🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و بیست و سوم:
تبعیدگاه جدید
سوار شدیم ، ولی نه با چشم و دست بسته
و این در حالی بود که حدودا سه سال از اسارت ما گذشته بود.
مسافت زیادی رو طی کرده و هر لحظه و ساعت از یاران و دوستامون در اردوگاه تکریت ۱۱ فاصله بیشتری میگرفتیم.
قلبِمون از غصه فراق یاران به شدت اندوهگین و تحت فشار بود و بسمت سرنوشتی نامعلوم در حرکت بودیم. به هر حال ما روزهای سختتر از اینا رو پشت سر گذاشته بودیم و برخورد عراقیها که مقداری نرم و ملایم بود و خبری از کتک و خشونت نبود، نویدبخش دورانی آروم، همراه با آرامش و آسایشِ بیشتر بود.
تا جایی که یادم میاد چهار پنج ساعتی تو راه بودیم و مسافتی در حدود ۲۴۰ کیلومتر رو طی کردیم. در بین راه، کاری به ما نداشتن و کسی رو اذیت و آزار ندادن. از کنار شهر سامرا عبور کردیم. برخلاف تکریت که بیابون بود و برهوت، اطراف سامرا منطقهای بسیار سبز و با صفا و دارای نخلستانای زیادی بود.
از دور چشممون به گنبد و بارگاه امام هادی و امام حسن عسکری(علیهما السلام) افتاد و خدا میدونه چقدر خوشحال شدیم. از لابلای صحبت نگهبانا با هم، فهمیدیم قراره ما رو بسمت بعقوبه ببرن. اولین باری بود که مسافرت با چشم و دست باز و بدون کتک و اذیت و آزار انجام شد و بین راه حتی بهمون آب هم دادن.
شهر بعقوبه در عراق معروف است به شهر پرتقال و تعداد زیادی باغات پرتقال در این شهر وجود داشت. در حوالی شهر بعقوبه یه پادگان بزرگ نظامی وجود داشت. ما رو وارد پادگان کردن. برای اولین بار در کمال تعجب خبری از دیوار مرگ و تونل وحشت نبود و بصورت عادی و بدون کتککاری وارد فضای اردوگاه شدیم. در یه محوطه بزرگ خاکی از اتوبوسها پیاده شدیم و طبق رسم و رسوم عراقیا در صفوف پنج تایی به خط شدیم.
تعدادی اتوبوس از اردوگاهای دیگه هم رسیدن و مشخص شد که اینجا اردوگاه تبعیدیاس. البته همه از اردوگاههای مفقود الاثر مثل تکریت۱۱ بودن. مجموعاّ شدیم حدود ۶۰۰ نفر.
با پرس و جو از اسرای موجود در اردوگاه متوجه شدیم در حوالی شهر بعقوبه در فاصله حدود ۷۰ کیلومتری بغداد قرار داریم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 سرگردان میان
موج، موشک، اسکله
قسمت آخر 👇
🔸 اعلایی وقتی به این بخش از خاطرهاش میرسد به قدری آن را رنگی تعریف میکند که انگار ماهم با او در این صحنهها حضور داریم. دور و برمان را نگاه میکنیم که مبادا ناوچه دشمن نزدیک شود: «چشم به هر طرف میگرداندیم، دریا بود و دریا. خدا خدا میکردیم که عراقیها اسیرمان نکنند. یک ساعت بعد صدای بالگرد آمد. از طرفی خوشحال شدیم که شاید بالگرد ارتش خودمان باشد از طرفی هم نگران بودیم نکند بالگرد عراقی باشد. وقتی بالگرد نزدیک شد متوجه شدیم بالگرد خودمان است. آنها مجروحان را با بالگرد بردند و قایق سبکتر شد و توانستیم به سکوی ابوذر برسیم. آنجا گفتند که باید به سکوی نوروز برگردیم و مدارک و اسناد را جمعآوری کنیم. من داوطلب شدم و با بالگرد برگشتم. وقتی به شعاع 10 کیلومتری سکوی نوروز رسیدیم احتمال دادیم عراقیها برای درگیری با ما کمین کرده باشند اما با تعجب دیدیم 40 – 30 عراقی که جلیقه نجات به تن دارند روی آب معلق هستند و از ما کمک میخواهند.
با بوشهر تماس گرفتیم و گفتند که شب گذشته یکی از ناوچههای کشورمان به ناوچه عراقی شلیک کرده و آن را بهطور کامل از بین برده. تصمیم گرفتیم اسیر بگیرم. یکی گفت بگیریم یکی گفت نه، ولی بالاخره تصمیم گرفتیم کمکشان کنیم. سیم بکسل انداختیم پایین و 12 نفرشان را آوردیم بالا. روی سکوی نوروز نشستیم، تجدید قوایی کردیم و به عراقیها که 24 ساعت چیزی نخورده بودند هم غذا دادیم. بعد از جمعآوری اسناد و مدارک و اسلحههای بهجا مانده، برگشتیم به سکوی ابوذر. چند ساعت بعد سوار ناوچهای شدیم که به ناوچه عراقی شلیک کرده بود. بعد رفتیم بوشهر که مردم از خوشحالی برایمان گاو و گوسفند قربانی کردند.»
او تعریف میکند بعد از پایان خدمت، شرکت نفت از او دعوت کرده و بعد از قدردانی پیشنهاد کار در شرکت را داده و او هم برای زنده نگه داشتن خاطراتش این منطقه را برای انجام وظیفه انتخاب کرده و حالا 34 سال از آن زمان میگذرد. او خاطرات زیادی دارد و میگوید اگر بخواهد همه را تعریف کند باید یک هفته را در بهرگانسر بمانیم.
اعلایی با لهجه شیرین قشقایی شهرکردیاش میگوید: «کسی نمیداند زمان جنگ روی سکوها بر ما چه گذشت. هر لحظه فکر میکردیم موشکی به سکو میخورد و همه میرویم روی هوا. وقتی برای خانوادهام کار کردن روی سکو مخصوصاً تابستانها را تعریف میکنم نمیتوانند شرایط را تصور کنند. خیلی هم اصرار میکنند که حتی برای یکبار هم که شده به سکو بیایند و از نزدیک کارمان را ببینند ولی مقررات اجازه نمیدهد. شما از شرایط ما در روزنامه بنویسید شاید بتوانند گوشهای از کارمان را درک کنند.»
#پایان
@defae_moghadas
🍂
طلبه وسط نشسته،
شیمیایی میشه،
داغون میشه،
یکی از خوبان گمنام عالمه.
الان یه گوشه ای تو شهر بزرگ تهران
بی ادعا داره
درد میکشه
اهل ساریه
حاج آقا ولی پور
سال ۶۲ با لباس طلبگی برای
ماموریت چهل روزه اومد. بعد از چند ماه لباس رو در آورد و ماند و ماند تا پایان جنگ .
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 جنگ و حزب بعث ۳
در مورد طرف عراقی می توان به نکات زیر اشاره کرد:
۱- متوسل شدن فرماندهان عراقی به گسترش تشکیلات نظامی به ویژه واحدهای پیاده و زرهی به منظور وسعت بخشیدن به دامنه عملیات، رو آوردن ارتش عراق به دفاع موضعی در طول مرزها که همزمان بود با گسترش دامنه فعالیتهای نیروهای اسلام در سراسر جبهه های نبرد.
۲- اقدام ارتش عراق به اتخاذ موضع دفاعی به جای حمله و احداث مواضع دفاعی مستحکم در طول جبهه ای که نقاط مهم و حساسی از خاك ایران را در آن به تصرف درآورده بود تا بدین ترتیب قادر به دفاع باشد.
٣- تغییر شیوه قدرت طلبی و برتری جویی - که رژیم عراق در برخورد با حوادث و رخدادها بدان متوسل می شد، انصراف تدریجی از برخی از شرایط و خواسته های قبلی همانند مطالبه جزایر ابوموسی، تنب بزرگ و تنب کوچک - که رژیم در اوایل جنگ مطرح ساخت و اجبار به عقب نشینی از برخی مناطق اشغالی ایران بعد از آزادی خرمشهر به خاطر ترس از شروع حملات جدید نیروهای اسلام که امکان داشت به نابودی ارتش و حتی رژیم عراق منتهی گردد. خصوصا اینکه ارتش عراق بعد از تحمل خسارات فراوان در عملیات فتح المبين و آزادسازی خرمشهر سرگرم سازماندهی، بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آن مرد محجوبِ خندهرو
روز اولی بود که به دستور حاج کاظم جهت بازخوانی جریانات تیپ ضد زره در منزل یکی از یاران دیرینهاش دعوت شده بودم در کوی نفت اهواز. در آن جمع نورانی متوجه حاج حبیب شده بودم که با حالتی آرام و بی صدا گوشهای نشسته بود. حجب و حیای چهرهاش در دیدار اول او را لو میداد و حالتی داشت دوست داشتنی.
هیچ پیش فرضی از او در ذهن نداشتم جز ته چهرهای آشنا. چنان آشنا که در فکر فرویم برد و در آن چند روز سوژه ذهنیم شد. هر چند اسمش را نمیدانستم و به چهرهاش اکتفا کرده بودم.
آن روزها، خود و خودرویش در اختیار هماهنگیهای مصاحبهها و دیدارها شده بود. طبیعی بود او را نیرویی قدیمی و علاقمند به گردان خود بدانم و فردی که حاضر است کار و زندگی خود را وقف دوستان جبههایش کند.
با شکل گرفتن برنامه مصاحبهها دنبال مکانی بودیم تا در سکوت آن بشود گفتگویی کرد و ضبط صدا و تصوری درخور داشت. با طرح نیاز، حاج کاظم ما را به آدرسی حواله داد. پرسان پرسان به ساختمان چند طبقه و شکیلی رسیدیم که باید قبل از ورود با صاحبش هماهنگ میکردیم. سراغ او را از کارگران ساختمان گرفتیم و به خیابان پشت و محل دفتر هدایت شدیم.
دنبال آدمی میگشتم با ابعاد دو ایکسلارژ با سبیل هایی پروپشت و چارشانه.
وارد دفترش شدم و جز همان چهره آشنا و ریز جثه، کسی را نمیدیدم. همان انسان ساده و بیآلایش و محجوب.
پیش خودم گفتم، یعنی صاحب آن چند ساختمان بزرگ ایشان هستند؟!! پس چرا با همه متمولان امروزی فرق دارد؟ چرا آنقدر آرام است و بیادعا!
مصاحبه اول را شروع کردیم و پیش رفتیم.
چند جلسهای گذشت تا نوبتِ گفتگو به علی آقای سیاح طاهری رسید و دوست دوقلویش، حاج حبیب بدوی.
فرصتی به دست آمده بود تا با طرح سوال به کنکاش ذهنی خود پایان دهم و پرده از رمز چهره آشنای او بردارم.
..برایم جالب بود که راضی به گفتگوی تک نفره نمیشدند و اصرار بر این بود که با هم در یک کادر قرار بگیرند. دلایل فنی هم راه بجایی نبرد و اولین گفتگوی دو نفره در یک کادر را شروع کردم.....
بعد از مقدمات معمول، گفتند، باهم به جبهه رفتهاند و یک راست به گردان کربلا ....
گردان کربلا، گردان دلچسب ما هم بود و اولین بار که وارد شده بودم دیگر فاصله نگرفتم تا پایان جنگ. شستم بیدار شده بود که او را در گردان دیدهام و بی جهت آشنا بنظر نمیرسید.
هر چه بیشتر میگفتند، تصویر پررنگتر میشد و واضحتر.... خودش بود، همان نوجوان لبخند به لب سبزه پوست که بین صفوف صبحگاه و محوطه و چادر نمازخانه به چشم میآمد.. همان که با خنده و لبخندش هر کسی را جذب خود میکرد.
..وه که چقدر خوب صحبت میکردند! گوئی محفلی از دل ساخته بودند تا بعد از سالها حرفهای ناگفته خود را آزاد کنند و سبک شوند. شاید هم دوربین و مصاحبه و بازخوانی را بهانهای برای مرور خاطرات و تراش دادن دل های زنگار گرفته بعد از جنگ!
از آن همه صمیمیت به وجد آمده بودم و بیشتر، از اینکه مرا لایق احساسات خود دانستهاند.
دردناک ترین خاطره مشترکشان، مربوط میشد به شب عملیات کربلای ۴. همان شبی که فهمیده بودند گردان کربلا از آب گذشته و وارد عمق شده و در معرکهای پرخطر خیمه زده... و ایشان وامانده از عملیات و شهادت!
کنار پیادهرو و روی سکّویی شب را به صبح رسانده بودند با حسرت عملیات بر دل.. و پشیمان از این جابجایی که فرصتی بزرگ را از آن ها گرفته بود. فرصتی همتراز با همنشینی یاران بهشتی. غافل از اینکه راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و راه همچنان باز است و پر رونق.
همانگونه که حاج حبیب بدوی با همان آرامش، خود را در واپسین فرصت طلایی به آن رساند و مظلومانه ردای سبز شهادت به تن پوشید و با همان سادگی رفت، در حالی که همه آنها متهم بودند به حضوری مادی در سوریه.
#مدافعانحرم
#جهانیمقدم
@defae_moghadas
🍂