🍂
🔻 برای شهید گمنام و ناآشنا
"اصغر اعتمادی"
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر
♡♡♡
بعد از کربلای چهار و مرحله ی اول کربلای پنج؛ گردان کربلا غریبانه ترین حالت خود را پیدا کرده بود...
آن فضای بی کران کنار کرخه
و آن چادرهایی که تا دیروز
از شور و حال و از نوای عاشقانه ی بچه ها؛سر شوریده ای داشت؛
حالا اما؛ مثل وادی قحطی زده ای تنها و بی فروغ خودش را رها در آن دشت؛ پنهان کرده بود.
اغلب چادرها اگر چه برپا بودند ولی بی هیچ سر و سرداری؛
تنها
هر کدام دور از هم
مثل یک اسب بی سوار
خسته و بی همراه
کنجی نشسته بودند... مثل غباری پراکنده!
باقی مانده ی بچه ها؛ مثل جوجه پرندگان جدا مانده از پدر و مادر؛ از گروهان های مختلف کم کم همدیگر را پیدا می کردند و با دور و بر هم بودنشان؛ تنهایی و غربت فضا را برای یکدیگر، التیام می بخشیدند؛ و یا شاید قابل تحمل می کردند. (چقدر این روزهای دلگیر؛ با طارق عطایی در مورد تک تک بچه هایی که حالا کنارمان نبودند حرف زدیم و خندیدیم و در خنده، بغض کردیم و گریستیم و چهره از هم دزدیدیم تا خنده هایمان زهرمار جمع تازه وارد نشود)
نیروهای جدید و تازه نفسی برای ترمیم گردان به جمع بچه ها افزوده شده بود. راستش را بخواهید نه حوصله ی تحویل گرفتن و صمیمی شدن با جدیدتر ها را داشتیم و نه دل و دماغ شوخی و خنده و آن حال و هوای همیشه پرنشاط که بر فضای رزمندگان بسیجی بود؛ وجود داشت. اغلب قدیمی ترها با هم می چرخیدند و دورا دور هم ارتباطی با تازه واردها برقرار می شد.
شهید اعتمادی (اگر اشتباه نکنم اسم کوچکش اصغر بود) بر اثر یک ماجرای قدری شیطنت آمیز که بین بسیجی ها رایج بود؛ با ما جفت و جور و آشنا شد...
ماجرا چه بود!؟
فکر کنم پدر حاج اسماعیل (شاید هم شخص دیگری از پدران شهدا) چند گوسفند را به گردان آورده بود و داده بود به بچه ها که قربانی کنند و بخورند... فرض کنید نذری یا به دلیل عهدی چیزی.
خب! هر کس که جبهه رفته باشد از بدی غذا و بی کیفیت بودنش داستانها دارد و لذا گوسفند و گوشت تازه؛ برای خودش یک تحول و یک ماجرایی داشت به یاد ماندنی!
چند نفر از قدیمی تر ها؛ از آنجا که مدتها بود بچه ها مرخصی درست و حسابی نرفته بودند؛ با یک شیطنت، اعلام مرخصی کردند تا هم بچه ها به خانواده ها سری بزنند و هم به تبع آن؛ جمعیت کمتر بشود و لاجرم گوشت بیشتری سهم مرخصی نرفته ها بشود ( و قطعا مثل روز روشن است که هم دستور مرخصی برای رضای خدا بوده و هم ماندن و نرفتن مرخصی از سر ایثار و ازخودگذشتگی😜☺)
......
گردان خلوت شده بود و گوسفندان هم به مسلخ رفتند و بساط آبگوشت و خوردن شام و ناهار با کیفیت به برپا.
از قضای روزگار چون هم چادری های شهید اعتمادی مرخصی رفته بودند؛ آن چند روز او؛ هم خیمه ای ما شده بود و با هم؛ هم خوراک و همراه شده بودیم. وقتی او از این ماجرا با خبر شده بود که راز مرخصی و گوسفندان در چیست؛ در هر وعده ی غذایی، با هر زور و اصرار و کوششی که به خرج می دادم؛ لب به آن غذا نمی زد و از غذاهای لشکر که واقعا نخوردنی بود، می خورد.
لاغر اندام و محجوب و کاملا مؤدب بود. بسیار با حیا و آرام می نشست... چار زانو مثل حالت نشستن در نماز؛ و دستهایش را روی زانو می گذاشت. بی مبالغه بسیار دوست داشتنی و البته نچسب به جمع پر از شیطنت ما. به شوخی به او می گفتم که با این شیوه و روش؛ کار تو به دو مأموریت نمی کشد و در همان اولی؛ شهید می شوی و بال و پر در می آوری...
...
و از قضای روزگار؛ گردان به یک مأموریت پر حادثه ی بی نظیر اعزام شد
و در یکی از سخت ترین آتشباری های توپ و خمپاره و مینی کاتوشا؛
و در آخرین دقایق دفع پاتک دشمن؛
این جوان محجوب اصفهانی؛ به شهادت رسید...
و پر کشید به آسمانی که آشیانش بود.
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر
قیصر امین پور
◇◇◇
شهید اعتمادی؛ اهل اصفهان و دانشجوی رشته ی مهندسی در دانشگاه شهید چمران اهواز بود و گویا به همین دلیل از اهواز اعزام و وارد گردان کربلا شد... فکر نمی کنم کسی را در اهواز داشته باشد.
کاش؛ دوستانی که در آن زمان کوتاه حضورش؛ بیشتر او را می شناختند؛ اگر عکس یا خاطره ای از او دارند را گردآوری می کردند تا به خانواده اش می رساندیم.
حمید دوبری
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
عملیات کربلای 5
شکستن خطوط و استحکامات و پیشروی در شرق بصره، تواناییها و قابلیتهای نظامیعراق را بار دیگر، زیر سؤال برد، چنان که روزنامه آبزِرِور چاپ پاریس به نقل از کارشناسان غربی نوشت: «برای اولین بار از آغاز جنگ تاکنون، ناظران و کارشناسان غربی در مورد امکانات دفاعی عراق دچار تردید شده اند.»
هم چنین تاکید بر توانایی نظامی ایران، بخشی دیگری از تحلیلهای ارایه شده در رسانههای خبری بود، چنان که رادیو بی. بی. سی طی تحلیل در همین زمینه، با توجه به تجربه سپاه در عملیات فاو و عبور از رودخانه اروند، ضمن اشاره به عبور از منطقه آبگرفتگی و کانال پرورش ماهی در عملیات کربلای 5 گفت: «موفقیت ایران در عبور از دریاچه ماهی، یک بار دیگر توانایی ایران در عبور از آبراه ها را نشان میدهد.»
هفتهنامه نیوزویک نیز ضمن تاکید بر پیروزی ایران در عملیات کربلای 5، بر شرایط پیروزی ایران بر عراق اشاره کرد: «تهاجم ایرانی ها در نزدیکی بصره، حداقل یک چیز را در خصوص جنگ ایران و عراق تغییر داده و آن این مساله است که برای اولین بار طی چند سال گذشته، این احتمال را که یک طرف حقیقتاً بر دیگری پیروز شود، مطرح ساخته است.»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و بیست و هفتم:
تشکیل جامعه روحانیت
در بند یک، از حدود ۳۰۰ نفری که بودیم ده نفر طلبه و روحانی که همدیگه رو شناخته بودیم وجود داشت و هر کدوم به نحوی فعالیت تبلیغی و کلاسداری داشت. من دیدم حالا که مشکلی بنام جاسوسی نداریم و همه یه دست هستن، خوبه یه تشکّل از دوستان روحانی تشکیل بشه و یه سری جلسات هماهنگی رو داشته باشیم. لذا بعد از مشورت با بقیه به صورت غیرعلنی جامعه روحانیت اردوگاه ملحق رو تشکیل دادیم و افراد اون عبارت بودن از: علی باطنی، احمد فراهانی، محمد خطیبی، عبدالکریم مازندرانی، سیدکرامت الله حسینی، حسن اسلامپور، جعفر یاراحمدی؛ علیرضا عبادی نیا و شیدالله گلستانی و بنده.
چندین جلسه هماهنگی برای بهتر اجرا شدن برنامههای فرهنگی تا مباحث طلبگی برگزار شد و خِرد جمعی جای فعالیتای فردی رو گرفت.
از جمله مهمترین برنامهای که کانون مرکزی، برنامه ریزی کرده بود و اجرا شد یکسری برنامه های خاص و ویژۀ هفته بسیج بود که در آسایشگاهها برگزار شد و حتی برخی از اونا هم به محوطه و راهروها کشیده شد. دست نوشتههای زیبا، برخی جملات در مورد بسیج، چندین جلسه سخنرانی و مسابقۀ فرهنگی به مناسبت هفته بسیج و اجرای سرود و تأتر. خودمون هم باورمون نمیشد که ما همون اسرایی هستیم که تا چند ماه قبل و خصوصا سال اول تا تکان میخوردیم زیر مشت و لگد و ضربات کابل بعثیا له میشدیم و حالا داریم اینجا و در عراق و با وجود حزب بعث و جبروت صدام، بزرگداشت هفته بسیج برگزار میکنیم و جامعه روحانیت تشکیل میدیم؟! یه وقتایی شبیه خواب و خیال بود. خلاصه همه چی خوب بود و همه از این وضع و اوضاع پیش آمده راضی بودن. واقعا داشت شیرازۀ کار از دست عراقیا خارج میشد، ولی عملاً دخالت چندانی نمیکردن. نه اینکه تأیید کنن و کار نداشته باشن، بیشتر سعی میکردن خودشون رو به کوچه علی چپ بزنند و حضور کمتر در اردوگاه و مراقبت از راه دور، طوری وانمود کنن که مثلاً از این اتفاقات و فعالیتا خبر ندارن. حالا پشت سرِ این تصمیم چه سیاستی بود، دقیقا نمیدونستیم ، ولی حدس میزدیم که شاید عراقیها احساس می کردن اواخر اسارته و نمیخوان درد سری برای خودشون ایجاد کنن. البته پر بیراهه هم نبود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
هرگزم نقش تو
از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من
آن سرو خرامان نرود ...
#شهیددکترمجیدبقایی🕊🌹
#سلام_صبحتون_شهدایی🌹
@defae_moghadas
🍂
🔻 #کتاب
"بين دنيا و بهشت"
خاطرات پرستاري هجده سالهی يك پدر از پسر جانبازش، هجده سال فرصتي كافيست تا جواني نورسته عاقله مردي شود جا افتاده. اما جواني كه در هفده سالگي به جبهه رفته بود، يكسال بعد با حال و روزي به خانه برميگردد كه تا هجده سال بعد نصيبش از اين دنياي خاكي چيزي نباشد جز يك تخت در گوشه خانه.موج گرفتگي جوان را به كما ميبرد و تا هجده سال بعد كه جام شهادت بنوشد، پرستاري پروانهوار پدر و مادر او را زنده نگه ميدارد. شرح اين پرستاري در كتاب «بین دنیا و بهشت» آمده است تا با خواندن آن سرمان را از شرم پايين بياندازيم و در برابر زحمات خالصانه آن پدر و روزهاي سخت آن شهيد خضوع كنيم.
نویسنده «بین دنیا و بهشت» سعی دارد با آوردن لغات ساده و بیپیرایه زندگی جانبازی که به قافله شهدا میپیوندد را به تصویر بکشد. "رحیم مخدومی"، نویسنده پرکار ادبیات دفاع مقدس، بر آن است تا با بیان چهل و شش خاطره جذاب از زبان عاشق پدر شهید محمد تقی طاهرزاده، خوانندگان این کتاب پر شکوه را با زوایای دلدادگی پدر نسبت به پسر آشنا سازد.
رحیم مخدومی در ابتدای کتاب مذکور با آوردن چند جمله که مخاطب را به یاد قرآن کریم میاندازد، او را به بهشت قرآن دعوت میکند، گویی با آوردن این جملات آگاهانه از قرآن میخواهد یکی از کسانی که عامل به قرآن بوده است را معرفی کند. پس از جملات زیبای سر آغاز کتاب دریچهای به زندگی جانباز شهید محمد تقی طاهرزاده میگشاید که با هم میخوانیم؛
«جانباز شهید، محمد تقی طاهرزاده در شهریور 1349 در شهر اصفهان چشم بر این دنیای خاکی گشود. از هفت سالگی کار کرد، تا سوم راهنمایی درس خواند و در هفده سالگی (اسفند 1366) به جبهه رفت. در تیرماه 1367 در شلمچه دچار موج گرفتگی شد و حدود یک ماه بعد به عالم بیهوشی رفت. دوران بیهوشی این جانباز، هجده سال به طول انجامید.
در طول این مدت آن چه بر شگفتی این واقعه میافزود، پرستاری عاشقانهی پدر وی بود که این کتاب حاصل بخشی از خاطرات ایشان است.
سرانجام، این آزمون سخت در خصوص این دو - پدر و پسر - به پایان رسید و محمد تقی در اردیبهشت 84 به کاروان شهدای دفاع مقدس پیوست»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 بخش هایی از کتاب
در این کتاب پر شور اولین خاطرهای که از زبان پدر شهید نقل میشود، به رهبر معظم انقلاب مربوط میشود که بر بالین محمد تقی حاضر میشوند. این خاطره از زبان پرستار محمد تقی - پدرش - شنیدن دارد، بشنوید؛
👈 «خوشا به حال محمد تقی!
مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای در چهارمین سال بیهوشی محمد تقی طاهرزاده، بر بالینش حاضر شد، دست بر پیشانیاش کشید و این جملات نغز را ادا کرد:
محمد تقی، محمد تقی!
میشنوی آقا جون؟ میشنوی عزیز؟
محمد تقی میشنوی؟ میشنوی؟
در آستانهی بهشت،
دم در بهشت،
بین دنیا و بهشت قرار داری شما!
خوشا به حالت،
خوشا به حالت،
خوشا به حالت،
خوشا به حالت.»
دیدار 1380 - اصفهان
🍂
🍂
💠 فیض شب قدر 😂
🐏🐑🐏
در منطقه عمومی بانه و سردشت بودیم. محل استقرار چادرهای گردان که در استتار درختان 🎪🌳قرار گرفته بود و بدجور ما را بیاد باغ و بستان و دود و کباب 🍢🍢و منقل می انداخت.
جالب اینکه وضع تدارکات و غذا هم خیلی جالب نبود و ٰگویی همیشه یک چیزمان باید لنگ باشد.
گردانهای بهبهان در نزدیکی ما مستقر شده بودند و اوضاع بدی نداشتند.
🎪🌳🎪🌳🎪
بعد از ظهر یکی از روزها که بدجوری قار و قور رودها درآمده بود، شاهد عبور ماشین بنزی بودیم که جلو تدارکات آنها ایستاد و.....
چیزی که از آن پیاده می کردند چشم های ما را به خود خیره کرده بود. باورش سخت بود ولی حقیقت داشت.
بارش گوسفندهای چاق و چله ای بود که یکی یکی به پایین تشریف می آوردند. یکی... 🐑 دوتا....🐏سه تا....🐑چهارده تا..... 🐏پانزده گوسفند🐑 تپل تازه نفس مستقیم از بهبهان آمده بودند، آنهم در همسایگی ما. 😍
خدایا چه باید می کردیم🤔. همه رزمنده بودیم و تفاوتی بین ما و آنها نبود و 😉 برای یک کشور می جنگیدیم.
ماه رمضان هم بود و اتفاقاً شب قدر و احیاء و شب زنده داری! ما هم باید به فیض این شب می رسیدیم و دست خالی صبح نمی کردیم.
در جلسه ای اضطراری من و حاج حمید بنادری و مهرداد غلامی و حمید رکنی در چادر فرماندهی گروهان اخلاص جمع شدیم و حسن الهایی سحر، پیک حاج سعید نجار هم بما اضافه شده بود. شرایط، شرایط سختی بود و حساس.
طرح پاتک به گوسفندهای بهبهانی لحظه ای رهایمان نمی کرد. دل را به دریا زدیم و طرح را مطرح کردیم و برحسب اتفاق مورد استقبال هم قرار گرفت. 😋 جنگ بین خیر و شر بدجوری به جانمان افتاده بود ولی باید مقاومت می کردیم و بر افکار رحمانی پیروز می شدیم.
به توجیه المسائل دل خود مراجعه کردیم و با فتوایی عزم خود را برای میزبانی از یکی از گوسفندها 🐑جزم کردیم.
همه با هم برادر بودیم و فرزند آدم.😜 اهوازی و بهبهانی و این حرفها را هم شکر خدا نداشتیم. پس دیگر مساله ای باقی نمی ماند.
در زمانی که همه مشغول استغفار و تضرع بودند و ناله های الهی العفو طنین انداز شده بود گوسفند را با احترام به چادر 12 نفری که از قبل آماده و مجهز کرده بودیم آوردیم و عملیات ذبح را شروع کردیم.
اولین نواهای الغوث، 🙌الغوث،🙌 رزمندگان بلند نشده بود که گوسفند زبان بسته به میله چادر آویزان شد و پوستش کنده و آماده ی کباب شدن گردید.
🍢🍡🍢🍡🍢🍡🍢🍡
به خاطر حفظ ملاحظات !!! بعضی از فرماندهان 👮👮عزیز را هم به چادر دعوت کردیم و بی خبر از همه جا پذیرایی جانانه ای هم از آنان به عمل آوردیم.
و آن شب بهترین شب قدری بود که داشتیم !!!............یادش بخیر، 👌
شهید مدافع حرم زینبی
مصطفی رشیدپور
@defae_moghadas
🍂