eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 همه درگیر خبر بمباران فرودگاه های کشور توسط همسایه جنوبی شده بودند. کسی از شرایط روزهای آینده اطلاعی نداشت و نمی دونست این حملات تا کجا قراره کش پیدا کنه. صبح اولین روز مهر، کیف و کتاب رو بغل زدم تا سر کلاس درس حاضر شوم. مدرسه در منتهی الیه خیابان نادری بود، نرسیده به رودخونه کارون. اول صبحی خیابونا خلوت بود و آروم، گویی هیچ خبری در این کشور نیست و هر چه بود تموم شد. کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری بالا می رفت تا روزی رو شروع کنن که از پایانش اطلاعی نداشتن. چهره هایی رو تو مدرسه می دیدیم که بواسطه هم مسجدی و یا هم محله بودن، دوستان صمیمی مون محسوب می شدن. چهره هایی که اون روزا خالی از محاسن بود و تازه از آب و گل در آمده بودن...... و چه می دونستیم این چهره ها تو سالهای آینده بزرگانی خواهند شد که شفاعت روز واپسین رو باید از اینا تمنا کنیم.😔 اونروز صدای زنگ کلاس نواخته شد و صف کشیدیم و بعد از قرائت قرآن و دعای صبحگاه و صحبت های معمول به کلاس رفتیم. شاید ساعت دوم رو می گذروندیم که صدای وحشتناک هواپیمای عراقی که دیوار صوتی شهر رو شکونده بود، همه رو بخود آورد و بر ابهاماتمون بیشتر کرد. همون ساعت اول مدرسه تعطیل شد، یک تعطیلی غم انگیز با کلی خاطرات از بچه هایی که در ادامه جنگ لباس مدرسه رو با لباس رزم تعویض کردن و در گذر روزگار چنان رفتند که به گردشون هم نرسیدیم. مدرسه تعطیل شده بود و راه رفته رو از همون نادری برگشتیم. همه گیج و منگ بودند و سر هر چهارراه تعدادی به تحلیل امور کشور پرداخته بودن. سراسر خیابون پر شده بود از شیشه شکسته هایی که بواسطه شکسته شدن دیوار صوتی خرد و خاکشیر شده بودن. شیشه هیچ ساختمونی سالم نمونده بود و دست از پا درازتر به منزل برگشتیم... و دیگر باورمان شده بود که وارد جنگی تمام عیار شده ایم. ▪️همراه باشید 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💠 خاطرات طنز عابد و زاهد 🙃 ✨حسينیه‌ ی گردان خصوصاً در زمستان و با سرد شدن هوا، حكم صحرای عرفات را داشت. خلوتی براي بيتوته كردن. در تمامي ساعت‌های شبانه‌روز هر وقت به آن‌جا مي‌رفتی در گوشه و كنار آن اوركت يا پتویی به سر كشيده در حال راز و نياز با خدای خود بود. با دو نفر از دوستان (البته بخاطر سرما) به حسينيه پناه ‌برديم. خلوت بود. جز يك نفر كه در گوشه‌ای چمباتمه زده و پشت به در ورودی مشغول ذكر و فكر بود. احدی نبود. سلامی‌ داديم و نشستيم. تازه چشممان داشت گرم می‌شد كه يك مرتبه آن اخوی عابد و زاهد از جا جست و با صدای بلند و بی‌خبر از حضور ما گفت: «آخ جان گيلاس! اين يكی ديگر سيب نبود.» بله، كاشف به عمل آمد كه رفيق ما از شر وسواس خناس به حسينيه‌ گريخته و سرگرم كارشناسی كمپوت‌های اهدايی بوده است. @defae_moghadas 🍂
🍂 ساقی جبهه سبو بر لب هر مست نداد نوبت ما که رسید میکده رابست نداد حال خوش بود کنار شهدا آه دریغ بعد یاران شهید حال خوشی دست نداد هفته دفاع مقدس بر شما غیور مردان بی ادعا مبارک 🍂
آمادگی برای دفاع
آمادگی برای دفاع
آمادگی برای دفاع
حمایت مردمی
حمایت مردمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم. هوا فوق العاده گرم بود. مرداد ماه بود. راهی جز انتقال جنازه با هواپیما نداشتیم. بهروز گفت: می تونیم با همین وانت منتقلش کنیم. گفتم: مرد حسابی میدونی چقدر یخ نیاز داریم. درسته که اینجا خنکه اما به محض اینکه وارد خوزستان بشیم، جنازه متلاشی میشه... هر چقدر هم یخ بذاریم آب میشه و دوام نمیاره. بهروز گفت: رضا فکر هزینه ش رو کردی؟ گفتم: خدا کریمه، فعلا بهتره بریم فرودگاه و ببینیم وضع چطوره؟ پرسان پرسان خودمان را به فرودگاه رساندیم. ماشین را جایی پارک کردیم و سه نفری به سمت دفتر مدیریت فرودگاه تبریز حرکت کردیم. مدیر فرودگاه آدم جا افتاده و با تجربه ای به نظر می رسید. به محض دیدن ما حسابی تحویل گرفت. پرسید مشکلتون چیه؟ دیدم مقدمه بی فایده است باید بروم سراغ اصل مطلب. گفتم: ببخشید پرواز تبریز به خوزستان دارید؟ لبخندی زد و گفت: پسر خوب، الان زمان جنگه! همین پرواز تهران رو هم با ترس و لرز انجام میدیم... گفتم: پس جنازه پدرمون رو توی این هوای گرم چطوری منتقل کنیم خوزستان؟ گفت: فقط به تهران پرواز داریم... تازه امروز غیر ممکنه... چون همه پروازهای ما پر شده و وزن بارها هم زیاده. گفتم فردا یا پس فردا چی؟ دیگه داشت از سؤالات ما کلافه می شد، چون تعداد زیادی مسافر آمدند داخل دفتر و ازدحام زیادی درست شد. گفت: آقاجان، اجازه بدین جواب بقیه رو بدم. بهروز کمی عصبانی شد اما کنترلش کردم. با التماس و خواهش گفتم عزیز من، یه کم انصاف داشته باش. یه جنازه که قرار نیست صندلی اشغال کنم کمی بی حوصله تر از قبل گفت: آقاجون من چه میدونم این مشکل شماست می تونید از ماشین سردخانه دار استفاده کنید. با زبانی نرم، غریبی و بی کسی مان را توی تبریز برایش توضیح دادم از وضعیت بد مادرم برایش گفتم. او که سرش حسابی شلوغ شده با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت: برادر من، اینجا شرایط و ضوابط خاص خودش رو داره، این قدر وقت ما رو نگیرید. به اندازه کافی ما مشکل داریم. بعد شروع کرد با تلفن صحبت کردن. من و بهروز و رمضان نگاه ناامیدانه ای به هم انداختیم، متوجه شدیم ادامه صحبت با این آدم بی فایده است. ظاهرا باید جنازه پدر را با همين وانت مستل کنیم. ناگهان دستی روی شانه من خورد. صدای نه چندان آشنایی گفت: چطوری آقا رضا؟ سرم را برگرداندم و به صاحب صدا خیره شدم. در نگاه اول نشناختمش! اما لبخند روی لبش، حکایت از یک آشنایی قدیمی داشت. مرا در آغوش کشید و احوال پرسی گرمی کرد. همان طوری که به حافظه ام فشار می آوردم با شک و تردید با او احوال پرسی کردم. گفت: دلاور اینجا چیکار می کنی؟ وقتی واژه دلاور را بر زبان جاری کرد، یادم آمد که توی لشکر عاشورا دیدمش. لبخندی زدم و گفتم: تو چطوری مرد مؤمن؟ گفت: شناختی؟ گفتم: بابا ایوالله مگه میشه آن پاتک سنگین عراق را فراموش کرد. گفت: مرحبا... زدی تو هدف. از صمیم قلب خوشحال شدم که بالاخره یک آدم آشنا توی شهر غریب پیدا کردم. با تعجب پرسید: اینجا چه می کنی؟ گفتم: پدرم رحمت خدارفته، اومدم جنازه اونو برگردونم خوزستان، سرش را پایین انداخت و تسلیت گفت. بعد فاتحه ای خواند و پرسید: خب، اینجا چه کار می کنی؟ گفتم: هوا گرمه، می خواستم با هواپیما جنازه رو منتقل کنم اما ظاهرا پروازها شلوغه و جانمیده! دستی روی شانه من زد و گفت: خیالت راحت، خودم ترتیبش رو می دم با تعجب به مدیر فرودگاه اشاره کردم و گفتم: ایشون که میگه امکان نداره. گفت: آن مال غریبه هاست، نه بچه های رزمنده و دلار. با ناباوری گفتم واقعاً می تونی این کارو بکنی؟ صورتش را آورد جلو و آرام گفت: انگار مدیر حراست اینجا منم ها نگران نباش خودم می فرستمش تهران گل از گلم شکفت. توی دل خدا را شکر کردم که این گونه ما را یاری کرد. بهروز تنه ای به من زد و گفت: هزینه ش چی میشه؟ گفتم حسین آقا ببخشید، هزینهش چی؟ گفت: نگران نباش. اونم به عهده خودم تو کم برای ما زحمت نکشیدیا این حرف چیه می زنی؟... خدا رو شکر که یه همچین توفیقی نصیبم شده تا کمکی به یکی از رزمنده های اسلام بکنم صمیمانه از او تشکر کردم با حالتی تأسف برانگیز چهره در هم کشید و گفت: کاش میتونستم چند روز خدمت تو و خانواده ات باشم، اما افسوس که باید بری راست میگی نباید جنازه روی زمین بمونه. سپس صلواتی فرستاد و فاتحه ای خواند و گفت: خدا رحمتش کنه.... از بچه های گردان شنیده بودم که مرد زحمت کشیه.. ان شاء الله جاش تو بهشته.. از فرصت استفاده کردم و بهروز و رمضان را به او معرفی کردم احوال پرسی گرمی با بهروز کرد و به او سر سلامتی داد. بعد به من گفت: هر چه سریع تر به همراه مادر و برادرت به سمت تهران حرکت کن. به محض اینکه رسیدی تهران، برو و جنازه رو از فرودگاه تحویل بگیر. فقط یک نفر رو بذار همراه جنازه باشه. بهروز که حال من را درک می کرد، گفت: من با جنازه میام. او را کشیدم کنار و گفتم: چق