🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 6⃣3⃣
سکوت عجیبی در کوچه بود. انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود. حس غریبی داشتم. نگرانی مبهمی سراسر وجودم را در بر گرفت. نانوایی در خیابان کارگر جنوبی قرار داشت. خیلی نزدیک دانشگاه بود اما انگار رسیدن من یک سال طول کشید. سر صف ایستادم تا نوبتم شود. رادیو قرآن پخش می کرد. انگار همه منتظر حادثه بدی بودند. یک دفعه برنامه قطع شد و گوینده خبر با بغضی در گلو، خبر فوت امام را اعلام کرد. همه نگاه ها بهت زده به سمت رادیویی که در کنار تنور آویزان بود کشیده شد. ناباورانه نگاهم به سمت خیابان کشانده شد. هر ماشین یا رهگذری که در حال تردد بود در جای خود متوقف شد. یعنی با چشمان سر، توقف زمان را دیدم. آدمها مات و مبهوت به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بودند. شاطر نانوا همان طوری که میله بلندی در دست داشت برگشت و بهت زده به رادیو خیره شد.
غم سنگینی در فضای شهر حاکم شد. اندوه عجیب و غریبی چهره تهران را فرا گرفت. به یکباره همه مشتریان ناپدید شدند. من ماندم و کارگران بهت زده نانوایی. گویی در بیابانی خشک و تفتیده در طوفانی سهمگین گرفتار شدم. گیج و سردرگم به سمت خوابگاه برگشتم. جوان ترها که مال جبهه و جنگ و انقلاب نبودند، هاج و واج به چهره مسخ شده بزرگترها نگاه می کردند. به خوبی پیدا بود که مردم ایران نسبت به امام چه حس و حالی دارند. حتی جرئت تسلیت گفتن هم در چهره ها نبود. هیچ کس آمادگی شنیدن چنین خبری را نداشت. در نگاه بزرگترها ترس و وحشت بود. آنها به اتفاقاتی که ممکن بود بعد از امام دامن کشور را بگیرد فکر می کردند. اما من و امثال من دغدغه دیگری داشتیم. روح و روانم درد گرفته بود. نمیدانم چطور و با چه وسیله ای خودم را به خوابگاه جدید بچه ها در جوادیه رساندم. آنجا که دیگر روز رستاخیز بود. بچه ها توی سر و صورت خود می زدند و گریه می کردند. تاب و تحمل ایستادن نداشتیم، همگی به سمت بیمارستانی که امام در آن بستری بود حرکت کردیم.
هر چه به بیمارستان نزدیک تر شدیم فشردگی جمعیت بیشتر و بیشتر شد. تا جایی که دیگر به هیچ وجه نمی شد قدمی جلوتر رفت. همه بر سر و سینه می کوبیدند. عصر بود که اعلام شد پیکر امام برای تشییع به مصلای تهران منتقل می شود. لابه لای سیل عظیم جمعیت به سمت مصلی رفتیم. از دور، ویترینی شیشه ای را دیدیم که رهبر و مقتدایمان در آن آرمیده بود. با دیدن این صحنه بغض ها ترکید. اشک مثل چشمه از چشمان پیر و جوان سرازیر شد. خدایا این چه مصلحتی است که قلب ها را مصیبت زده کرد؟ پس تأثیر آن همه دعا کجا رفت؟ مگر قرار نبود تا انقلاب مهدی خمینی بماند؟
بچه ها محتضر گونه به همدیگر خیره شده بودند و اشک می ریختند. این پرسش ویرانگر که حالا چه خواهد شد، در نگاه های مردم دیده می شد. خدایا ما با امام متولد شدیم و حیات یافتیم. ما فرزندان بحق او هستیم. بزرگی را در اندازه امام نمیدیدیم. روز عجیبی بود. ابهام و سؤالات بی شماری ذهن مان را به خودش مشغول کرد. پیکر مقدس امام را در سردخانه ای شیشه ای در مصلای تهران گذاشتند و مردم برای آخرین وداع به سمت آن هجوم آوردند. تقریبا از عصر همان روز ما خودمان را به آنجا رساندیم. همه شب در کنار پیکر امام لابه لای عزاداری های پر هیاهوی مردم بر سر و سینه کوفتیم و گریه کردیم. دیگر ذوق و شوق تلاش و زندگی و درس را نداشتیم. رحلت امام، به منزله پایان زندگی بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و سی و پنجم:
آراستگی در عین سادگی
لباسایی که به اسرا داده می شد از بنجل ترین پارچه ها تهیه می شد، علاوه بر جنس نامرغوب، بشین برپاهای زیاد و غلتوندن تو خاک باعث می شد خیلی زود پوسیده و پاره بشن. بیشترین جایی که دچار پارگی می شد سرِ زانو بود. لذا ناچار بودیم جیب ها رو بکنیم و سر زانو وصله کنیم. بعد از مدتی وصله هم پاره می شد می بایست اونو پینه می کردیم. تنها راه این بود که مقداری از پاچه ها رو ببریم و بعنوان پینه استفاده کنیم. شلوار تبدیل می شد به یه شلوارک و با چند تا پینه روی زانو و باسن. واقعا منظره عجیب و غریبی بود. اوایل نخ و سوزن هم نبود. بچه ها ناچار بودند برای وصله کردن لباسا از نخ خود لباس استفاده کنن و بجای سوزن از سیم خاردار که بچه ها سیقل داده بودن استفاده می کردیم.
زورشون میومد که یه دس لباس تر و تمیز بدن. دیگه اینقد این لباسا پوسیده می شد که گاهی از قسمت پایین زانو جدا می شد و میفتاد.
اتو کردن لباسای پاره🔸
چیزی که برای بعثا خیلی تعجب آور بود ، اینکه می دیدن همین لباسای چند وصله و کوتاه، شق و رق اتو شده و خط اتو روی اونا خودنمایی می کنه. اولش فکر می کردن لابد ما واقعا اتوبرقی داریم و با اون لباسو رو اتو می کنیم. ولی وقتی تفتیش می کردن و می دیدن از این خبرا نیست، می پرسیدن شما چطور این لباسا رو اینجوری قشنگ اتو می کنید و گاهی لباساشونو به بچه ها می دادن که براشون اتو کنن. شیوه اتو خیلی ابتدایی ولی با دقت و ظرافت انجام می شد.
وقتی که لباسو رو می شستیم و مقداری نم داشت اونا رو زیر پتو قرار می دادیم و تا صبح روشون می خوابیدم. صبح که بیدار می شدیم لباس خیلی تر و تمیز اتو به خودش گرفته بود. این کار فرهنگ بالای ایرانی رو به رخ اونا می کشید که در عین محرومیت و با حداقل امکانات سعی در حفظ آراستگی خودشون داشتن. در حالی که خیلی از نگهبانای عراقی با وجود بهره مندی از امکانات مختلف با لباسای مچاله شده و بی ریخت اومد و رفت می کردن. انگار یه کیسه تنشون کرده بودن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده
رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و سی و ششم:
عاقبت دوستی با دشمنان خدا(۱)
اسارت در چنگال دشمن بعثی بدون کابل و شکنجه معنا و مفهومی نداشت و راستش اصلا به دلِ آدم نمی چسبید. مگه میشه گرفتار جمعی درنده بود و بدنت پاره پوره نشه. این رو پذیرفته بودیم و باهاش کنار میومدیم و برای خودمون توجیه می کردیم که به هر حال دشمن ما هستن و رحم و مروتی هم که در کار نیست، ما هم که برای عقیدمون اومدیم و تمامی این زجر و دردها بی پاداش نمی مونه. حتی بتدریج یاد گرفتیم و عادت کردیم که یه مشت افراد ضعیف النفس که با ما اسیر شده بودن و بهمون خیانت کردن و تبدیل به جاسوس و خبرچین دشمن شدن، رو باید تحمل کرد و تعجبی نداره. هر کسی یجور آزمایش میشه و اینا هم ازین آزمایش رفوزه شدن، اما قضیه ای اتفاق افتاد که هنوز و بعد از گذشت ۳۲ سال از اون ماجرا هنوز نتونستم بفهمم و برام قابل هضم نیست.
یه نوجوون ۱۶ ساله داشتیم که خودش می گفت دو برادرش شهید شده و هفت، هشت ماه نخست اسارت رو با روسفیدی و مقاومت پشت سرگذاشته بود و مایه مباهات ما بود که یه نوجوان که دو برادرش رو در راه خدا داده، خودش هم اومده جبهه و اسیر شده و تا اینجای کار تمامی سختی ها رو تحمل کرده.
در حالیکه تا حد زیادی از حجم فشارها و شکنجه ها کاسته شده بود و برخی جاسوسا از کِرده خودشون پشیمان شده بودن ، این فرد: «ا.ج» که مدتی بود با یکی از جلادهای بعثی بنام «قیس» دوست شده بود، در چرخشی عجیب شروع کرد به جاسوسی و خبردهی به همون قیس و چن نفر قربانی خیانت او شدن و حسابی رفتن زیر شکنجه. (برای حفظ حرمت خانواده ش از بردن نام کاملش خودداری می کنم) یه روز که من مسئول نظافت بودم و دمپایی ها رو شسته بودم، قیس به من گیر داد و منو بشدت زیر ضربات کابل گرفت و حسابی زد. منم که کاری از دستم برنمیومد پیش بچه ها گفتم این قیس بجای مغز گچ تو سرش هست و الا چرا باید منو بخاطر نظافت اینجوری بزنه. «ا.ج» حرفای منو شنید. اومد پیشم و گفت: فلانی من حرفات رو به قیس میگم. فک کردم شوخی می کنه...
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده
رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂