eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
🔴 گفتن و شنفتن از شهادتها و جان‌فشانی‌های جوانان عزیز ایران در پاسداشت انقلاب و کشور، و یادآوری راه پر پیچ و خم آمده انقلاب تا رسیدن به آسایش امروزمان، آنچنان لازم و ضروریست که می‌تواند باقی راه را تا ظهور حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف، هموار سازد. خاطره زیر ، در آستانه انتخابات مجلس شورای اسلامی ، تقدیم می شود به شما همراهان حماسه جنوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 شهادت یاران در محاصره والفجر ۸ ..صحنه میدان با آنچه فرمانده اطلاعات محور توصیف کرده بود زمین تا آسمان تفاوت داشت. 🔅 خستگی بر وجودمان مستولی شده بود، حتی توان بلند کردن اسلحه را نداشتیم، حمایل ها که قمقمه ها و تجهیزاتمان بر آن بود را از خود جدا کرده و به گوشه سنگر انداختیم. خشابها را عوض کردیم و بجز یک خشاب سینه بندهای خشاب را هم به کناری گذاشتیم، پوتینها که از گِل میدان سنگین شده بودند از پا در آوردیم، با در آوردن پوتین انگار سبک شده و قادر به پرواز بودم، سکوت در میدان حکم فرما شده بود، ساعتی گذشت دیگر خبری از شلیک عراقیها نبود، صدای PMPهای خودی بگوش می رسید که در حال گاز دادن بودند، به حسن رو کردم و گفتم بچه‌ها دارن میرن عقب، تا عراقی‌ها مشغول زخمی هایشان هستند برگردیم، گفت زیر خاکریز دشمن هستیم لوله دوشکا را می بینی! زخمی هم داریم تکان بخوریم می زنندمان، اوضاع را که اینجور دیدم گفتم شما بمانید من می روم. برای خروج از سنگر نیم خیز شدم که حسن‌ پایم را محکم گرفت و گفت قولت یادت رفت؟ (من و حسن به کرات به هم قول می دادیم اگر زخمی یا شهید شدیم آن یکی برش گرداند) گفتم نه ولی تو سالمی بلند شو بریم، در جواب گفت اگر تو بری شاید زنده برسی ولی حتماً عراقی‌ها متوجه ما می شوند و ما را می زنند، بمان فردا همه با هم می رویم، با حرف او و تائید فواد من به جای خود باز گشتم . 🔅 هوا که گرگ و میش شد، با آب قمقمه وضو گرفتم نمازم را خواندم سکوت میدان و نسیم سرد زمستانی واقعا ً دلچسب بود ولی نه زیر خاکریز دشمن، بغض غریبی گلویم را می فشرد خوب به میدان نگاه کردم نسیم سردی در حال وزیدن بود، پیکر شهید مصطفی بصیرپور که به روی اسلحه آرپی جی اش سجده کرده بود کاملاً قابل شناسایی بود تعدای از بچه های ما در میدان افتاده بودند، در مقابل سنگر، تعدادی از پیکر شهدای گردان های دیگر و تعدادی هم اجساد عراقی روی هم انباشته شده بود، بچه ها را برای نماز از خواب بیدار کردم و خودم در حالی که زانوانم را بغل کرده بودم به دیوار سنگر تکیه دادم و دیگر چیزی متوجه نشدم، ناگهان با تکان فواد از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک به یازده و ربع بود، فواد گفت داریوش عراقی‌ها دیدنمان، گفتم کجا؟ گفت خاکریز مقابل سنگر را نگاه کردم سه نفرم نظامی کلاه قرمز تا سینه خود را به بالای خاکریز کشانده بودند یک نفر از آنها تیربار را روی خاکریز قرار داد و به طرف اجساد مقابل سنگر هدف گرفت طولی نکشید که صدای نفیر گلوله ها در فضای میدان طنین انداز شد، به بچه‌ها گفتم اگر کسی تیر خورد از جایش تکان نخورد و گرنه همه ما را می زنند، در همین اثناء ناگهان تکان شدیدی خوردم، نگاهی به پایم انداختم دیدم از وسط ساق پایم انگار که مفصلی دیگر داشته باشد پایم چرخیده و کف پایم روبه آسمان است..، نگاهی به ساعتم کردم، یازده و بیست و پنج دقیقه صبح روز 64/11/27 را نشان میداد، به محض اینکه ساعت را در جیب بادگیر گزاشتم، ناگهان صدای زنگی شدید در گوشم پیچید و تمام بدنم جمع شد، دقیقاً مثل گرفتگی عضلات، دود و خاک و بوی تند باروت در فضای سنگر ( که دیگر گودالی شده بود) پیچید، لحظاتی طول کشید که با کشیدن دست و پایم خود را از حالت گرفتگی رها کردم، به سمت راست‌م نگاه کردم باورم نمی شد، فواد همانگونه که دست روی دست داشت و پاهایش را دراز کرده بود جان به جان آفرین تسلیم کرده بود، خمپاره درست بر سر او نشسته بود از بالای ابرو جمجمه نداشت، صحنه بسیار دلخراشی بود ولی آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی فرصت جابجا کردن دست ها را پیدا نکرده بود، به سمت چپ برگشتم از سمت چپ همانطور که نشسته بودم به زمین افتادم، حسن را دیدم در حالی که از ناحیه کوچکی در پشت سرش خون فواره می زند دست راست‌ش را بسوی قلی می‌کشید، چند بار صدایش کردم برگشت و بروی دست چپم افتاد، پس از چند لحظه که در چشمهایم نگاه کرد به ملکوت اعلا پیوست، نمی دانستم چه کنم قلی کاملاً مات و مبهوت فقط نگاه می کرد، از بینی و گوشه ی چشمان و گوش های حسن خون گرم به آرامی فرو می‌ریخت.... بخشی از خاطرات برادر آزاده داریوش یحیی @defae_moghadas
حاج داریوش ، اهل دل است و با شروع گفتن خاطرات، هر چند برایش سخت است، ولی کم نمی گذارد. نوشته زیر، بعد از بیان مفصل خاطراتش، ضمیمه شده 👇 "الان که می نویسم بغض امانم را بریده. از زمانی که نوشتن خاطرات را شروع کردم هر روز صبح ساعت 9/30 با برادرم خلیل تماس تصویری می گرفتم آخه بدجور هوایش در دل و جانم افتاده، ولی امروز سردرد ناشی از باز نشر خاطرات اندوه بار اجازه نداد، دوست دارم فریاد بزنم و بگم ملت به خداوندی خدا برای سربلندی میهن انقلاب و ولایت، عزیزترین فرزندان در مظلوم ترین شکل و غریب ترین مکان با رضایت کامل و عشق به امام خود از همه چیز خود که جان شان بود گذشتند و [ حالا باید] ما چه کنیم"
هم خودشان  بودند هم لباس هایشان ..! کافی بود  ببارد  تا عطرشان در سنگرها بپیچد @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم نماز شروع شد . اقامه نماز توی شهرِ غریب یه حال و هوای دیگه ای داشت. با تمام شدن نماز رفتیم ناهار خوری . جایتان خالی . عدس پلوی زرد رنگ با خرما . بعضی از بچه ها به شوخی می گفتند عدس پلو نه... ساچمه پلو . خوردیم و خندیدیم و کیف کردیم . بعد از ناهار هم چای فردِ اعلا ، هفت قُل و لب سوز زدیم تو رگ. برگشتیم آسایشگاه . شکم ها سیر و چای هم که خوردیم ...یواش یواش چشم ها سنگین شد. یه دفعه صدای بلند گو در آمد ... برادران اعزامی از تهران هر چه سریعتر به نماز خانه مراجعه کنند . دو سه بار صدایمان کردند . غر غر بچه ها بلند شد. داداش گفت خدایا یه بعد از ظهر هم نشد بخوابیم. نجار گفت تو که نمی تونی از خوابِ بعد از ظهرت بگذری واسه چی اومدی جبهه. من هم گفتم برادران، شیران، پلنگان، سریع به خط شید . می خواهیم بریم عملیات . وصیت هایتان را کردید . خنده و غرغر با هم قاطی شد . آمدیم نماز خانه . دیدم آقا جواد هم برگشته . همه دور آقا جواد حلقه زدیم . آقا جواد گفت زود برید آماده بشید. ساک ها تون رو بردارید و منظم بیایید بیرون . ماشین آماده است . همین امروز میرویم آبادان . فردا اول وقت آموزش شما و بچه های شادگان شروع می شه . بچه ها آبروی من رو حفظ کنید . آبادان مثل اینجا نیست . ایست بازرسی داره . قبل از ورود باید حکم داشته باشیم ، که گرفتم . اما از آبادان بدون حکم نمی تونید بیرون بیایید . اگه کسی فکر می کنه نمی تونه تحمل کنه همین حالا بگه. من با اولین قطار برمیگردونمش تهران. بچه ها با صلواتی که فرستادند آمادگی خودشون رو اعلام کردند . آقا جواد لبخندی زد و گفت ای والله ، رو سفیدم کردید. حالا زود بروید با ساک ها تون بیایید . بدو رفتیم و آماده شدیم برای رفتن . وقتی بیرون آمدم ، کریم آمد پیشِ من و گفت آقا ابراهیم ، نیومده داری میری؟ گفتم چه می شه کرد؟ هر آمدنی، یه رفتنی هم داره دیگه . اصلا توقع نداشتم ، اما کریم دست انداخت دور گردنم و پیشانی ام رو بوسید و گفت کاشکی بیشتر می ماندی .بعد هم اشک از چشمانِ سیاهش سُر خورد آمد پایین . بغضم ترکید . گریه من هم در آمد .... ساعت چهار بعد از ظهر یکی یکی سوار اتوبوس شدیم . نصف اتوبوس ما بودیم بقیه اش بچه‌های داوطلبِ شادگان . بچه هایی که عربی حرف می زدند . این هم معجزه انقلاب و جنگ بود . فارس و عرب و ترک و لُر .... همه کنار هم برای دفاع از انقلاب و ایران.... با صدای پر طنین صلوات اتوبوس به سمت آبادان حرکت کرد .... برگشتم بیرون رو نگاه کردم و گفتم خداحافظ شادگان..... سلام به تو ای آبادان . من آمدم .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 آقای من رهبرم فرمانده من امرتان بروی چشم فردا مثل بچه های هشت سال دفاع مقدس، پای صندوق های رای حاضر می شویم و ضربه دیگری بر پیکر منحوس نظام سلطه خواهیم زد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و شصت و هفتم محرم بیاد ماندنی (۱) با شروع مرداد سال ۶۹ محرم هم آغاز شد. روز سه شنبه دوم مرداد مصادف بود با اول محرم سال ۱۴۱۱ . در سه سال قبلش از برگزاری هرگونه عزاداری و مراسمات ماه محرم، محروم بودیم. من مسئول فرهنگی زندان قلعه بودم و بچه‌ها انتظار داشتن که یه‌کاری در این زمینه بکنیم. امکان برگزاری مراسم عمومی نبود و بعثیا بشدت برخورد می‌کردن. حدود ۴۰ نفر از بچه بسیجیای نترس و کله‌شق تصمیم گرفته بودن تو یکی از آسایشگاها یه مراسم آروم عزاداری برگزار کنن. دو سه نفرشون اومدن پیش من و گفتن: ما میخوایم مراسم برگزار کنیم و حداقل امسال رو عزاداری کنیم. گفتم این کار خطرناکه و احتمال داره بریزن سرتون و حسابی شکنجه بشید. گفتن: همه چیزو بجون می‌خریم فقط اومدیم ازت کمک بخوایم. گفتم: شما که تصمیم‌تون رو گرفتین چه کمکی از من ساخته‌س؟ گفتن: سخنران نداریم می‌خوایم این دهه رو برامون سخنرانی کنی. راستش کمی مردد بود. تصمیم دشواری بود. سخنران مراسم ۴۰ نفرۀ مراسم عزاداری اونم یه دهه کامل! نه یه روز! خوش انصافا اشتهاشون هم ماشاءالله کم نبود. بین دو راهی گیرکردم. اگه جواب مثبت بِدم می‌بایست پی همه چیز از شکنجه و سلول انفرادی رو بجون می‌خریدم و اگه جواب رد بدم بدجوری توی ذوق بچه ها می‌خورد. به خودم نهیب زدم اینا خطو شکستن و همه چیز رو بجون خریدن! مگه خون تو از اینا رنگین‌تره؟! بعد از لحظاتی سکوت سرم رو بلند کردم گفتم: قبوله ولی به دو شرط! پرسیدن شروط چیه؟ گفتم: اول اینکه اگر مشکلی پیشامد کرد نباید بقیه بخاطر ما کتک بخورن و اذیت بشن ما باید بطور کامل مسئولیت کارمون رو بپذیریم و نذاریم کسی دیگه غیر ازین جمع کتک بخوره و دوم اینکه عکسی از صدام تو اون اتاقه. من زیر عکس یزید برای امام حسین(علیه السلام) سخنرانی نمی کنم. باید بردارید. هر دو شرط رو قبول کردن و از همون روز اول محرم مراسم ما که شامل سخنرانی من و مختصری عزاداریِ آروم بود شروع شد. دو سه روز بدون اینکه بعثیا بفهمن داخل اتاق مراسم رو اجرا کردیم. بعد از دو سه روز نمی‌دونم کسی خبرکشی کرده بود یا نگهبانای عراقی متوجه شده بودن، تعدادی نگهبان ریختن پشت اتاق و گفتن چه خبره اینجا؟ گفتیم: داریم آروم و بی سر صدا عزاداری می‌کنیم! گفتن: مگه نمی دونید ممنوعه سریع جمعش کنید و دیگه هم تکرار نشه. بچه ها گفتن: ما کاری به کار کسی نداریم و توی اتاق خودمون کمی سینه می زنیم و متفرق می‌شیم. تهدید بعثیا شروع شد و در رو از پشت قفل کردن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂