انبری نگهبان جدید ما بود و چهره ای فوق العاده کریه و خشن و آبله رو بود با سبیلایی شبیه شیطون پرستا. چشمایی نافذ داشت و مثل کرکس بین بچه ها پی سوژه مناسب خودش می گشت. این خبیث شیوه ی جدیدی از شکنجه رو تو اردوگاه ابداع کرد که تا قبل از این نبود. اکثر بعثیا از کابل استفاده می کردن ولی ابزار اصلی این یکی انبردست بود.
برخلاف نگهبانای دیگه که خیلی قاطی بچه ها نمی شدن، علی انبری بیشتر بین بچه ها وول می خورد و یکی یکی تو صورت افراد نگاه می کرد و اولین نفری که حواسش نبود و چشمش به جمال نامبارک این آقا میفتاد رو صدا می زد. با انبردست اونقد لاله گوش اون بینوا رو فشار می داد تا خون ازش بچکه. بچه بسیجیای مظلوم از درد پاشونو به زمین میکوفتن و اون لذت می برد و می خندید. چن هفته اول فقط لاله گوش بچه ها رو می گرفت. ولی بعدش این ارضاش نمی کرد و شروع کرد به فشار دادن غضروف بالای گوش و اونقد فشار می داد تا خُرد بشه.
تا این سنگدل وارد اردوگاه می شد همه نگاها به زمین دوخته می شد که مبادا این خیره بشه تو صورت یکی و گوششو ناقص کنه. اما بی فایده بود بعد بهانه می کرد چرا نگاهتون به زمینه و از من نفرت دارید و بالاخره روزی چن نفر قربانی بیماری روانی این جنایتکار می شدن. بدون هیچ محدودیتی می گشت و بچه ها رو آزار می داد.
بعد از مدتی به این حد هم قانع نشد و در آخرین مرحله حساسترین جای بدن، یعنی پلک چشمو می گرفت و فشار می داد و لِه می کرد. فردی که این بلا سرش میومد روز بعدش تمام اطراف چشمش سیاه می شد و ورم می کرد و تا چن روز بسختی میتونست جلو پاشو ببینه. چن ماه علی انبری مثل بختک افتاده بود رو بچه ها و علاوه بر آزار جسمی که تعدادی گرفتارش می شدن یه جو رعب و وحشت و ناامنی روانی رو برای همه ایجاد کرده بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 کی بر می گردی؟
🌷🌷 دفعه آخری که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟
صورت نازش رو بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد…
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد…
عملیات والفجر یک بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد.
شانزده سالش تازه تموم شده بود
شانزده سالم طول کشید تا آوردنش درست شب تاسوعا
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا
آخه راه کربلا باز شده بود…🌷🌷
#شهید_علیرضا_کریمی
@defae_moghadas
🍂
4_5935985046086222337.mp3
زمان:
حجم:
436.8K
🍂
🔴 نواهای ماندگار
❣ حاج صادق آهنگران
❣ بمناسبت ماه محرم
🎤 میر نام آور، یا ابوفاضل
وارث حیدر یا ابوفاضل
🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅
کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas