🍂
🔻 #دفاع ، از دیروز تا امروز
گفتگویی دوستانه با محسن رضایی
قسمت سوم 👇
مجری پرسید، حضرت امام در جریان این عملیاتها بودند؟
سرلشکر رضایی تصریح کرد: امام در جریان جزئیات قرار میگرفتند. ایشان دخالت نمیکردند، جز در مواردی که تذکراتی به آقای هاشمی یا به من و به برادرمان صیاد شیرازی میدادند.
رضایی در مورد سختترین عملیات در دوران دفاع مقدس اظهار داشت: از نظر فشارهای دشمن، عملیات فاو، سخت بود. بعد از اینکه آنجا را گرفتیم در پدافند 75 شبانه روز، بدون اینکه شبها بخوابیم پیوسته و مستمر جنگ داشتیم. در عملیات کربلای پنج 20 شبانهروز از زمین و آسمان گلوله میبارید. زمین مثل غربال شده بود.
وی در پاسخ به این سوال که موفقترین عملیات را کدام میدانید، پاسخ داد: عملیات فاو؛ یعنی والفجر هشت و کربلای پنج. بیشترین شهید هم در کربلای پنج بود. بیشترین شهید را بهخاطر شدت آتش و تمرکز آتش داشت. چون ما داشتیم به بصره نزدیک میشدیم و آتش دشمن متمرکز بود.
مجری پرسید اگر بار دیگر فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس میشدید، همان راهبرد و مسیر را طی میکردید؟ رضایی تاکید کرد: مسیر همان بود. بعضا در فرماندهی، اصلاحات جدی میدادیم. در عملیاتها رعایت میکردیم. در بعد غافلگیری بیشتر رعایت داشتیم. در بعضی عملیاتها با احتیاط بیشتری پیش میرفتیم. در کربلای چهار بهجای 30 گردان میتوانستیم با 15 گردان بفهمیم که دشمن کجا ضعیف است و کجا قوی. کربلای چهار در حقیقت مقدمهای شد برای کربلای پنج.
این 30 گردان از بین نرفتند ولی قطعا گردانهای کمتر، تلفات کمتری میداد. در بعد سیاسی اگر جنگ تکرار شود، تصمیمگیریمان را تغییر میدهیم. در دفاع مقدس بعد از آزادی خرمشهر میتوانستیم وقفه شش هفت ماهه بدهیم و وارد خاک عراق نشویم. اعلام هم میکردیم که اگر دولت عراق خواستههای ما را عمل نکند ما وارد عراق میشویم. حتما او به ما پاسخ نمیداد.
اما خود ما بدون اینکه چنین سند تاریخی ایجاد کنیم، سرمان را انداختیم پایین و از مرز عبور کردیم. شاید از بیتجربه بودن ما بود. اگر دوباره آن فرصت تکرار میشد حتما در سر مرز، جنگ را متوقف و خواستههای خودمان را در مورد قرارداد الجزایر و خساراتمان مطرح میکردیم. این شاید تاثیری از نظر عملی نداشت اما از نظر سیاسی و سندی به درد امروز ما میخورد.
در بحثهای فرماندهان و دوستان سیاسی هم شاید بهتر میتوانستیم یکدیگر را قانع کنیم.
#پیگیر_باشید 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂 ابرقو
در عملیات نصر 7 با برادر دیگری که او هم یزدی بود، تعدادی از اسیران را به عقب منتقل میکردیم. در بین راه برنامه ای داشتیم.
چه به روز اسیران مادر مرده آوردیم خدا می داند.
از ترس اگر می گفتیم معلق بزنید معلق می زدند. اما چه کیفی داشت. به آنها گفتیم بگویید: ابرقو ابرقو آزاد باید گردد و آن بدبختها تکرار می کردند. تصورش را بکنید با زبان عربی غلیظ یک عبارت فارسی را گفتن، چه مضحکه ای درست شده بود!
رزمندگان با دیدن این صحنه ها لب از لبشان وا می شد و روحیهای تازه میکردند.
#طنز
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 3⃣
خاطرات مهدی طحانیان
با سرعت شروع کردم به دویدن، تانک های عراقی در دشت به حرکت درآمده بودند و آتش می ریختند. منطقه ای که شب قبل آمده بودیم حالا زیر آتش بود و در دست عراقی ها. بی وقفه میدویدم.
حرفهای آن شهید مدام توی گوشم بود که گفت: «تو را اسیر می کنند... چون کوچکی از تو استفاده تبلیغاتی می کنند... نباید اسیر بشوی!» اصلا به اسارت فکر نکرده بودم.
تا به حال فقط در پیشروی ها شرکت داشتم. هیچ وقت برنگشته بودم عقب. در طول حرکت گاهی مجبور میشدم آهسته و نیم خیز و گاه سینه خیز بروم، گاهی در حال دو، گاه خمیده. روی زمین پر از مجروحهایی بود که از دیشب جا مانده بودند، بیشترشان زیر لب دعا و قرآن می خواندند. بعضی ها هم عکس امام یا خانواده و بچه هایشان را در دست داشتند و با عکس ها حرف می زدند. دلم را میشکستند. در مسیر حرکتم از این صحنه ها زیاد دیدم اما کنار هیچ کدامشان توقف نکردم ببینم چه می گویند. می دانستم می خواهم به هر قیمتی شده از این معرکه بیرون بروم و اسیر نشوم.
همین طور که داشتم به راه خودم می رفتم، رسیدم به تعدادی از بچه ها که زنده بودند؛ چهار پنج نفری می شدند. همه بسیجی بودند و بیشتر از نوزده سال نداشتند. ظاهرا از عقب نشینی دیشب جا مانده بودند. تشنه و گرسنه بودند و می گفتند هم حجم آتش سنگین است و هم رمق حرکت نداریم. من هم آب و غذایی نداشتم. یک جوری زمین گیر شده بودند. به من گفتند: «چیزی داری بخوریم؟» گفتم: «فقط یک تن ماهی در راه پیدا کردم و برای احتیاط نگه داشتم. تن ماهی را به آنها دادم. یکی از آنها هم چند تا دانه پسته به من داد.
همین طور که داشتم با یک نفر از آنها، که پسر نوجوانی بود، صحبت می کردم یکدفعه گفت: «آه!»
یک تیر خورد وسط پیشانی اش. بعد از اون لحظه ای نکشید که دیدم چهار نفر دیگر هم افتادند زمین. فقط یکی زنده بود و داشت روی زمین به طرف خودمان سینه خیز می رفت. او هم زود از حرکت بازماند. خودم را بالای سرش رساندم. ناله می کرد. تیر پشت ساعدش خورده بود و از طرف دیگر بیرون آمده بود و دوباره به بازویش خورده و از آن طرف بازو درآمده بود. بازویش خونریزی داشت. اسمش جمال حقیقی بود.
با چند تکه باندی که توی جیب هایم داشتم، سریع دستش را بستم شاید جلوی خونریزی را بگیرد. انگار با یک تیر دو تا تیر خورده بود!
وقتی میخواستم از او جدا شوم گفت: «نرو، صبر کن! شاید حجم آتش کمتر شود. اما بی قرار بودم و نمی خواستم اسیر بشوم.
👇👇👇
به راهم ادامه دادم. باز هم مجبور بودم گاهی سینه خیز بروم، گاه دولا دولا و گاهی هم روی زمین غلت بخورم اما حاضر به توقف نبودم. بین راه به افراد تک تک یا گروههای دو سه نفری بر می خوردم که از عقب نشینی صبح جا مانده بودند و دیگر نه توان و نه امیدی داشتند که از این دشت وسیع پر آتش و در احاطه کامل عراقیها، جان سالم به در ببرند. بعضی هم امید بسته بودند به کم شدن حجم آتش.
هنوز احساس ناتوانی و ضعف نمی کردم. اما تشنه و گرسنه بودم. نیروی بدنیام تحلیل نرفته بود و می توانستم سر پا باشم. نمی خواستم یک لحظه هم متوقف شوم. مطمئن بودم امشب ایران با نیروهای تازه نفس حمله خواهد کرد. فقط باید تا شب خودم را به جای امنی می رساندم تا نیروها برسند. در این شرایط رسیدن به نیروهای خودی محال بود.
عراقی ها فهمیده بودند عده ای از عقب نشینی جا مانده اند، به همین دلیل برای بستن راه فرار بچه ها تمام دشت را به گلوله بسته بودند. تا آن لحظه آتش گلوله های توپ، خمپاره و تیرهای مستقیم که مثل مگسی در هوا از بیخ گوشم وزوزکنان رد می شدند ادامه داشت. انفجار پی در پی گلوله های توپ که وجب به وجب زمین را شخم می زد، اجساد شهدا را هم متلاشی می کرد
حرفهای آن شهید که روی صورتش چفیه انداختم، مدام توی گوشم زنگ میزد. تا اینجا به اسارت فکر نکرده بودم. اسارت در جنگ به نظرم ناگوارترین سرنوشتی بود که می توانست قسمت یک رزمنده شود. اینکه اسیر نشوم برایم انگیزه قوی شده بود فرار کنم. بی وقفه میدویدم. در خودم توانایی ای احساس می کردم که پایان نداشت. کسی نمی توانست جلودارم شود و متوقفم کند. فقط ناله های جانکاه بعضی از مجروحان که در گرمای چهل - پنجاه درجه جنوب صدایم می کردند و از من آب می خواستند، پاهایم را سست می کرد.
🔅 ادامه در قسمت بعد...
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت سیصد و چهارم
در آغوش خانواده
بچه رو بوسیدم و برای لحظاتی به سینهم چسبوندم.
آروم که گرفت بسمت بنز دویدم. راننده که یه درجه دار جوون بود رو از ماشین درآوردن. کتفش شکسته بود و بقیه سرنشینا هم کمی کوفته شده بودن ولی شکستکی نداشتن. افسری از داخل ماشین پیاده شد و با من روبوسی کرد و گفت حاج آقا خدا رو شکر کن اگه ایثار و از خودگذشتگی راننده نبود الان بچهت و همراهش زنده نبودن.
توضیح داد وقتی ماشین شما ناگهانی توقف کرد ما پشت سر شما و در چند قدمی بودیم و بخاطر اینکه با شما برخورد نکنیم راننده مجبور شد سبقت بگیره که در همین موقع، پسر شما رو آوردن وسط جاده. راننده با ازخود گذشتگی ماشین رو از جاده منحرف کرد و به تپۀ کنارۀ جاده کوبید. چهره و پیشانی راننده رو بوسیدم و سوار آمبولانسش کردن و اعزام شد به بیمارستان.
اون روز نزدیک بود یه تراژدی و حادثه غمبار برای من و تمومی فامیل و اقوام رخ بده که آثار تلخش در تمومی عمر ما باقی میموند ولی به فضل الهی و از خودگذشتگی آن جوون فداکار و عزیز، ختم بخیر شد و کاروان این بار با آرامش به سمت ایلام به حرکتش ادامه داد.
به ایلام رسیدیم. بچههای سپاه در چهارراه بسیج جایگاهی رو آماده کرده بودن و مردم برای مراسم استقبال و استماع سخنرانی جمع شده بودن. سرود زیبای الله اکبر خمینی رهبر از بلندگو پخش میشد. دقایقی رو در میون هلهله و شادی مستقبلین روی جایگاه قرار گرفتم و منتظر سکوت جمعیت بودم. تعدادی مردم رو به سکوت و آرامش دعوت می کردن. بالاخره سکوت برقرار شد و من دقایقی رو سخنرانی کردم و وضعیت کلی اسارت رو برای مردم توضیح دادم و روی دستان گرم و با محبت مردم بسمت منزل برادرم حاج علینقی که مراسمات جشن آزادی در اونجا برگزار میشد روانه شدیم.
تعدادی همراه من حرکت کردن و جمع زیادی هم در خیابان سید جمال الدین اسدآبادی روبروی منزل برادرم حاج علی نقی برای استقبال و برگزاری مراسم جشن اجتماع صمیمی و باشکوهی رو تشکیل داده بودن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شعرخوانی حاج صادق آهنگران
@defae_moghadas
🍂
🔴 نمیدونم حکایت این پیام رسان های ایرانی چیه که هر دمّ و دقیقه از کار می ایستن و یه ملت رو منتظر میذارن، ولی سال های ساله واتساپ و تلگرام مث ساعت کار می کنن و خم به ابرو نمیارن.
حالا باز خوبه امنیت و صنعت موشکیمون رو اینا مدیریت نمیکنن و الا حسابمون از جایی دیگه سر در میوورد.
چی میشه کرد!!
باید حوصله کرد شاید تو قرن بعدی یعنی از خرداد ۱۴۰۰ به بعد اوضاعمون خوب رو بخوبی بذاره و تو فضای رسانه هم رتبه های بالای جهانی رو کسب کنیم...... بگید آمین 🤲
🍂