🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هشتادم
شورش در اردوگاه(۲)
فرمانده های بعثی بشدت دستپاچه شده بودن و به هر صورتی میخواستن قضیه رو سریع فیصله بدن و ما هم خوب این قضیه رو فهمیده بودیم و نمیخواستیم براحتی ازین مسئله صرفنظر کنیم و خون شهید پیراینده پایمال بشه. مرداد ماه بود و گرمای هوا بیداد میکرد. بلافاصله برق اردگاه رو قطع کردن و آب رو روی ما بستن و سهمیهی غذا هم قطع شد و ما در تحریم کامل قرار گرفتیم. هوای داخل آسایشگاها بشدت داغ شده بود و چند ساعت بعد تشنگی بر ما غلبه کرد. میخواستن با اعمال فشار بر ما تسلیم بشیم و دست از شورش برداریم، اما قضیه بر عکس شد و اون طوریکه بعثیا میخواستن پیش نرفت. به این نتیجه رسیدیم که نباید ساکت بمونیم و هر طور شده صدامون رو بگوش بچههای سولهها که فاصله زیادی با ما نداشتن برسونیم و اونا رو با خودمون همصدا کنیم.
همه با هم و هماهنگ تمومی آسایشگاها شروع کردیم به تکبیر گفتن. هر کس هر چه در توان داشت، بلند تکبیر میگفت. همزمان تعدادی زیادی قاشق و کاسه ها رو به شیشهها و دیوارا میکوبیدن و اردوگاه یکپارچه شده بود تکبیر و صدا.
صدای ما بگوش سولهها رسیده بود. بعثیا با حقه و دروغ به اونا گفته بودن که اینا بخاطر آغاز تبادل و آزادی جشن گرفتن و دارن خوشی میکنن. همزمان سراسیمه تلاش میکردن که اوضاع رو تحت کنترل در بیارن و شورش بخوابه. شورش اسرا تو اون شرایط حساس براشون خیلی گران تموم میشد خیلی سریع به مقامات بالا گزارش دادن و نیمههای شب بود که نماینده صدام سپهبد حمید نصیر معاون صدام و مسئول بنیاد قربانیان جنگ(معادل بنیاد شهید ایران) به اردوگاه اومد و وارد مذاکره با نمایندگان بچهها شد. مهندس خالدی آلمانی بلد بود و اونم آلمانی میفهمید. مقداری با هم صحبت کردن. مهندس خالدی شرایط ما رو برای پایان دادن به شورش و تحصن رو به ایشون گفت و ایشون هم پذیرفت و قول داد که همۀ اونا رو انجام بده. ایشون هم خواستار پایان دادن به شورش و تحصن بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مستحبات ماه رجب
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید، که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یکی از بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟
برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .😅 چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #آشنایی_با_فرماندهان_جنگ
گفتگو با سردار رحیم صفوی 2⃣
در دانشگاه تبریز مذهبیها دو خط فکری داشتند. عدهای زیادی از نیروهای مذهبی از شهرهای مختلف از جمله شیراز، شمال و تهران وارد دانشگاه تبریز شده بودند.
ما نیروهای مذهبی تقریباً سال اول توانستیم یکدیگر را پیدا کنیم. در سال 50 تا 54 که در دانشگاه تبریز بودم فعالیت های مذهبی به اوج رسید. چند نفر از دوستان من دستگیر شدند ما اعلامیه های انقلابی و روش های مبارزاتی ، اعلامیه های حضرت امام و چگونگی مبارزه با ساواک و گارد دانشگاه یعنی اوج فعالیت های ما در دانشگاه تبریز تا سال 54 بود که من در رشته ی زمین شناسی فارغ التحصیل شدم. البته من تهران که می آمدم خدمت آیت الله بهشتی در منزل ایشان می رسیدم. خاطرم هست که یکبار که از تبریز آمده بودم خدمت ایشان زنگ زدم فرمودند ساعت یازده تا یازده و نیم به منزل ما بیا. منزل ایشان شمال شهر بود.
من ساعت یازده و ده دقیقه به منزل ایشان رسیدم. آیت الله بهشتی بدون عبا دم در آمدند خیلی قاطع با آن قد رشید و چهره نورانی فرمودند: جناب آقای صفوی ده دقیقه دیر آمدید اگر در وقت باقیمانده مشکل حل می شود بیا وگرنه برو منظم باش. در دانشگاه تبریز مذهبی ها دو خط فکری داشتند. عده ای طرفدار افکار آقای مطهری و شهید بهشتی بودند و عده ای نیز طرفدار دکتر شریعتی بودند. من وعده ای از دوستان جزو افرادی بودیم که مقلد امام بودیم و امام را در افکار آقای مطهری و شهید بهشتی جستجو می کردیم. ارتباط خود را با روحانیت و افرادی مانند آیتالله قاضی حفظ کرده بودیم.
ادامه دارد 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 5⃣4⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
امام خمینی (ره):
اگر نفس خودتان را تصفیه کردید، باک از هیچ چیز نداشته باشید، مردن چیز سهلی است، چیز مهمی نیست. این است که حضرت امیر(ع) مولای همه ما می فرمود که من به موت آن قدر انس دارم که بیشتر از انسی که بچه به پستان مادرش دارد.
┈┄═✾🔸✾═┄┈
از کلاس بیرون آمدیم . من و سید جواد و محمود و نجار با هم رفتیم سمت خیاطی ببینیم کی لباس هایمان آماده می شه . جناب خیاط باشی در حال تلاش برای اندازه کردن لباسهای ما بود. گفتیم آقای جابری لباس های ما آماده شده؟ همینطوری که داشت لباس ها رو درست می کرد با لهجه آبادانی گفت، خودتون ببینید . من سرم شلوغه . این طرف لباس های اندازه شده ست. دونه دونه ورانداز کردیم . فقط لباس های سید جواد و محمود آماده بود. دمغ آمدم بیرون و من رفتم سمت حمام هایی که قبلا دستشویی بود . دیدم یه تشت هم هست . تو دلم گفتم دیگه کلاس نداریم . تا اذان مغرب هم خیلی مانده . پیراهنم را در آوردم انداختم تو تشت . رفتم تو اتاق و از ساکم زیر پیراهن تمیزم رو پوشیدم . شلوار گرمکنم رو پام کردم و با شلوار و زیر پیراهنی برگشتم سمت تشت . تاید هم کنارش بود . نشستم به شستن . چنگ می زدم و می شستم . تو حال خودم بودم که دیدم یکی داره می زنه پشتم . برگشتم دیدم حسن آقا است . دستپاچه شدم . تا خواستم بلند بشم با فشار دستش همانجا ولو شدم رو زمین . حسن آقا گفت ، ها ، ولو شدی بسیجی ! تا آمدم بلند بشم ، حسن آقا تشت لباس رو کشید سمت خودش و شروع کرد به شستن . از خجالت داشتم آب می شدم . با لکنت گفتم برادر حسن این کار را نکنید . نگاهم کرد و گفت ، بچه تهرون بگذار یه چیزی هم گیر ما بیاد . راحت باش . بچه ها داشتند از دور نگاه می کردند و من این پا و اون پا می کردم . حسن آقا گفت اسمت چیه؟ گفتم محمد ابراهیم. گفت ها، ابراهیم راحتره. حالا برو حمام و خودتو بشور . حوله داری یا از تدارکات برایت بگیرم ؟ گفتم نه دارم .گفت پس بدو برو تا حمام شلوغ نشده . من هم لباس هاتو که شستم سرِ بند میندازم خشک شه. نمیدونستم چی بگم . رفتم حوله ام رو برداشتم و رفتم حمام . خودم رو شستم و تنم یه نفسی کشید .
بیرون آمدم و دیدم هنوز حسن آقا داره لباس می شوره . ای بابا ! لباس های من که رو بنده ، پس لباس کی و داره می شوره؟ دیدم سید جواد هم با حوله داره می ره سمت حمام. تو دلم گفتم استاد به حسن آقا می گن که رفتارش یه دنیا درسه .
بچه ها کلاسشان تمام شده بود و همه دنبال نظافت شخصی بودند. توی محوطه صدای نوحه آهنگران بلند بود و آدم رو هوایی می کرد. از دور دستها صدای انفجار شنیده می شد. خورشید به خون نشسته بود . یعنی داره غروب می شه . رو به آسمان کردم و گفتم ، خدایا منو کجا آوردی؟ اینجا واقعا دنیاست یا بهشته؟ کجای دنیا مربی و استاد میاد لباس منِ دوزاری رو بشوره؟
رفتم وضو گرفتم . هنوز قرآن شروع نشده بود ولی دلم هوای نماز خانه کرده بود. درب نماز خانه را باز کردم، دیدم استاد کلاس عقیدتی برادر موسوی سر به سجده گذاشته و داره شونه هاش تکان می خوره. بی خود نبود که این قدر بال بال می زدم بیام جبهه. مشامم پر بود از بوی بهشت. مُهر را گذاشتم جلو و قامت بستم و نمازِ شکر خواندم .
صدای آهنگران قطع شد و کمی بعد صدای قرآن فضای مدرسه فرخی آبادان رو پر کرد. به سجده رفتم و دلم نمی خواست سر از سجده بردارم . خدایا شکر .....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂