🍂
🔻 برشی از یک کتاب
در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند.
امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند.
در ماموریتی که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!"
او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
کتاب حاجی فیروز
خاطرات جانباز فیروز احمدی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و بیست و یکم:
گوشه گیری ممنوع!
یه ویژگی بارز بچه ها این بود تا فرصت مناسبی پیش میومد و امکان فعالیت آموزشی و فرهنگی مهیا میشد سریع جنب و جوش هم شروع میشد و هیچ وقت انزوا و گوشهگیری و غصه خوردن در دستور کار بچهها نبود. به استثای ماه اول که اختناق کامل حاکم بود. تو سه ماه دیگه واقعا استفادههای خوبی کردیم و بصورت چهره به چهره و کلاسای متعدد چند نفره برگزار میشد و عراقیا هم نمیتونستن تشخیص بدن که داریم صحبت معمولی میکنیم یا برنامۀ کلاسی و آموزشیه. چون همیشه بصورت متراکم کنار هم بودیم و هر وقت می پرسیدن چی میگید؟ میگفتیم: داریم از خاطراتمون تو ایران برای هم میگیم که حوصله مون سر نره. لا مصبا انگار اگه ما دو کلمه به هم یاد میدادیم از اونا چیزی کم میشد و خسارتی بهشون میخورد.
یکی دیگه از مشکلات بزرگ بچه ها در فصول گرما، تشدید بیماریهای پوستی مانند گال بود که قبلا اینو تو خاطرات تکریت یازده توضیح دادم. ولی اینجا بخاطر کمبود جا و شرجی بودن داخل اتاق این مشکل مضاعف شده بود. چند نفر از بچه ها مبتلا شدن و تکرار همون معالجه کذایی عراقیا. این طفلکیها رو اینقد جلو آفتاب گذاشته بودن که مثل قیر سیاه شده بودن و پوست بدنشون سوخته بود. ما هم تنها کاری که تو این جور مواقع از دستمون بر میومد این بود که دستامون رو به درگاه خدا دراز کنیم و برای شفای عزیزانمون دعا کنیم. یه نفر هم به بیماری سل مبتلا شد و خطر شیوع این بیماری میرفت که خوشبختانه بردنش بیمارستان و مداوا شد. دوران پر از فراز و نشیب زندان ملحق داشت طولانی می شد و به ماه چهارم خودش رسید و ما باورمون شده بود که دیگه تا آخر اسارت همین جا جامونه و باید خودمون رو با شرایط موجود وفق بدیم ، ولی خیلی وقتا هم به درگاه خدا التماس میکردیم که شرایطی فراهم بشه که دوباره برمون گردونن اردوگاه ۱۱ پیش بچه ها.
تنگی جا و نداشتن هواخوری بشدت آزارمون میداد. بالاخره خداوند همیشه بندههای مضطر و گرفتار خودشو دائم در سختی قرار نمی ده و اونا را رها نمیکنه. دعای بچهها که با اخلاص تموم باخدا مناجات میکردن مستجاب شد و از گوشه و کنار زمزمههایی بگوش میرسید که احتمالا دوباره برمون میگردونن اردوگاه. بالاخره انتظارات به سر رسید. چهار ماه تموم در اون زندان تنگ، همراه با اعمال شاقه و بدون حق استفاده از هواخوری سپری شد. زمزمههایی از برخی نگهبانهای عراقی بگوش میرسید که بزودی جابجا میشید ، اما کجا ؟معلوم نبود!!
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
جمعه ها و شب های جمعه جبهه
عصر پنجشنبه که می شد یه حال و هوایی تو فضا و محوطه گردان می پیچید. از رفتن سر قبور مثالی شهدا و خوندن فاتحه گرفته تا آماده شدن برا نماز جماعت مغرب و عشا
گاهی تو چادر نماز خونه و گاهی توی فضای باز، زمستونا که اصلا حکایتش فرق می کرد. خيلي ها اورکت ها رو رو سرشون می کشیدند و با خودشون حسابی خلوت می کردن.
نماز که خونده می شد نوبت یه سخنرانی کوتاه میرسید، تبلیغات گردان از قبل یه مهمون ویژه از لشکر می اورد و چند کلامی صحبت می کرد. اونم از تاثیر دعا و شرایط دعا و شکل ارتباط با خدا
حالا نوبت خوندن دعای کمیل می شد. هرچه مداحمون خوش صداتر انتخاب می شد حال و هوای بچهها هم بالاتر می رفت و حال بهتری پیدا می کردن. تازه سینه زنی هم داشتیم که البته همه اینا با هم اجرا نمی شد و کم و زیاد داشت.
صبح جمعه هم حکایتی دیگه داشت خصوصا اناراش!!
بله انار، انار خوردن جمعه مستحبه و اگه تدارکات آخرای هفته اناری توزیع می کرد بچه ها نگه میداشتن برای صبح جمعه تا هم دلی خنک کرده باشن و هم ثوابی کرده باشن.
خلاصه ما هم برا خودمون تو جبهه و پادگان بساطی داشتیم و به یاد اون روزا سالهای ساله که به هر بهانهای جمع میشیمو دیدارها رو هر تجدید می کنیم.
خلاصه، واقعا خیلی خوش بحالمونه 😊
این عکس جوونای قدیم رو ببینید👆
#جهانیمقدم
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"مهمان صخره ها"
کتاب "مهمان صخره ها" به همت راحله صبوری و از طریق انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شد. داستان مهمان صخره ها مربوط به خلبانی کار کشته به نام محمد غلامحسينی است که بعد از اتمام دوره آموزش خلبانی خود در آمریکا و با شنیدن خبر جنگ به ایران بازمی گردد و برای کشورش در ماموریت های مختلف پرواز می کند. اما در یکی از عملیات ها هواپیمایش سقوط کرده و به دست کرد های حزب دموکرات اسیر می شود.
در این میان اتفاقات بسیاری برای وی رخ میدهد تا این که نهایتا نیروهای ایرانی وی را نجات می دهند.
صبوری درباره اين كتاب گفت: کتاب «مهمان صخره ها» اولين کتاب از مجموعه خاطرات خلبانان است که درباره زندگی محمد غلامحسينی، يکی از خلبانان جنگ است. غلامحسينی در عمليات والفجر ۲ وظيفه حفاظت از پوشش هوايی کرمانشاه را برعهده داشته است که در اواسط اين عمليات در آسمان با چند جنگنده عراقی درگير می شود و طی يک تعقيب و گريز مجبور می شود به سمت کردستان و مرز آذربايجان غربی برود. خلبان غلامحسينی که به شدت مجروح شده مجبور به ايجکت( فرود اضطراری) مي شود. او بعد از اينکه ايجکت می کند ناخواسته وارد حوزه استحفاظی حزب دموکرات کردستان می شود و توسط اين گروه به اسارت در می آيد.....
گفتنی است "مهمان صخرهها" اولين اثر از مجموعه 10 جلدی خاطرات خلبانان نيروی هوايی ارتش جمهوری اسلامی است که توسط دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنری سازمان تبليغات اسلامی توليد و در تيراژ 2500 نسخه توسط انتشارات سوره مهر انتشار يافته است .
@defae_moghadas
🍂