✍بہ ما خـــورده نگیرید؛
ڪہ چـــرا اینقدر از #حجاب میگوییم...
بہ ازاے هـــر زینـــب؛
ما #عبــــاس_ها داده ایم...
در جبهہ ها!!!
@defae_moghadas
🍂
✨" کرامة الشهداء"✨
"به یاد امام حسین" (علیه السلام)
"شهید عبدالحسین غلام پور"
وقتی برای اعزام می خواست برود، دید همه برای خدا حافظی و بدرقه آمده اند، وقتی مادر و خواهر هایش را در حال گریه دید، با تندی گفت هیچ کس حق ندارد برای بدرقه من بیاید. می خواهید آنجا گریه و زاری کنید و نگذارید بروم.
من که راضی به رفتن پسرم بودم گفتم: پسرم این یک رسم است. بگذار بیایند.
همراه او به بسیج رفتم. فرمانده بسیج در حال سخنرانی بود. گوشه ای نشستم و عبدالحسین کنار دوستانش رفت و مشغول صحبت کردن شد. هر گاه سرم را پایین می انداختم، نگاهم می کرد تا نگاهش می کردم، سرش را بر می گردانید و با دوستانش صحبت می کرد.
برای خدا حافظی ابتدا از دوستانش شروع کرد و آخر سر به سراغ من آمد و از من حلالیت طلبید.
به یاد امام حسین "علیه السلام" زیر گلویش را بوسیدم و رفت.
هشت روز بعد پیکر غرق به خون و پاره پاره اش را آوردند در حالیکه سر در بدن نداشت.
🔅 پدر شهید صفحه 149نویسنده رمضانی کتاب سبکبالان عاشق
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد و نهم:
عطش برای یادگیری
بعد از برقراری آتش بس بین ایران و عراق، آسایشگاهای چهارده گانه تکریت یازده، هر کدوم تبدیل شده بود به دانشکدههای کوچکی که همه نوع کلاس زبان، ریاضی، تاریخ، قرآن، اعتقادات، احکام تا شیمی و فیزیک و غیره یافت می شد و کلاسا از دو نفر تا ده نفره وجود داشت و گاهی وقتا برای سر خاروندن نداشتیم. نکته قابل توجه در این مقطع عطش فوق العاده افراد برای یادگیری بود. هر چند نفر دور هم جمع می شدن و با التماس از کسی که چیزی بلد بود میخواستن کلاسی براشون برگزار کنه و چیزی یادشون بده.
در تمامی طول عمرم تا به امروز چنین شوق و عطشی برای هیچ کار علمی و آموزشی به اندازه آن یکسالی که در بند یک اردوگاه تکریت یازده شاهدش بودم ندیدهم. کار بجایی رسیده بود که مدرسین بشدت تحت فشار قرار داشتن. نه میشد به این نوجوون و جوونایی که با علاقه و التماس میومدن و درخواست کلاس داشتن نه گفت! و نه توانایی معدودِ اساتید، جوابگوی این همه نیاز بودن. افرادی که به عنوان استاد، کلاسی رو برگزار میکردن هم که هیچ منبعی جز محفوظات و دانستههای قبلی خودشون در اختیار نداشتن. نه کتابی وجود داشت و نه دفتر و قلمی در میون بود. کاغذ و قلم ما همون بود که قبلاً توضیح دادم.
یادم هست در مقطعی در روز، هفت جلسه کلاسای مختلف از تفسیر قرآن و تاریخ اسلام تا احکام و اعتقادات و آموزش سخنوری داشتم و این در حالی بود که خودم بشدت نیاز داشتم در کلاسی شرکت کنم و چیزی یاد بگیرم، اما نیاز و فشار بچه ها مانع از اون بود که بجز پرداختن به قرآن و تدریس کار دیگهای انجام بدم. در هر آسایشگاه هم معمولاً چهار، پنج نفر بیشتر وجود نداشتن که بتونن تدریس کنن و این تعداد به هیچ وجه جوابگوی نیاز و درخواستهای متعدد نبود. لذا فکری به ذهنم رسید که بتونه تا حدودی این خلاء رو پر کنه و اون تربیت معلم و سخنران بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
4_702924891808071752.mp3
زمان:
حجم:
508.8K
🍂
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
نوحهخوانی
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
⏪ سنگر بازیدراز
ای قله پر خون ایمان
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🔻 مدت آهنگ: 05:55دقیقه
تقدیم به شما
🔴 به ما بپیوندید ⏪
در کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🍂
🔴 یادش بخیر،
شبها و روزهای شروع جنگ!
تلخ تلخ،
پر از نگرانی
و پر از استرس
باران گلوله و خمپاره هایی که سکوت شب را می شکستند و شهر را در غربت خود آشفته می کردند....... صدای در هم آمیختن آژیر خطر و آژیر آمبولانس ها و...
شب هایی که نمی دانستیم صبح را خواهیم دید یا نه!
شب هایی که در پستوی تاریک خانه کز می کردیم و با هر انفجاری ناخودآگاه پلک ها را بهم می فشردیم و نمی فهمیدیم کی بخواب رفته ایم!
شب هایی که مادران و خواهران ما با حجاب کامل می خوابیدند تا مبادا دست نامحرمی از زیر آوار بیرونشان بیاورد!
اینجا اهواز است
اینجا دزفول است
اینجا آبادان است
اما.....ورق برگشت
عده ای پیشقدم شدند
همان انسان های ساده و آرام و بیریای دیروز که حالا لباس رزم به تن کرده تا کاری کنند.
همانان که ناشناخته بودند و گمنام. ماموریتی داشتند مکتوم...
همان یارانی که امام دلها هفده سال قبل از آن وعدهشان را داده بود....
همانانی که خود را به آتش زدند و در اوج هل من مبارز خوانی دشمن قلدر، بر آنها تاختند و...
ورق برگشته بود....
صف های اهدای خون
صف های اعزام به جبهه
هجوم به پایگاه مساجد
دیری نپایید که رنگ شهر عوض شد و شادابی خود را باز یافت،
اما دیگر نه علم الهدایی بود
نه جوادی
نه علمی
نه پیرزادهای
نه محمدپوری
نه قنادانی
و نه غیوراصلی و یارانش
یادش بخیر .... شب های عاشقی
#جهانیمقدم
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"همراه"
کتاب «همراه» روایت «مهرشاد شبابی» از همراهی با «سردار سیدیحیی (رحیم) صفوی» در دوران دفاع مقدس است.
****
کتاب «همراه» روایت «مهرشاد شبابی» از همراهی با «سردار سیدیحیی (رحیم) صفوی» در دوران دفاع مقدس است.
این کتاب در پنج فصل شامل، «تولد تا ازدواج»، «ازدواج با سردار رحیم صفوی»، «سفر به کردستان»، «زندگی در جنگ» و «سالهای بعد از جنگ» به انضمام «مصاحبه مشترک» و «آلبوم تصاویر» تنظیم شده است.
«همراه» با عنوان فرعی «روایت مهرشاد شبابی از همراهی با سردار سیدیحیی (رحیم) صفوی در دوران دفاع مقدس» به کوشش «زهرا اردستانی» در 416 صفحه مصور تالیف و توسط «مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس» در 1000 نسخه منتشر شده است.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 بخشی از متن کتاب همراه:
«صبحها میرفتیم پیادهروی. رد شدن از رود کارون را دوست داشتم. وسط پل معلق که میرسیدیم، صدای امواج متلاطم کارون گوش نواز بود. احساس میکردم آب کاملا من را احاطه کرده است؛ حس خوبی پیدا میکردم؛ حس رهایی و آزادی. به انتهای پل که میرسیدم با دنیای دیگری روبهرو میشدم. طرف ما فقط نیروی نظامی بود و تانک، اما آن طرف زندگی جریان داشت؛ دستفروشها مشغول کاسبی بودند و با صدای بلند مردم را به خرید جنسهایشان دعوت میکردند، احساس آرامش میکردم. انگار آنجا خبری از جنگ نبود.
یک روز که مثل همیشه داشتم از روی پل رد میشدم، وسطهای پل بودم که عراقیها شروع کردند به شلیک توپ. خیلی از شهر فاصله نداشتند و با توپخانه اهواز را میزدند. گلولهها میخورد توی آب؛ آب شکافته میشد؛ تا ارتفاع زیادی بالا میآمد.
هاج و واج همان وسط ایستاده بودم. نمیدانستم برگردم سمت خانه خطرش کمتر است یا بروم سمت بازار، که ناگهان یک سرباز از طرف بازار دوید سمت من و بدون معطلی چادرم را گرفت و من را کشید سمت بازار. خیلی هم عصبانی بود که چرا در آن وضعیت، وسط پل ایستادهام و هیچ حرکتی نمیکنم...»
@defae_moghadas
🍂