🍂
🔻 ژنرال خارجی در «هویزه»
چند نفر مهمان نظامی با درجه ژانرالی از چند کشور به ایران آمده بودند.
به هویزه که رسیدند،
از من خواسته شد خاطرات شهدای هویزه را برای آنها تعریف کنم.
💢 بخشی از داستان این شهدا را تعریف کردم.
ژنرال پیر کمونیست ایستاد.
فکر کردم خسته شدند.
گفتم تمام کنم؟!
گفتند: ادامه بده.
💢 ۴۵ دقیقه خاطره میگفتم و این ژنرال خبردار ایستاده بود و گوش می داد!
💢 زمانی که صحبتهای من تمام شد.
این ژنرال احترام نظامی گذاشت و یک جملهای گفت که بدنم لرزید!
او گفت:
💢 اگر یکی از این بچهها که امروز قصهاش را برای ما تعریف کردی در کشور ما بود، از خدایان کشور ما به حساب میآمد!
🗣 راوی: سردار محمد احمدیان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد و پنجم
فقط قنبرک می زدیم؟!
تعدادی هم سرگرم ساختن سرود و لطیفه بودن و گاهی بچهها رو با سرودهای طنز و لطیفههای خوشمزه مشغول و سرگرم میکردن. یه روز اینا دور هم جمع شدن و گفتن یه سرود خیلی جالب درست کردن. بچه ها هم که منتظر همچین فرصتایی بودن همه شدن گوش و منتظر شنیدن سرودشون شدن. یه دونه انار، دو دونه انار، سه دونه انار تا ده دونه انار. بعدش یک کیلو انار،.... ده کیلو انار، یه سبد انار، یه فرقون انار، یه وانت انار، یه کامیون انار، و همین جوری تا یه کشتی انار .... ده کشتی انار. دیگه بچه ها داشتن از خنده روده بُر می شدن و یکی دو تا از نگهبانای عراقی هم که پشت پنجره قدم میزدن و این سرود را شنیده بودن، بدون اینکه بفهمن اینا چی میگن خوششون اومده بود و بعضی وقتا میومدن پشت پنجره و از بچههای گروه سرود می خواستن سرود یه دونه انار رو براشون بخونن.
یه وقتایی هم یه لطیفۀ سرکاری رو همچین جدی میگفتن که همه فک میکردیم چه چیز جالبی باید باشه، تازه آخرش میفهمیدیم سرِ کاریه و بچهها کلی میخندیدن. علیرغم همۀ سختیا، واقعاً بچه ها، سرزنده بودن و هر که هر چه از دستش برمیومد برای شاد نگاه داشتن و خندوندن بقیه کوتاهی نمیکرد. باوری که به غلط برای بعضی از مردم پیش اومده، اینه که اسرای ایرانی مثل یه عده بچه یتیم، یه گوشه آسایشگاها چنبرک می زدن و سر تو لاک خودشون برده و هیچ تحرک و شادابی بین اونا وجود نداشته. شاید در شکلگیری این باور سریالها و فیلمایی که در باره اسرا بصورت ناقص ساخته شده یا خودِ ما آزادهها که عمدتاً به شکنجه و مشکلات پرداختیم، بی تأثیر نبوده.
بدون اغراق و صرفنظر از محنتهای بیپایان و شکنجههای طاقتفرسا، واقعاً محیط اسارت، یه فضای شاد و با طراوت و پر از امید بود و بهترین نشونۀ اون همین اجرای متعدد برنامه های طنز و سایر فعالتیا و برنامههای فرهنگی بود که روح امید رو در دل بچه ها زنده نگه داشته و این که آینده رو روشن میدونستن. بعضی وقتا هم سرودهای بسیار پر محتوا اجرا میشد.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
n75951.mp3
زمان:
حجم:
3M
🍂
🔻 نواهای ماندگار
حاج صادق آهنگران
نوحه اربعینی"
🔴 آمدم از شام ویران
با غم و رنج فراوان
ای برادر زینبم من ای برادر...
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻گزیده ای از کتاب
...شب که شد بنده خدا سید به قدری خسته بود که پای بی سیم خوابش برد. ما هم باید می خوابیدیم تا فردا شب دوباره به خط مقدم اعزام شویم. اما همین که همه خوابیدند، صدای بی سیم بلند شد. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. دلم نیامد سید محمود را بیدار کنم. گوشی بی سیم را برداشتم، اما نمی دانستم چطور باید جواب طرف را بدهم. انگار طرف آن سوی خط هم متوجه شده بود که من سید محمود نیستم، برای همین پرسید: سید کجاست؟
گفتم: سید چیزه. تو موقعیت خر و پفه.
اولش ذوق کردم که توانسته بودم با زبان رمز حرف بزنم، اما بعد نرسیدم نکند مترجم های شنود دشمن، ناشیگری مرا به تمسخر بگیرند، برای همین سعی کردم سید را بیدار کنم، اما انگار که بیهوش شده بود، چون اصلاً جوابم را نداد. آهسته و طوری که بقیه بچه ها بیدار نشوند، گفتم: برادر ببخشید سید خوابه. جواب نمیده.
طرف هم برای اینکه بیشتر از این خرابکاری نشود با رمزهای محاورهای بیسیم چی ها گفت: برادر می خواستم بپرسم خرِ بابابزرگ اونجاست؟
فکر کردم طرف دارد سر به سر من می گذارد. آخر مگر کسی در جبهه خر نگه می دارد؟ کمی فکر کردم و با خودم گفتم: «اگه منظورش از بابابزرگ همان مسئول گروهانمون باشه، حتما منظورش از خر هم چیز دیگه ایه اما چی؟ نمی دونم.»
طرف که دید من حسابی ناشی هستم، گفت: برادر جان! نمیخواد با رمز جواب بدی. بیا توی جاده خاکی با هم حرف بزنیم.
خوشحالی شدم و گفتم: چشم !
از سنگر بیرون آمدم و به محوطه ی اطراف نگاه کردم، اما در آن نزدیکی ها هیچ جاده خاکی ندیدم، برای همین رفتم بیرون محوطه ی سنگرهای عقبه و در دل تاریکی شب و زیر نور ماه، آن قدر رفتم تا به یک جاده ی خاکی رسیدم. به سمت آن دویدم تا زودتر از طرف مقابل سر قرار برسم، ده دقیقه ای آنجا ایستادم و وقتی مطمئن شدم کسی آنجا منتظر من نیست، و طرف نیامده به سنگر برگشتم.
باز تلاش کردم سید محمود را از خواب بیدار کنم، اما انگار نه انگار. تعجب کردم که چرا بقیه با این همه سر و صدا تا حالا از خواب بیدار نشده اند. دوباره گوشی بی سیم را برداشتم و گفتم: برادر! من کلی توی جاده خاکی منتظر شما موندم. مگه شما دنبال خر بابابزرگ نبودی؟ چرا سر قرار نیومدی؟
طرف پشت بی سیم زد زیر خنده. به دنبال او خنده همه بچه ها از زیر پتوهایشان بلند شد. تازه فهمیدم از اولش هم این نامردها بیدار بودند و زیر پتو داشتند به کارهای من می خندیدند. تازه در این موقع بود که سید هم سرش را از زیر پتو بیرون آورد. بهتم زده بود. او هم داشت می خندید، یعنی که او از اولش هم خواب نبود.
سید بعد از اینکه کلی خندید، گفت: برادر! منظور طرف از جاده خاکی یعنی تلفن قورباغه ای. وقتی کسی رمز بلد نباشه و یا کار محرمانه ای باشه، برای اینکه حرفها لو نره با اون تلفن حرف میزنن. در بین توضیحات سید محمود صدای خنده جمع قطع نمی شد. من هم بدون اینکه خود را ببازم گفتم: خودم از اول می دونستم. می خواستم یه خردہ بخندیم خستگی بچه ها در برہ!اما خودم می دانستم که سوتی داده ام.
🍂