eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 نمونه ای از کتاب در بخش معرفی عکاس این کتاب آمده است: «پیشه عکاسی پدر، سعید را با دنیای عکس و عکاسی آشنا می‌کند. او ضمن تحصیل دوران ابتدایی در مدرسه «مصطفی زمانی» زمینه ذوقی خود را در کنار پدر محک می‌زند. اولین هدیه مادربزرگ «دوربین آگفای ۱۲۶» از سفر زیارتی مشهد، انگیزه سعید را برای گرفتن عکس بیشتر می‌کند. تقارن نوجوانی سعید با وقایع انقلاب اسلامی، موجب ورود او به متن این اتفاق بزرگ شد...» این مجموعه عکس، علاوه بر تصاویر پشت صحنه نبرد، تصاویری هم از جبهه‌های هشت سال جنگ تحمیلی، چون خوزستان، سوسنگرد، پاسگاه شرهانی عراق و جاده اهواز را ارائه کرده است. همچنین، عکس‌هایی هم از استقبال مردم از رزمندگان در ابهر و تشییع پیکر شهیدان در قالب تصاویر مجموعه «قاب شیدایی» وجود دارد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#نکات_تاریخی_جنگ شهید غیور اصلی 🔰عمليات شهيد غيور اصلي شب نهم مهر ماه سال 1359 اولین عملیات منجر به شکست دشمن در محور چذابه ، بستان ،سوسنگرد به اهواز در منطقه حمیدیه رقم خورد . این عملیات در قالب یک شبیخون برق آسا به فرماندهی شهید دلاوری که علی غیور اصلی نام داشت و از دلاور مردان ارتش بود و با توجه به آشنائی با فرمانده وقت سپاه خوزستان ،امیر شمخانی، مسئولیت آموزش و عملیات پاسداران را در سپاه خوزستان بعهده گرفته بود ،به همراه عده بسیارکمی " آمار تعدا نفرات شرکت کننده متفاوت است .از 22نفر تا 90نفر نقل شده است " از فرزندان انقلاب انحام شد. ذکر این نکته ضروری است که بدانیم نيروي زميني ارتش عراق با یک حرکت سریع و با استفاده از موقعیت منطقه و اینکه نیروی مؤثری را در مقابل خود نمی دید پس از عبور از چذابه و اشغال بستان و سوسنگرد و ده ها روستای بزرگ و کوچک در پشت دروازه شهر حميديه مستقر شد و خود را آماده میکرد تا با ادامه حرکت ، اهواز را مورد تهدید جدی قرار دهد .ودرصورت عدم انجام این عملیات با سقوط اهواز کار جنگ تمام شده تلقی می شد. @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍🍂 🔻 5️⃣6️⃣ خاطرات رضا پور عطا می دانستم که درد دوری از برادرش محمود سالها او را آزرده است. محمود هم در همان عملیات همراه ما بود اما اسیر شد. او هم مثل محمود چهره ای صمیمی و دوست داشتنی داشت. با صدایی گرفته اما آرام به نقطه ای در دوردست های دشت خیره شد و پرسید: از کدام سمت ادامه بدیم؟ قبل از آمدن به منطقه، روی کاغذ مختصات عملیات را برایشان توضیح داده بودم و جای همه شهدا را تعیین کردم. از تپه پایین آمدم و گفتم: دنبالم حرکت کنید. سپس به سمت معبر قدیمی میدان قدم برداشتم. در طول مسیر به هر شهیدی که میرسیدم اسم او را اعلام می کردم. بچه های تفحص، دفتری از نام شهدای والفجر مقدماتی در دست داشتند. بلافاصله با اشاره من دست به کار می شدند و اطراف استخوان ها را حفر می کردند تا پلاک و یا مدرک معتبری به دست آورند. گاهی پس از ساعت ها جستجو در خاکها مدرکی برای اثبات هویت شهید پیدا نمی کردند. معمولا در این شرایط رسم بود که استشهادی از بچه های حاضر صورت بگیرد. روی کاغذی نام شهید را می نوشتند و توی پلاستیک استخوانها می انداختند. سپس شهید را از میدان خارج می کردند. شهدا یکی پس از دیگری خودشان را نشان می دادند. سید  نعمت الله موسوی، سید مهدی طباطبایی و همه آنهایی که در شب عملیات همراه من بودند. بچه های تفحص پس از یافتن پلاک هر شهید. با دقت دفتری را که در دست داشتند ورق می زدند و با شماره پلاک تطبیق می دادند. زمانی که شماره پلاک با نام شهید مطابقت می کرد، صلوات جانانه ای می فرستادند. این روال ادامه داشت تا به جنازه مجید ریاضی رسیدیم. با دیدن جنازه مجید، یاد انفجار مین والمرا در زیر بدنم افتادم که چگونه از زمین بلندم کرد. همان لحظه صدای مجید در گوشم پیچید که فریاد کشید... رضا شهید شد! با مشاهده استخوانهای خاک گرفته مجید عرق شرم بر پیشانی ام نشست. با خود گفتم: نه تنها رضای سیاه بخت شهید نشده بلکه اسیر دنیای پر زرق و برق شد. ای کاش جمله مجید در آن لحظه واقعیت پیدا می کرد. حالا مجبور نبودم سرافکنده به ملاقات استخوانهایی بیایم که پشت سر من قدم در میدان خطر گذاشته بودند. ده سال انتظار، ده سال دوری، ده سال تنهایی، دردی بود که شبانه های تنها با خود می کشیدم. ناگهان شعر حاج صادق آهنگران را با خودم زمزمه کردم.... جبهه خوب و قشنگی داشتیم. اگرچه موقع پایین آمدن شاخک های مین در شکمم فرو رفت و درد وحشتناکی در بدنم پیچید، اما هرگز قداست آن درد را با هزاران لذت دنیایی عوض نکردم. ای کاش چاشنی دوم عمل می کرد تا هیچ وقت به سمت زمین بر نمی گشتم...... محمد در لابه لای زخمی ها و کشته ها شروع به حرکت و سؤال و جواب کرد. قلبم بی تاب بود. کلافه بودم. دلم می خواست زمین باز می شد و مرا در خود فرو می برد. یاد شب گذشته و گریه های بچه ها در رمل ها افتادم. یاد سخت گیری هایی افتادم که جان همه را به لب رسانده بود. خدایا، روز محشر چه جوابی دارم بدهم. یاد صحنه کربلا و سفارش امام حسین به زینب (ع) افتادم که تأکید کرد بعد از من باید گریه و زاری را کنار بگذارید و به فکر بازماندگان باشید. محمد درخور، نفس زنان برگشت و آماری از زخمی ها و بازماندگان و شهدا داد. می دانستم تعدادی از بچه ها در بالای کانال زخمی مانده اند و نیاز به کمک دارند. فرصتی برای اندیشیدن و تأمل نبود. از جا برخاستم و نیروهای باقی مانده در کانال را به کمک محمد و یعقوب سر و سامان دادم و آماده حرکت کردم. محمد با تعجب به بچه های بالای کانال اشاره کرد و گفت: رضا بچه های بالا چی می شن؟ گفتم: فعلا از خیر نیروهای توی میدون بگذر... می ترسم آمار تلفاتمون بیشتر بشه. محمد و یعقوب که تحت تأثیر احساساتشان قرار گرفته بودند، گفتند تو با نیروها برو ما زخمی ها رو برمی گردونیم. من که می دانستم با حضور تیربارچی بالا رفتن از کانال مساوی با مرگ است، اجازه ندادم و به آنها هم دستور دادم همراه نیروها به عقب برگردند. یقین داشتم اگر دیر بجنبم و نیروها را از توی کانال خارج نکنم، خیلی زود همه ما را هم خواهند کشت. بدجوری به ما ركب زده بودند. ما را توی تله انداخته بودند. تازه نیروهای گردان هم چسبیده به ما زمین گیر شده بودند. درخور پرسید: بچه های گردان چسبیده به هم در مسیر کانال کپ کردن و زمین گیر شدن، چطوری برگردیم؟ به زخمی ها و شهدا که در کناره های کانال افتاده بودند نگاه کردم. احساساتم برانگیخته شد. سعی کردم با عقل تصمیم بگیرم. گفتم: سعی کنین نیروها رو یکی یکی از توی کانال به عقب فراری بدین. . و خوشبختانه همه نیروها گوش به فرمان من بودند. فاصله کانال دوم با کانال اول تقریبا ۳۰۰ متر بود. بچه ها باید این فاصله را در زیر رگبار تیربار می دویدند تا موفق شوند به کانال اول برسند. این کار بسیار سخت بود و خطرپذیری بالایی داشت، اما چاره ای نبود. باید هر چه زودتر از مهلکه می گریختیم و از دسترس نیروهای عراقی دور می شدیم.
همراه باشید @defae_moghadas 🍂
در این ڪوچہ های بن بست نَفْس ، پرواز ممڪن نیست باید چگونه زیستـن بیاموزیم از آنان ڪه گمنام رفتند . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و هفتاد و چهارم "تئاتر با تدابیر امنیتی" نه وسایل گریمی در کار بود و نه سالن و صحنه‌ای برای اجرا و نه حتی دفتر و خودکاری برای سناریو نویسی. با حداقل امکاناتِ ممکن که دفتر آن، کفِ سیمانی آسایشگاه و خودکارش یه تکه آجر یا کچ ساختمانی بود، امّا با همت و پشتکارِ تعدادی از افراد خوش ذوق، سناریوهایی نوشته، تمرین و اجرا می‌شد که چیزی از تئأترهای دست اول ایران کم نداشت. بچه ها شعار ما می‌تونیم رو در اسارت بخوبی آموخته بودن و باور داشتن که به اندازۀ امکانات کار کردن، صرفا راه و روش افراد ضعیف و بی‌استعداده. علی بختیاری از افراد خوش ذوق در زمینه تئأتر بود. وقتی ازش خواستم که یه گروه تئاتر تشکیل بده و بچه‌ها رو سرگرم کنه، بدون عذر و بهونه و نالیدن از نداشتن امکانات، با تلاش پیگیر و همت والا، گروهی رو تشکیل و آموزش داد. حداکثر کمکی که می تونستم بهش بکنم این بود که یه مداد بند انگشتی بعنوان امانت در اختیارش قرار بدم که بتونه روی جلد سیگار سناریوشو بنویسه و به بچه‌ها آموزش بده. چون این یه ذره مداد جوابگوی همه نیازهای ما نبود، فقط موارد ضروری رو با اون می‌نوشت و از کف آسایشگاه بعنوان تخته سیاه استفاده می‌کرد و تا نگهبان عراقی رد می‌شد پتو رو روی اون می‌کشید. برای دلگرم کردن علی بختیاری خودمم شدم یکی از بازیگراش و تو یکی از تئأتراش نقش دادستان رو برعهده داشتم. با همون حداقل امکانات تا زمان تبعید ما به اردوگاه ۱۸ در شهر بعقوبه، سه تئاتر زیبا و جذاب با رعایت اصول امنیتی و گذاشتن نگهبان در دو طرف آسایشگاه اجرا شد. بعد از مدتی خودمم یه سناریو بعنوان «سکاکی» نوشتم و با کمک علی بختیاری اجرا کردیم که مورد استقبال بچه‌ها قرار گرفت. ادامه دارد خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @efae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا