eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا از حرکت باز ایستادم و جنازه مرد غریب را نگاه کردم. نگاهی به چهره های مردم انداختم که چطور با دیدن جنازه در هم می شد. آدم های اتوکشیده ای که با حالتی مشمئز آب دهان خود را به سمتی پرتاب می کردند. با مشاهده این حرکات بدنم گر گرفت و منقلب شدم. گفتم: خدایا اینا دیگه چه قومی هستن؟... اگه این پدر یک شهید و یا یک اسیر و یا یک سرباز و یا رزمنده باشه، چه جوابی در محضر تو داریم بدیم؟ در یک لحظه هزاران سؤال بدون پاسخ ذهنم را مشغول کرد. چرا توی این شهر به این بزرگی عاطفه و احساس کم رنگ شده؟ چرا آدمها مثل ربات به این سو و آن سو میدوند.... این همه عجله و سراسیمگی برای رسیدن به چه چیز زندگی است. غم دیدن این صحنه همه وجودم را در هم پیچید و از تهران، دانشگاه، زندگی و همه چیز دنیا زده شدم. لحظه ای تعادلم را از دست دادم. دوست داشتم کاری برای جنازه بکنم. اما هر چه صدا زدم کسی حاضر نشد به کمک من بیاید تا جنازه را به یک جای امن تر منتقل کنیم. با زحمت زیاد گوشه کارتن را گرفتم و جنازه را به گوشه ای کشیدم. دلم گرفت. حال مادرم را در ترمینال تبریز درک کردم. گوشه ای نشستم و به چهره معصوم جنازه که انگار سال ها به خواب رفته بود، خیره شدم. با دیدن این صحنه، روح و روانم به شدت آسیب دید. اضطراب مبهمی در دلم لولیدن گرفت. کشمکش ماندن و رفتن در وجودم آغاز شد. دیگر یارای ایستادن نداشتم. از ایستگاه قطار مستقیم به دانشگاه برگشتم. به دفتر آموزش رفتم و انصراف از تحصیلم را برای همیشه اعلام کردم. مسئول آموزش هاج و واج به من خیره شد و گفت: منظورتون چیه؟ گفتم: دیگه حاضر نیستم در تهران بمونم و درس بخونم. میخوام درخواست انتقال به اهواز بدم. لبخندی زد و گفت: پسر خوب... سال تحمیلی تازه شروع شده باید تقاضایت را بنویسی تا ترم آینده در شورا بررسی بشه. گفتم: خوب همین الان می نویسم. گفت: حیفه، تو همه درس هات می افتی و مشروط می شی! گفتم: مهم نیست. بعد درخواستی را برای انتقال به دانشگاه شهید چمران اهواز نوشتم و تحویل دادم و از دانشگاه بیرون آمدم. به خوابگاه که رسیدم وسایلم را برداشتم و از بچه هایی که آنجا بودند خداحافظی کردم و عازم خوزستان شدم. تقریبا تصمیم نهایی ام را گرفته بودم. هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست آن را تغییر دهد. از آنجایی که قادر به دیدن دوباره ایستگاه قطار و آدم های آن نبودم، به سمت ترمینال اتوبوسرانی جنوب راه افتادم. حال بسیار بدی داشتم. انگار دنیا تمام شده بود. خودم را به ترمینال جنوب رساندم. خیلی شلوغ بود. شلوغ تر از ایستگاه قطار. وحشتی پنهان در دلم جان گرفت. حاضر نبودم حتی لحظه ای کوتاه هم در تهران بمانم. به هر تعاونی که سر زدم، بلیت تمام شده بود. صدای همهمه مردم در سالن ترمینال آزارم می داد. از ترمینال بیرون آمدم و لحظاتی روی یکی از سکوها نشستم و در فکر فرو رفتم. مثل آدم های دیوانه با خودم حرف زدم. شاکی خدا شدم که چرا یکی از آن همه ترکش های سرگردان جبهه در قلبم ننشست تا این لحظه ها را نبینم. همین طور که با خودم کلنجار میرفتم، نگاهم به شاگرد یکی از اتوبوس ها افتاد که در حال بار زدن اثاثیه مسافران بود و تند و تند داد میزد اهواز جا نمونه...؟ بی اختیار به سمتش رفتم و خدا قوتی بهش گفتم. بدون توجه به من، چمدان ها را در صندوق بغل اتوبوس جاسازی می کرد. خم شدم و دم گوشش گفتم: برای یه نفر جا داری...؟ احساس کردم حرفم را نشنید. بلندتر از قبل گفتم برای اهواز جا داری؟ گفت: نه برادر! اما من که می دانستم پول همه چیز را حل می کند، آرام گفتم شیرینیت محفوظه! چمدانی را در صندوق جا داد و گفت چند نفرید؟ گفتم یه نفره نگاهم کرد و گفت فقط تو بوفه جا هست! گفتم اشکال نداره. گفت کرایه کامل ازت می گیرم. گفتم دمت گرم. بچه تر و فرزی بود. تند و تند بقیه چمدانها را در صندوق جاسازی کرد و در آن را بست. سپس دستش را دراز کرد و گفت کرایه......... با صد و پنجاه تومان اضافه تر رضایتش را جلب کردم و سوار اتوبوس شدم. . کیپ تا کیپ مسافر روی صندلی ها نشسته بود. صدای شاگرد اتوبوس از پشت سرم بلند شد که خطاب به مسافرها گفت: راه رو باز کن آقا بعد با اشاره به من گفت برو رو بوفه بشین... ادامه دارد ⏪ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و پنجاه سوم: باغچه سبزیجات و خیار قلمی تو بند سه پیرمردی داشتیم که خیلی بلند قد و خوش استیل و معلوم بود که ورزشکار بوده، ولی شرایط اسارت باعث شده بود مقداری کمرش خم بشه، شایدم اینجوری تظاهر می کرد که بعثیا کمتر بهش گیر بدن و اذیتش کنن. خودشو کشاورز معرفی کرده بود. حالا واقعا کشاورز بود یا نه نمی دونم. سال دوم اسارت بود که بچه ها از فرمانده اردوگاه درخواست کردن اگه ممکنه مقداری تخم سبزیجات و خیار با پول خودمون برامون بیارید و کنار آسایشگاها مقداری سبزیکاری کنیم. اونم موافقت کرد. البته بیشتر بخاطر نگهبانای خودشون. چون عراقیا بیشتر از ما مصرف می کردن و اضافیشو به ما می دادن. نهایتا مش ابراهیم شد مسئول باغچه ها و تعدادی از بچه ها هم در آماده سازی زمین کمکش کردن. وقتی که محصول بدست اومد اول باید برای نگهبانا می چید و به اونا می داد که کوفت کنن و بعدشم مقدار کمی بین آسایشگاها تقسیم می شد که البته تو اون شرایط بد و سوء تغذیه خودش گشایش خوبی بود. وقتی خیارها بدست اومد مش ابراهیم بعنوان احترام مقداری از خیارهای قلمی رو چید و به افسر اردوگاه تقدیم کرد. افسرِ با فرهنگ نگاهی به خیارای قلمی کرد و با عصبانیت گفت: بزرگاشو برای خودتون برداشتین و کوچکاشو به من میدین؟ برو نمیخام.!! بچه ها داشتن از خنده روده بر می شدن. چقد آدم باید با کلاس باشه که نفهمه بابا خیار قلمی رو به عنوان احترام و تکریم جلوی میهمان میذارن و خیارای بزرگ رو برای سالاد استفاده می کنن. خیلی خوشم اومد. خیلی باکلاس و چیز فهم بود! فوری فهمید که ما بزرگاشو برای خودمون ورداشتیم! به هر حال از سایز قلمی خوشش نمیومد.! خدا بیامرزه مش ابراهیم رو یه بار که داشت باغچه رو آب می داد قیس یه گیر الکی بهش داد و با کابل حسابی به جون این پیرمرد افتاد، ولی مش ابراهیم فقط نگاش کرد و حتی یه آخ هم نگفت. فقط با زبون بی زبونی شاید می گفت: بچه جون من سنِ بابابزرگت هستم خجالت نمی کشی؟! این بسیجی مجاهد در سال ۱۳۹۵ و در سن ۸۲ سالگی دعوت حق رو لبیک گفت و همنشین شهدا شد. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 با وجود بالا گرفتن جنگ و پیشروی دشمن تا دروازه های اهواز، هنوز رفت و آمد و تحرک در شهر زیاد بود. تنها اتفاقی که باعث خروج فوج فوج مردم و خلوت شدن اهواز گردید، عبارت بود از انفجار در زاغه مهمات لشکر 92 زرهی، اتفاقی که در بیان نمی آید و نمی توان حق آن را ادا کرد. آنروز بعدازظهر به علت نامعلومی زاغه مهمات سنگین ارتش آتش گرفت و انفجار پس از انفجار.... با انفجار هر گلوله چنان شهر به لرزه در می آمد و تکه های ترکش تا کیلومترها پرتاب می شد که باورکردنی نبود. آسمان اهواز غرق در باروت و بوی نامطبوع آن شده بود. دود ناشی از این انفجارها تا کیلومترها دورتر بخوبی دیده می شد... اهواز دیگر جای مناسبی برای زنان و کودکان نبود و با این اتفاق تصمیم خیلی ها برای ترک شهر جزم شده بود. صفوف بنزین تا کیلومترها کشیده شده بود. هیچ مخزنی نمی توانست بنزین وارد اهواز کند. مردم در بلاتکلیفی سختی گرفتار شده بودند. باید هرچه زودتر از اهواز دور می شدند. چیزی که آن روزها باب شده بود، ادغام بنزین خودروها با نفت و یا گازوئیل بود که می توانست چاره کار باشد. خروجی های شهر در ترافیکی بانکردنی به هم پیچیده بودند. خصوصا چهارشیر که راه خروج شوشتر و دزفول محسوب می شد. فردای آن روز چهره جنگی شهر، جنگی تر از قبل هم شد. اکثریت زن و بچه ها و مردان مسن خارج شده و جوانان آنها مانده بودند تا از شهر دفاع کنند. فعالیت مساجد به اوج خود رسیده بود. برای جبران کمبود مهمات به ساخت کولتوف ملتوف و نارنجک های دستی و استفاده از سه راهی روی آورده بودند. عراق بیست کیلومتری اهواز متوقف شده بود. منقضیان خدمت 56 جهت گذراندن دوره احتیاط فراخوان شده بودند. گروه های بیست سی نفره از جوانان مسجدی و سپاهی در گروه های ضربت و شبیخون به دشمن شکل گرفتند. عده‌ای به جبهه فارسیان و نورد و عده ای برای کمک به حمیدیه، خرمشهر و آبادان عزیمت کردند. مساجد هم که مملو از جمعیت جوانان شده بود، کار پشتیبانی جبهه ها را از لحاظ نیرویی و تدارکاتی به عهده گرفته بود. اتفاقی که روز نهم جنگ با همت نیروهای پاسدار سپاه اهواز شکل گرفت، هر چند کمتر نقل شد ولی تاثیر خود را بر روحیه دشمن تا سالها بجا گذاشت.... همراه باشید @defae_moghadas 🍂
دیدار جهان بی تو غم انگیز شد ، ای یار ! انگار ، بهاری است که پاییز شد ای یار ! چندان که مرا جام تــُهی شد ز می وصل جانم ز تمنای تو ، لبریز شد ، ای یار ! ناچار ، زمین خورد شکیبایی عاشق چون با غم ِ عشق تو گلاویز شد ای یار ! باد سحری نافه گشاد از سر زلفت ، او کامروا شد که سحرخیز شد ای یار ! کی می رود از یاد من آن سال که پاییز از باغ و بهار تو ، دل انگیز شد ای یار ! گفتی که تو را می کُشم ، امروز کجایی ؟ بشتاب به سویم که خود آن نیز شد ای یار ! #حسین_منزوی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا با راه افتادن اتوبوس احساس خوبی به من دست داد. همین که فکر میکردم صبح فردا به اهواز میرسم، تنگی جا و سختی راه را فراموش می کردم. به ناگاه یکی از مسافران با صدای بلند گفت: لال از دنیا نرى صلوات بفرست؛ مسافران یک صدا صلوات فرستادند. نمیدانم چرا یکدفعه احساس کردم بوی عطر و گلاب جبهه توی اتوبوس پیچید. یاد نیروهای گردان افتادم. همیشه وقتی به سمت خط حرکت می کردیم صلوات پشت صلوات فضای اتوبوس را عطرآگین می کرد. پرده قرمز اما کثیف پنجره اتوبوس را به کناری زدم و خیره به تردد شتابزده آدم ها در ترمینال نگاه کردم. اتوبوس از ترمینال خارج شد و کنار دکه ای توقف کرد و شاگرد راننده کلمن آب را پر از تکه های یخ کرد. سپس در شلوغی شهر راه افتاد. به یاد پدرم افتاده بودم که همیشه می گفت: رضا درس اش را که تمام کند، مهندس می شود و توی شرکت نفت استخدام می شود. توی پاچه کوه و علی آباد آرزوی هر پدر و مادری این بود که بچه شان درس بخواند و توی شرکت نفت استخدام شود. فاصله طبقاتی زیادی بین بچه هایی که توی پاچه کوه و علی آباد زندگی می کردند با بچه های کارکنان صنعت نفت در شهر امیدیه و میانکوه وجود داشت. در شهر علی آباد که چسبیده به پاچه کوه بود، فقط تا مقطع راهنمایی می توانستیم درس بخوانیم. برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان باید به امیدیه می رفتیم. دبیرستان فارسیمدان پاتوق بچه های شرکت نفت بود. آنها خیلی تأمین و بشاش بودند اما ما بچه های پاچه کوه و علی آباد، هم از نظر مالی در مضیقه بودیم و هم به لحاظ روحی روانی احساس سرخوردگی می کردیم. میان بچه های مرفه شرکت نفت اعتماد به نفس درستی نداشتیم. همیشه خودمان را کمتر از آنها می دیدیم. در واقع وقوع انقلاب اسلامی بود که این فاصله را از بین برد و استعدادها را به خصوص در دوران جنگ نمایان کرد. لحظه ای به خودم آمدم که بغل دستی ام گفت: برادر یه کم جمع تر بشین. نگاهی از توی قاب پنجره به بیرون انداختم. اتوبوس وارد اتوبان قم شده بود. هوا رو به تاریکی میرفت. *** مراسم چهلم پدرم با شکوه و جلال خاصی برگزار شد. همه بچه های جبهه و جنگ آمده بودند. همه که رفتند و شرایط عادی شد، مرضیه و مادرم مرا صدا زدند و پرسیدند کی برمی گردی سر کلاست؟ در پی بهانه ای بودم تا آنها را از تصمیمم آگاه کنم. اما هر چه فکر کردم دلیل قانع کننده ای نیافتم. گفتم فعلا تصمیم ندارم برگردم. تعجب را در نگاه هر دوی آنها دیدم. مادرم گفت: مگه اتفاقی افتاده؟ گفتم: نه، فقط کمی خسته شدم. مرضیه خیره به من نگاه کرد اما حرفی نزد. چون می دانست من تصميم بيخود و بی حساب و کتاب نمیگیرم. از ته قلب دوست داشت بمانم اما حیفش می آمد تحصیلم را نصف و نیمه رها کنم. مادرم که دیگر بعد از مرگ پدرم دنیا برایش تمام شده بود، سکوت کرد و حرفی نزد... شب هنگام که با مرضیه تنها شدم، واقعیت را به او گفتم. اشک در چشمانش حلقه زد. گفت: پس تکلیف این همه هزینه چی میشه؟ واقعا جوابی نداشتم بدهم. سرم را پایین انداختم و در سکوتی مبهم فرو رفتم. مضطرب و نگران از پیش من رفت و موضوع را به مادرم اطلاع داد. بزرگی مصیبت پدرم او را صبور کرده بود. دیگر مثل قدیم برایش مهم نبود. مرضیه را دلداری داد و گفت: رضا بچه عاقلیه، خودش میدونه چیکار میکنه. موضوع انصراف از تحصیل من به سرعت بین فامیل پیچید. محاکمه من از چپ و راست آغاز شد اما هرگز کسی نتوانست به رازی که در دل خودم محبوس نگه داشتم پی ببرد. فردای آن شب به آموزش و پرورش علی آباد رفتم و گزارش انصراف از تحصیلم را ارائه کردم.. چون رزمنده بودم، مدیران آموزش و پرورش با مهربانی با من برخورد کردند. یک کلاس برای تدریس به من دادند. خوشحال و با انگیزه مشغول تدریس شدم. البته بعدها آموزش پرورش به خاطر مدتی که نبودم جریمه نسبتا سنگینی برایم تعیین کرد و از حقوقم کسر کرد. ماههای مهر و آبان و آذر و دی سخت مشغول تدریس شدم. یک روز صبح که به مدرسه رفتم، دیدم بخشنامه ای با این مضمون در تابلو اعلانات چسبانده اند. «معلمينی که مایلند از دوره دو ساله آموزشی برای اخذ مدرک معادل فوق دیپلم و یا لیسانس استفاده کنند، می توانند برای شرکت در آزمون به آموزش مراجعه کنند.» من که مدرک فوق دیپلم را قبلا گرفته بودم، برای اخذ مدرک کارشناسی مراجعه کردم و ثبت نام کردم. این آزمون به طور اختصاصی از طرف آموزش و پرورش برگزار می شد و مدرک آن معادل لیسانس به حساب می آمد. تنها یک شرط داشت که تا حدودی مرا در فکر فرو برد. هر کسی قصد شرکت در این آزمون را داشت، می باید انصراف خود از دانشگاه قبلی را حتما ارائه می کرد. من هم که دانشگاه تهران را همین جور به امان خدا رها کرده بودم، مجبور شدم تعهد دهم که بعد از امتحان مدارکم را ارائه کنم. تعهدم را پذیرفتند و این فرصت را پیدا کردم که در آزمون شرکت کنم. . ادامه دارد ⏪