eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 4⃣7⃣ خاطرات رضا پور عطا بعد از نماز برپا دادم و بچه ها را از پشت تپه ها بلند کردم. هیچ کس نمی دانست سرنوشتش چه خواهد شد. از صبح که ما را از دو طرف زیر رگبار گلوله گرفته بودند، نشسته و یا سینه خیز حرکت می کردیم. همه خسته و بی رمق بودند. از طرفی یک روز تمام بچه ها زیر تابش مستقیم نور خورشید نه آب خورده بودند و نه غذا حالا چطور می خواستیم چند مجروح را هم با برانکار حمل کنیم، در تعجب بودم. تنها نیرویی که بچه ها را حرکت داد انگیزه نجات و رسیدن به خانواده بود. من هم از همین عامل استفاده کردم و گروه را به ستون کردم. سپس با فرمان حاج محمود که آرام در گوشم زمزمه کرد، حرکت را آغاز کردیم. حاج محمود اشاره داد که از سمت راست حرکت کنیم. مسیر اشاره حاج محمود را نگاه کردم. متوجه شدم که علفزار انبوهی پیش روی ماست. وقتی وارد علفزار شدیم بسیار ناهموار و ناصاف بود. بچه ها به سختی حرکت می کردند. به خصوص آنهایی که برانکارها را حمل می کردند. بچه ها انرژی زیادی نداشتند و برانکارها را تند و تند زمین می گذاشتند و خستگی در می کردند. حمل هشت برانکار آن هم توسط نیروهایی که هیکل خودشان را به سختی حمل می کردند، کار سخت و دشواری بود. در آن سکوت هولناک شب، فقط صدای خش خش علف ها به گوش می رسید مجبور بودیم مسیرمان را مقداری تغییر دهیم تا از کمین‌ها فاصله بگیریم. آنها منتظر ما بودند. ما را رصد کرده بودند. شاید حدود یک کیلومتر انحرافی رفتیم. یعنی پشت سرمان خط اول و جلو روی‌مان کمین ها قرار داشتند و ما ۲۸ نفر نیروی داغان در وسط این مهلکه جهنمی تلاش می کردیم حرکت مان را طوری تنظیم کنیم تا پشت یکی از کمین ها در بیاییم. حاج محمود سر در گوش من گذاشت و گفت: چون تو اینجا رو بلدی نفر اول حرکت کن. گفتم: حاج محمود، فرض بر اینکه کمین رو دور زدیم و نیروهای عراقی هم ما رو ندیدن! دو تا میدان بزرگ مین رو چطور می‌خوای بگذرونی؟ کمی در فکر فرو رفت، سپس به من گفت: از بچه ها بپرس ببین کسی تخریب کار کرده؟ یک لحظه اشاره دادم همه توقف کنند. پرسیدم: بچه ها کسی تخریب بلده؟ هیچ کس جواب نداد. باز هم سؤالم را تکرار کردم اما جز سکوت و صدای خش خش علف‌ها چیزی به گوش نمی رسید. دیگر نیازی به جواب دادن نبود. خود حاج محمود همه چیز را شنید. لحظه ای در فکر فرو رفت و به من گفت: خودت چی؟ گفتم: من یه دوره دو روزه در تیپ دیدم.... اما حاجی خودت می دونی که در تاریکی کار کردن تجربه می خواد. گفت: چاره ای نداریم. خودت باید پاکسازی کنی؟ با تعجب گفتم: حاج محمود تو رو خدا منو معاف کن..... می ترسم اشتباهی مرتکب بشم.... اون وقت جواب شهدا رو چی بدم؟ گفت: مرد مؤمن، مگه راه دیگه ای داریم؟ جر و بحث من و حاج محمود به جایی نرسید و بالاجبار قبول کردم. چند قدم برداشتم و جلو ستون قرار گرفتم و حرکت را ادامه دادیم. پشت سرم ۲۸ نفر نیروی زخمی و سالم در یک ستون در حرکت بودند. در چهره ها به راحتی می شد ترس و وحشت را دید. هر کسی دستش را دراز کرده بود و نفر جلویی را گرفته بود. تقریبا یک کیلومتر به موازات خط اول و کمین ها حرکت کردیم. آن قدر رفتیم تا حاج محمود خودش را به من رساند و گفت: کافیه.... نیروها رو نگه دار... کمی استراحت می کنیم. دستور حاجی را عملی کردم. بعضی ها که توان نداشتند و ضعف کرده بودند، بلافاصله روی زمین دراز کشیدند و نفسی تازه کردند. حاجی گفت: آقا رضا فکر کنم به اندازه کافی از کمین ها دور شدیم. حالا باید در عمق حرکت کنیم. به بچه ها اشاره دادم مجروحها را زمین بگذارند و توی علفزار استراحت کنند. اما ظاهرا قبل از دستور من این کار را کرده بودند. نق و نوق بعضی ها را شنیدم که گفتند بابا بیخودی داریم وقت تلف می کنیم.. بریم خودمون رو اسیر کنیم. بعضی ها هم محکم و قاطع به آنها نهیب می زدند که این چه حرفیه میزنین؟... شما به اصطلاح رزمنده اسلامین... خجالت بکشین! من که حوصله دخالت نداشتم آنها را به حال و خودشان رها کردم. به هر شکل، زمان استراحت سپری شد و حاج محمود دستور حرکت دوباره را صادر کرد. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و هشتاد و پنجم: پاداش بعثیا به روزۀ مستحبی غذا در اردوگاه به اندازه‌ای کم بود که فرقی نمی‌کرد چه وقتی از شبانه روز مصرف بشه. لذا تعدادی از بچه ها شروع کردن به روزۀ قضا و مستحبی گرفتن. بعثیا با هر گونه روزه غیر از ماه رمضان مخالف بودن و به شدت برخورد می‌کردن. بچه ها هم اعتنایی نمی‌کردن و سعی داشتن نامحسوس روزه بگیرن. تعدادی سهمیه ناهارشون رو آخر شب می‌خوردن و روزه شون و می‌گرفتن. تعدادی هم که برای سحر بیدار می‌شدن، مراقب بودن که نگهبانای عراقی متوجه نشن. ولی گاهی پیش میومد که نگهبان سرزده رد می‌شد و افرادی رو در حال خوردن سحری می دید. بعضیاشون که کمی انسانیت داشتن ندیده می‌گرفتن و بعضی دیگه اسم افراد رو یادداشت می‌کردن یا می‌گفتن فردا سرِ آمار افراد متخلف باید بلند بشن و خودشون رو معرفی کنن. اگه افراد خودشون رو معرفی نمی‌کردن همۀ آسایشگاه تنبیه می‌شد. یه شب منو و تعدادی داشتیم سحری می‌خوردیم که یکی از نگهبانا بنام مصطفی که خیلی کینه ای و بی‌رحم بود ما رو دید و تهدید کرد که فردا بحسابتون می‌رسم. ما سحری مختصری که داشتیم خوردیم و خوابیدیم. فرداش سرِ صف آمار مصطفی اومد و گفت اون چن نفری که دیشب بیدار بودن و سحری می‌خوردن بلند بشن. ما هم بلند شدیم. ما رو بردن جلو صف و با شیلنگ به لب بچه ها می‌کوبیدن ، طوری که لب و صورت بچه ها ورم کرد. بعد اعلام کردند این سزای کسانیه که با دستورات ما مخالفت کنن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب "دلیل" کتاب دلیل، روایت حماسه نابغه اطلاعات و عملیات، سردار شهید علی چیت سازیان است که آن را انتشارات سوره مهر در سال 96 با شمارگان 2500 نسخه به چاپ رسانده است. بخش های مختلف این کتاب با عنوان دلالت یکم تا دوازدهم نامگذاری شده و نویسنده در هر فصل، نام راویان خاطرات را آورده است. جالب این که نام راویان در زیر خاطرات هم دوباره ذکر شده است. خاطرات استفاده شده در این کتاب 288 صفحه ای کوتاه و مختصرند و می شود با سرعت بالایی آن ها را خواند و بهره برد. حمید حسام، زندگی شهید چیت سازیان را به بخش های مختلف زمانی تقسیم بندی کرده و در هر فصل روایت هایی را آورده است. در انتهای کتاب نیز تصاویری هر چند با کیفیت پایین از شهید چیت سازیان به کتاب الصاق شده است. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 بخشی از کتاب را با هم می خوانیم: صفحات 162 و 163 کتاب دلیل 🔻مزد اعتماد علی آقا می گفت «شیخنا» و منظورش شیخ حسن زارعی بود. بچه ها بهش می گفتند «شیخ حسن جوری». اون هم با اون ریش خرمایی بلند و علمایی ش توی دل علی آقا حسابی جا باز کرده بود. و این حساب بی حساب نبود. آخه شب عملیات مجنون، شیخ رو گذاشت سر ستون. شیخ هم مزد اعتماد علی آقا رو خوب داد. لب موانع و سیم خاردار عراقیا، اولین رگبار عراقی رو دشت کرد. چند تا تیر خورد و خم شد رو به کپه سیم خاردار و به ستون پشت سرش نهیب زد: «رد شید!» یه دقیقه نکشید که خط عراق شکسته شد. 🔻آمده ایم خیار بکاریم خاکریز و کانال جلوییِ دشمن افتاد دست بچه ها. رسیدیم به مقر فرماندهی عراقیا. همون جا مجروحا و شهدا رو گذاشتیم تا آمبولانسا بیان. آفتاب داشت بالا می اومد. رادیوی جیبی یکی از بچه ها روشن بود و خبر پیروزی رزمندگان رو توی جبهه فاو می داد، اما دیدن شهدا و مجروحا، که مقابلمون بودند، میل شادی رو از بچه ها گرفته بود. علی آقا وارد مقر شد. پرسید: «چرا بق کرده ید!؟» کسی جواب نداد. خیلی جدی گفت: «می دونید این جبهه ای که فتح کرده اید کجاست؟» یه بسیجی از سر بی میلی گفت: «میگن بهش کارخونه نمک.» با خنده گفت: «احسنت! واسه همینه که باید آماده باشین اینجا خیار بکارین. خیارشور امسالمون رو همین جا می گیریم!» ترکش خنده میون جمع افتاد. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣7⃣ خاطرات رضا پورعطا با دستور حاج محمود که فقط به من ابلاغ کرد، نیروها را از روی زمین بلند کردم و با یک چرخش ۹۰ درجه در عمق دشت شروع به حرکت کردیم. به امید اینکه از پشت یکی از کمین ها بیرون بزنیم. غافل از اینکه محاسبات کمی اشتباه از آب در آمد و ما مستقیم مقابل یکی از کمین ها از علفزار بیرون زدیم. چه لحظه وحشتناکی بود. همین طور که در افکار خودم غوطه ور بودم، یک دفعه دو تا سنگر خیلی بزرگ پیش رویم نمایان شد. با دیدن کمین ها جا خوردم و ایستادم. نمی دانستم چطور نیروهای مجروح را به عقب بکشانم. خدا خدا کردم ما را ندیده باشند. اما چون ما را رصد کرده بودند و منتظرمان بودند، چند رگبار هوایی زدند و همه را میخکوب در جای خود نگه داشتند. هیچکس نمی دانست باید چه کار کند. فقط صدای حاج محمود را قبل از دویدن در علفزار شنیدم که نیروها را عقب بکش. صدای «قف» نگهبان های عراقی فرصت فکر کردن به من نمی داد. تیرهای مسلسل‌های عراقی ها مثل باران به سمت ما باریدن گرفت. آن قدر جا خوردم که ناخودآگاه خودم را به پشت روی زمین انداختم. نیروهای پشت سر من هم دستپاچه شدند و همگی روی هم افتادند. در همان وضعیت فریاد کشیدم: بچه ها خودتون رو نجات بدین... بدوین توی نیزار. بچه ها با وحشت و سراسیمه به سمت نیزار شروع به دویدن کردند. نمیدونم در آن لحظه به چه شکل در زیر بارش تیربار دشمن که هوا را می شکافت، به داخل نیزار دویدم و پناه گرفتم. همه نگرانی ام بابت مجروحها بود. حاج محمود نفس زنان به طرف من آمد و گفت: عجب اشتباهی کردیم... سریع از نیروها آمار بگیر. بلافاصله از نیروها آمار گرفتم. خوشبختانه کسی تیر نخورده بود. عراقی قصد اسیر کردن ما را داشتند و به آسمان شلیک می کردند. ظاهرا شک هم داشتند که ما ایرانی یا عراقی هستیم. رو به حاجی گفتم: حاجی.. مجروحها جا موندن، تعدادی از نیروها هم داخل نیزار متواری شدن. حاج محمود گفت: سریع بچه ها رو پیدا کن، از جا بلند شدم و با سوت زدن و انواع صدای پرندگان بچه ها را پیدا کردم. بچه ها آنقدر ترسیده بودند که مثل گنجشک بال شکسته می لرزیدند. همه را در یک نقطه جمع کردم. حاج محمود گفت: به آمار دیگه بگیر. وقتی شمارش کردم، دیدم چهارده نفریم. یعنی پانزده نفر توی نیزار گم شده بودند. از آن سوی نیزار مابین ما و کمینها صدای نیروهای مجروح می آمد که در خواست کمک می کردند. بیشتر آنها من را صدا می زدند و می گفتند: رضا.. بیا کمکمون کن... با شنیدن درخواست کمک آنها حال بدی پیدا کردم. حاج محمود که متوجه احساسات من شد گفت: خودتو کنترل کن.... اینجا میدون جنگه... هر اشتباه ما جون بقیه رو به خطر می اندازه. . گفتم: حاج محمود اسم من رو صدا میزنن! گفت: باید صبر کنیم تا اوضاع آروم بشه. گفتم: حاجی بذار برم کمکشون کنم... میتونم اونها رو نجات بدم. قاطعانه گفت: حق نداری از اینجا تکون بخوری. گفتم: حاج محمود این بچه ها نیروهای من هستن... تا اونها رو نیارم آروم نمی گیرم. گفت: تا من دستور ندادم حق نداری سرخود عمل کنی. مستأصل و ناراحت گفتم: آخه برا چی این حرفو میزنی؟ گفت: آقا رضا..... الان سر و کله گشتیهای عراقی پیدا میشه.... مرد حسابی منطقه حساس شده.... چرا بچه بازی در میاری.. به فکر این چهارده نفر باش... هیچکدام از اینها مین و خنثی سازی رو نمیشناسن... تنها تویی که میتونی این کار رو بکنی چطور میتونم اجازه بدم جون خودت رو به خاطر چند تا مجروح که تا چند لحظه دیگه اسیر میشن به خطر بندازی؟ @defae_moghadas 🍂
‍ 🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ 🔸 عمليات والفجر 8 (فتح فاو) در ساعت 22:10 روز 20/11/64 عمليات والفجر 8 با رمز يا فاطمه الزهراء آغاز و تا 75 روز ادامه داشت.  بندر فاو در روزهای اول عمليات به تصرف درآمد با توجه به پاتكهای سنگين دشمن بيش از 70 روز جنگ سخت در پی داشت.  در اين عمليات، 800 كيلومتر مربع از زمين‌های دشمن آزاد و بيش از 50000 نفر از نيروهای دشمن كشته و زخمی و نزديك به 3 هزار نفر به اسارت درآمدند.  @defae_moghadas 🍂
مسجد جامع خرمشهر، ۴۵ روز مقاومت
آماده پیکار