🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست ۱۱۳
خاطرات رضا پورعطا
یک راهرویی در دل زمین به شکل زیگزاگ کنده بودند و تیربارچی ها به همان شکل زیگزاگ، همسطح زمین، توی کانالها مستقر شده بودند و بچه ها را درو میکردند، یعنی چیزی که هرگز ندیده بودم. بچه ها باز هم غافلگیر شده بودند. عبور غیر ممکن بود.
تازه فهمیدم که نفر اول چه ایمانی داشته که زیر بارش این همه گلوله مستقیم تا اینجا خودش را جلو کشانده.
به آرامی چرخیدم و به سمت کانال برگشتم. عجله داشتم خودم را به حاج محمود برسانم و عمق فاجعه را به او اطلاع دهم. به هر شکلی که بود از روی سر بچهها خودم را توی کانال دوم انداختم و نفسی تازه کردم.
وقتی خواستم از آن سوی کانال بالا بروم، متوجه یک نفر شدم که در دشت بازی از روی جنازه ها در حال دویدن به سمت ما بود. همین طور بی محابا جلو می آمد. یعنی بین کانال اول و دوم از روی بچه هایی که خوابیده بودند گام بلند بر میداشت و جلو می آمد. شجاعت این آدم برایم جالب بود. چون من که به شجاعت معروف بودم، دل و جرئت این کار را نداشتم و هرگز نتوانستم به غیر از سینه خیز، قدمی به جلو بردارم.
حالا چه چیز باعث شده بود این آدم این طور شجاعانه بر روی جنازهها خيز بردارد و جلو بیاید، برایم نامشخص بود.
همین طور که بهت زده به حرکت این آدم خیره شده بودم، ناگهان تیربارها او را هدف گرفتند و سرنگونش کردند. در سایه روشن خورشید چهره اش را دیدم. غلام بهروزی بود. انگار قلبم را با تیر هدف گرفتند. پیشانی ام را روی خاک گذاشتم و از ته دل فریاد کشیدم.
کمی آرام شدم. سرم را بالا گرفتم و به حرکتم ادامه دادم. تلاش می کردم خودم را به رضا حسینی برسانم. اما هرگز در آن وانفسا او را پیدا نکردم. به کانال اول رسیدم. خودم را پایین کشیدم و سراغ حاج محمود رفتم که در انتظارم لحظه شماری میکرد.
نفس زنان گفتم: حاج محمود، منو قبول داری یا نه؟ با تعجب پرسید: چی شده؟ گفتم: از من توضیح نخواه، فقط یه کلام بهت بگم... تا دیر نشده نیروها رو برگردون حاج محمود که مرا می شناخت و می دانست حرف بی حساب نمیزنم، چهره در هم کشید و گفت: رضا چی شده؟ گفتم: حاجی اوضاع خیلی خرابه... حتی امکان پیشروی یک نفر هم وجود نداره.
مستاصل و درمانده سرش را به دیواره کانال تکیه زد و با صدایی لرزان گفت: چطور مگه؟ شرایط خاکریزهای زیگزاگی و استقرار تیربارچی ها را در سطح زمین توضیح دادم.
حاج محمود که بیشتر تاکتیک های نظامی روز را می شناخت، سرش را به علامت تأسف تکان داد. گفت: لعنت بر اسرائیل خبيث... این طرح صهیونیستهای کثیفه... طراحان میدان های مین عراق که اسرائیلی هستن، گفته بودن اگه بسیجی های ایران تونستن از این موانع عبور کنن، شکست صدام حتميه.
یاد دو شب پیش افتادم که چطور در آن میادین وحشتناک گیر افتاده بودیم و امکان پیشروی نبود. با اینکه ما چندین خط را که آنها احتمال توقف ما را داده بودند شکستیم اما حق با حاج محمود بود. من هرگز در طول عملیات هایی که به عنوان خط شکن شرکت کرده بودم، چنین استحکاماتی ندیده بودم.
نگاهی به چهره ناراحت حاج محمود انداختم و گفتم: حالا تکلیف چیه؟ حاج محمود که هنوز داغ دو شب قبل روی دلش مانده بود، گفت: با این حساب حجت تمومه... بگو بچه ها بر گردن!
وقتی دستور عقب نشینی داد، سفیدی چشمانش رو به قرمزی رفت. حالش را درک کردم. انگار قلبم را از توی سینه کندند و به سمتی پرتاب کردند. بغض گلویم را فرو خوردم و به محمد در خور گفتم: کمک کن نیروها رو برگردونیم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🔴 زبان تصویر،
گویاترین و ملموسترین صحنههای رویدادها را میتواند برای کسانیکه ندیدهاند، زنده کند و لحظات را جاودانه نماید.
کم نبودند عکاسان و تصویربردارانی که در سخت ترین معرکه جنگ، حوادث را از روزنه لنزها دیدند و ثبت کردند.
بر آنیم تا،
سلسله نمایشگاه های عکس کانال حماسه جنوب را از کمیابترین تصاویر در معرض نظر شما عزیزان قرار دهیم.
همراه باشید
🍂