eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔲 مروری بر روز نوشته های هاشمی رفسنجانی در خصوص حذف سپاه 2⃣ 🗓23 شهریور 67: هاشمی می گوید: «عصر خدمت امام رفتم... درباره ادغام نیرو های مسلح مذاکره شد. با ادغام امکانات پشتیبانی موافقند اما در حال حاضر ادغام ارتش و سپاه را صلاح نمی دانند و به طور جزم می گویند جنگ تمام شده و دیگر تجدید نمی شود و ادغام را مایه دعوا و نزاع و نارضایتی می دانند.» 🗓10 آذر 67: «آقای عبدالله نوری آمد. گزارش بررسی تشکیلات نیرو های مسلح را داد. به نتیجه ادغام نیروهای نظامی و همچنین ادغام نیروهای انتظامی رسیده اند.» 🗓دوم فروردین 1368: «عصر به زیارت امام رفتم. وضع ارتش و سپاه را گفتم و مشکل دوگانگی نیرو های مسلح و مخارج گزاف سازمان ها و نیروهای تکراری و ضرورت انسجام را توضیح دادم ولی امام نگرانند که ادغام ارتش و سپاه باعث خشم آنها و درگیری شود. گرچه قبول دارند که سرانجام باید یکی شوند{!} ولی زمان را مناسب نمی دانند.» 🔅 حضرت امام خامنه ای که می بیند هاشمی دست بردار نیست بازهم در نماز جمعه مورخ 25 فروردین 68 مجدداً تاکید می فرمایند: «ارتش و سپاه دو بازوی نیرومندی هستند که هر دو باید با قدرت خود را تجهیز کرده و با همکاری بیش از پیش در دفاع از اسلام و انقلاب گام بردارند.» 👈 همان گونه که مشخص است ، آقای هاشمی تا آخرین روز های حیات امام خمینی(ره) به دنبال گرفتن مجوز ادغام ارتش و سپاه بود تا پیش از شروع دوران ریاست جمهوری خویش این مانع را از سر راه خود بردارند . 👇👇👇
🔅 سردار رحیم صفوی در گفت و گو با نشریه پاسدار اسلام ، در این باره اظهار می دارند: «اواخر عمر شریف حضرت امام ، یک خط سیاسی به دنبال ادغام ارتش و سپاه بود. در راس این خط سیاسی آقای هاشمی رفسنجانی بود که بعد از {مطرح کردن} ادغام «جهاد سازندگی و وزارت کشاورزی» ، «ژاندارمری و شهربانی و کمیته»، به دنبال ادغام «ارتش و سپاه» بودند که خطر بسیار بزرگی بود و همه ما به شدت مخالف بودیم... به محض اینکه حضرت آقا رهبر شدند ، آن موضوع را که کار میدانی آن به عهده آقای عبدالله نوری بود تعطیل کردند و فرمودند من اعتقاد به این کار ندارم. ارتش و سپاه دو بازوی انقلاب هستند و باید به همین شکل باقی بمانند...» 🔅 رحیم صفوی در بخش دیگری از سخنانش می گوید: «جهادی ها خیلی به انقلاب و دفاع مقدس خدمت کردند. آنها بیش از سه چهار هزار شهید دادند؛ ولی همه نیروهای جهاد پراکنده شدند. اساساً جهاد سازندگی را آن هم با آن توان میدانی قوی از بین بردند.» @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۲ ( تاریخ شفاهی ) تحریف نقش‌ها در دفاع مقدس غلامعلی رشید: شیوه بحث این بود که آقای اردستانی یک‌سری سؤال مطرح می‌کرد، می‌داد دست ما. الآن چند جلسه است که قطع شده. [محسن رضایی: آره] شما (اردستانی) هر میزان در تاریخ شفاهی جنگ سؤال‌های بیشتری مطرح بکنید برادرمان آقای محسن رضایی می‌تواند بیشتر حرف بزند. شما خیلی کم سؤال طرح می‌کنید. باید کتبی 20، 30 تا سؤال کتبی مطرح بکنید بدهید دست ما، قبلش فکر بکنیم درطول این هفته که با آمادگی کامل بیاییم در جلسه. این جلسات انصافاً دارای ارزش بسیار بالایی است و دیگه تکرارپذیر نیست و بعید است ما بار دیگر بتوانیم دور هم جمع بشویم. هرچه هست همین است دیگه. مباحث سوسنگرد همین است دیگه، هرچی آقای عندلیب گفت، گفت، دیگه تکرار نمی‌شود.  سه سال دیگر هم نمی‌توان آقای عندلیب را پیدا کرد که آقا بیا بگو در سوسنگرد چه خبر بوده است. متأسفانه برادران ارتش هم درطول این 23 سال بعد از جنگ با راه‌انداختن هیئت معارف جنگ این‌قدر گفتن، گفتن، گفتن به دروغ که نسل جدید ارتش باور کرده، یقین کرده که جنگ را از ابتدا تا انتها آنها عهده‌دار بوده‌اند و اصلاً وقتی آقای غلامپور را روی صفحه تلویزیون می‌بینند فکر می‌کنند دارد دروغ می‌گوید و الآن در نامه‌هایشان هست. دارند تُندتُند نامه می‌نویسند به من* و روی میزم ده‌ها نامه ارتشی هست که دارند دادوفریاد می‌زنند که آقا این چه وضعی است؟ اگر جنگ را ما کردیم پس چرا سپاهی‌ها از صبح تا شب دروغ می‌گویند؟  چون باور ندارند. وقتی دانشکده افسری تمام دانشجوها را به‌مدت 7 روز، 8 روز، 10 روز می‌برند جبهه‌های جنوب و می‌گویند هرچی به سپاه گفتیم آقا این کار را بکنید، نکردند... 23 سال است که دانشجویان دانشکده افسری ارتش اینها را می‌برند آنجا. بارها آقای اسدی می‌گوید وقتی شما رفتید توی جلسات اینها، من آخر نشسته بودم ـ نمی‌دانستند من توی جلسه هستم ـ می‌گفت هیچ نقشی برای سپاه قائل نبودند، هیچی.  همین آقایون، همین آقای موسوی قویدل و همه اینها می‌آیند شروع می‌کنند به گفتن. به شما می‌گویم الآن سپاه شده یک تهدید در میان ارتشی‌ها، علیه سپاهی‌ها می‌گویند که سپاهی‌ها نجنگیدند، نبودند. پس چرا دروغ می‌گویند جنگ را ما کردیم و این ارتشی که این‌همه قهرمان‌بازی درآورده، چه کرده؟ چه کرده؟ پس چقدر مظلوم است اصلاً دارد برعکس می‌شود. می‌خواهم بگویم ارزش این جلسات خیلی زیاد است. علی شمخانی: آقای رشید این جلسه پاسخ به آن اقدام ارتش نیست، چون این ضبط می‌شود، بایگانی می‌شود سپاه باید یک کاری کند. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7️⃣6️⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم ... با محمود رفتیم توی حیاط برای گردش و پیدا کردن حمام . از دیروز صبح کله سحر که رفته بودیم مانور و بعد همین جور یه کله آمدیم اینجا . بدن عرق کرده و لباس ها خاکی . بعد هم که زیر باران مانده بودیم ! اصلا شانه به موها نمی رفت . لباس هایمان کثیف و شوره زده بود . ته حیاط چسبیده به دیوار ده دوازده تا حمام درست کرده بودند . کنار حمام ها هم یه تانکر بزرگ آب بود . تعجب کردیم ! مگه اینجا لوله کشی آب نیست ؟ پس چرا تانکر آب گذاشتند؟ چند نفر چفیه هایشان را از لباس های کثیف پر کرده بودند و منتظر خالی شدن حمام بودند . دو سه تا تشت پلاستیکی هم بود که توی آنها لباس انداخته و آب و تاید ریخته بودند تا خیس بخوره . از بچه هایی که منتظر نوبت حمام بودند پرسیدم ، برادرا ، آبِ حمام گرم هست؟ کی خلوت میشه؟ این تانکر آب برای چیه؟ چند نفری به من نگاه کردند و با لهجه عجیبی گفتند، بچه کُجونی؟ ای پسره چه چشایی داشته بید! اسمت چی بید؟ ایی یکی سفیده، او یکی سیاه! بعد همشون زدند زیر خنده ! به محمود نگاه کردم . اون هم تعجب کرده بود . گفتم بابا من سه تا سوال کردم ، شما ده تا ! چه خبره داداش ؟ یکی از جمعشون جلو آمد و گفت ، دلخور نشو .این بچه ها اهل لرستانند . تعجب کردند که شما دو نفر چقدر با هم فرق دارید! تو که چشات سبزه و سفیدی، رفیقت سیاه و مو فرفری . تعجب کردند، به دل نگیرید . گفتم خدا خیرت بده فارسی گفتی من هم متوجه شدم . گفت ما هم فارسی گفتیم ، اما با لهجه خودمون. اینجا گاهی آب قطع می شه. برای همین تانکر آب گذاشتند . گاهی هم آب گرمه و بیشترش سرد. آخر شب که بشه خلوت تر می شه . گفتم خدا پدرت رو بیامرزه . دستش رو آورد جلو و گفت کرمعلی هستم بچه درود . از اطراف خرم آباد . با کرمعلی دست دادم و گفتم من محمد ابراهیمم و ایشون هم محموده. تازه از آموزش آمدیم اینجا برای رفتن به خط . من بچه تهرانم و ایشون هم اهل شادگانه. کرمعلی با همون لهجه خودشون به رفقاش حرف های من رو تکرار کرد. از کرمعلی خدا حافظی کردیم و راه افتادیم برای کشفیات دیگه. همچین که از لرها دور شدیم، زدیم زیر خنده . محمود گفت تو ایران چقدر لهجه های عجیب و غریب هست . من هم گفتم آره این ها همش می گفتند بید، بید . ایی سفید بید، ایی سیا بید . راهمون رو کج کردیم سمتِ جایی که خیلی شلوغ بود . اسلحه ها رو روی میز چیده بودند و یکی داشت شماره اش رو می خواند و یکی هم یادداشت می کرد توی دفتر و اسم و مشخصات می نوشت. توی صف یکی داد زد من فقط بی بی می خوام، اونی که داشت اسلحه ها رو می آورد، گفت برید خدا رو شکر کنید که ام یک و ژ سه ندادیم به بهتون. واسه من بی بی می خواد ! چه پر توقع . من و محمود شاخ در آورده بودیم . یعنی چی بی بی می خوام ؟ اینجا ننه هم می دن؟ دَدِه هم لابد می دند . از هیاهوی دم در اسحله خانه چیزی نفهمیدیم . من رو کردم به محمود و گفتم بیا بابا برگردیم به آسایشگاه . الان وقته چرت زدنه . هیشکی نیست . راه افتادیم سمت آسایشگاه و در رو که باز کردیم ، وا رفتیم ! چه بلبوشویی بود . شلوغ و در هم برهم . سر و صدا با لهجه لری و عربی و اصفهانی ..... چاره ای نبود . رفتیم سر جایمان و دراز کشیدیم بلکه خستگی مانور و راهی که آمده بودیم از تن بیرون بیاد . از بلندگو صدای نوحه آهنگران پخش می شد . چند دقیقه نگذشته بود که صدای نوحه قطع شد و اعلام کردند برادرانِ تهرانی و شادگانی هر چه سریعتر بیرون به خط شوند . اول محل ندادم . محمود هم خودشو زد به خوابیدن، اما نه! ول کن نبودند . کلافه و خسته بلند شدیم و پتو ها رو تا زدیم و رفتیم بیرون .... جواد آقا ایستاده بود و داشت با نجار حرف می زد . به جمع رفقا که رسیدیم ، آقا جواد گفت ...... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣2⃣ خاطرات مهدی طحانیان روزها سپری می شد و کم کم با فضای جدیدی که در آن وارد شده بودم آشنا می شدم. ساعت های آزادباش توی محوطه که راه می رفتم بچه ها با دلسوزی و مهربانی خاصی نگاهم می کردند. به خصوص اسرایی که سن و سالی ازشان گذشته بود، دوست داشتند بیایند کنارم بنشینند و با من حرف بزنند. حس می کردم مرا که می بینند یاد بچه های خودشان می افتند. این حس خوبی که به آنها دست می داد متقابل بود. جوری شده بود که با همه اسرا از هر سن و سالی حشر و نشر داشتم و همه مرا می شناختند. تصور بیشتر اسرا این بود که دو سه ماه بیشتر اینجا نیستیم. وقتی دور هم می نشستیم با اراده و محکم می گفتم: «دو ماه که چیزی نیست، جنگ اگر چند سال هم طول بکشد نمی گذاریم عراقی ها روحیه ما را خراب کنند.» ، اسیر بودم اما به خاطر هدفی که داشتم شکسته و سرخورده نبودم. حتی احساس نشاط و پیروزی هم می کردم. تا این جای کار عراقی ها را از خودم ناامید کرده بودم. دوست داشتم با دیگران صحبت کنم و به آنها هم روحیه بدهم، به خصوص مجروحان که شرایط بدی داشتند. مرتب به بیمارستان می رفتم و به مجروحان سر می زدم. بچه ها اعتقاد داشتند آنها با دیدنم روحیه می گیرند. رفت و آمد به بیمارستان تقریبا عادی بود و ممانعت سختی در کار نبود. هر کس می توانست به بهانه حمل یک مجروح و یا کمک به آنجا سر بزند. اولین بار که دکتر مجید جلالوند مرا جلوی در بیمارستان دید، آمد جلو و خیره نگاهم کرد گفت: «اه... آه تو یک الف بچه اینجا چه کار می کنی؟ چطور آمدی جبهه؟ چطور اسیر شدی؟» دکتر مجید پزشکی استثنایی بود؛ سرسخت و با اراده. او مسئولیت کامل شرایط پیچیده ای را که در آن قرار گرفته بود به دوش می کشید. با دست خالی شبانه روز در خدمت مجروحانی بود که عراقی ها اهمیتی به آنها نمی دادند چه بلایی سرشان می آید، حتی ترجیح می دادند بمیرند تا در شرایط جنگی مجبور نباشند شکم آنها را سیر کنند و هزینه ای باشد برای ارتش عراق. تعدادی از همشهری هایم مجروح بودند. 👇👇👇