eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣4⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم امام خمینی (ره): اگر نفس خودتان را تصفیه کردید، باک از هیچ چیز نداشته باشید، مردن چیز سهلی است، چیز مهمی نیست. این است که حضرت امیر(ع) مولای همه ما می فرمود که من به موت آن قدر انس دارم که بیشتر از انسی که بچه به پستان مادرش دارد. ┈┄═✾🔸✾═┄┈ از کلاس بیرون آمدیم . من و سید جواد و محمود و نجار با هم رفتیم سمت خیاطی ببینیم کی لباس هایمان آماده می شه . جناب خیاط باشی در حال تلاش برای اندازه کردن لباسهای ما بود. گفتیم آقای جابری لباس های ما آماده شده؟ همینطوری که داشت لباس ها رو درست می کرد با لهجه آبادانی گفت، خودتون ببینید . من سرم شلوغه . این طرف لباس های اندازه شده ست. دونه دونه ورانداز کردیم . فقط لباس های سید جواد و محمود آماده بود. دمغ آمدم بیرون و من رفتم سمت حمام هایی که قبلا دستشویی بود . دیدم یه تشت هم هست . تو دلم گفتم دیگه کلاس نداریم . تا اذان مغرب هم خیلی مانده . پیراهنم را در آوردم انداختم تو تشت . رفتم تو اتاق و از ساکم زیر پیراهن تمیزم رو پوشیدم . شلوار گرمکنم رو پام کردم و با شلوار و زیر پیراهنی برگشتم سمت تشت . تاید هم کنارش بود . نشستم به شستن . چنگ می زدم و می شستم . تو حال خودم بودم که دیدم یکی داره می زنه پشتم . برگشتم دیدم حسن آقا است . دستپاچه شدم . تا خواستم بلند بشم با فشار دستش همانجا ولو شدم رو زمین . حسن آقا گفت ، ها ، ولو شدی بسیجی ! تا آمدم بلند بشم ، حسن آقا تشت لباس رو کشید سمت خودش و شروع کرد به شستن . از خجالت داشتم آب می شدم . با لکنت گفتم برادر حسن این کار را نکنید . نگاهم کرد و گفت ، بچه تهرون بگذار یه چیزی هم گیر ما بیاد . راحت باش . بچه ها داشتند از دور نگاه می کردند و من این پا و اون پا می کردم . حسن آقا گفت اسمت چیه؟ گفتم محمد ابراهیم. گفت ها، ابراهیم راحتره. حالا برو حمام و خودتو بشور . حوله داری یا از تدارکات برایت بگیرم ؟ گفتم نه دارم .گفت پس بدو برو تا حمام شلوغ نشده . من هم لباس هاتو که شستم سرِ بند می‌ندازم خشک شه. نمیدونستم چی بگم . رفتم حوله ام رو برداشتم و رفتم حمام . خودم رو شستم و تنم یه نفسی کشید . بیرون آمدم و دیدم هنوز حسن آقا داره لباس می شوره . ای بابا ! لباس های من که رو بنده ، پس لباس کی و داره می شوره؟ دیدم سید جواد هم با حوله داره می ره سمت حمام. تو دلم گفتم استاد به حسن آقا می گن که رفتارش یه دنیا درسه . بچه ها کلاسشان تمام شده بود و همه دنبال نظافت شخصی بودند. توی محوطه صدای نوحه آهنگران بلند بود و آدم رو هوایی می کرد. از دور دستها صدای انفجار شنیده می شد. خورشید به خون نشسته بود . یعنی داره غروب می شه . رو به آسمان کردم و گفتم ، خدایا منو کجا آوردی؟ اینجا واقعا دنیاست یا بهشته؟ کجای دنیا مربی و استاد میاد لباس منِ دوزاری رو بشوره؟ رفتم وضو گرفتم . هنوز قرآن شروع نشده بود ولی دلم هوای نماز خانه کرده بود. درب نماز خانه را باز کردم، دیدم استاد کلاس عقیدتی برادر موسوی سر به سجده گذاشته و داره شونه هاش تکان می خوره. بی خود نبود که این قدر بال بال می زدم بیام جبهه. مشامم پر بود از بوی بهشت. مُهر را گذاشتم جلو و قامت بستم و نمازِ شکر خواندم . صدای آهنگران قطع شد و کمی بعد صدای قرآن فضای مدرسه فرخی آبادان رو پر کرد. به سجده رفتم و دلم نمی خواست سر از سجده بردارم . خدایا شکر ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 نمایشگاه ده عکس سری 7⃣ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• @defae_moghadas 🍂
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas