eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 با راهیان کربلا ..... سنگر به سنگر می رویم 🔻 حاج صادق آهنگران @defae_moghadas
🍂 🔻 رمضان جزیره مجنون جزیره مجنون شمالی ،،،پد 8،خط پدافند لشکر7،،،با گردان حضرت امیرع بودیم،تابستان گرمی بود فکر کنم اولین روز تیرماه بود جلوی ما آب و نیزار،پشت سر خشک و نیزار خشک که وقتی خمپاره ای میخورد نیزار پشت سر که خشک بود آتیش می گرفت و جهنم اندرجهنم میشد!!یکماهی از اومدن ما می گذشت ماه رمضان بود و بعضی بچه ها ، نیت کرده بودند و روزه میگرفتن ،،،باور کنیددوشکایی که تو سنگر نگهبانی بود بااینکه تو سایه بود اینقدر داغ بود که نمی شد بهش دست بزنیم،با چفیه هراز گاهی خنکش میکردن بچه ها،،،این سخت ترین رمضانی بود که دیده بودم،،،با این توصیف ،بعضی عزیزان ،نگهبانی بقیه را بعهده میگرفتن و علاوه بر پست خودشون،بجای دیگری هم پست میدادن،،،این روزهای اخری ،بلندگوی عراقیها هم فعال بود و یه منافق با زبون فارسی،مرتب تهدید میکرد که برید خونه هاتون ،،که ما چند روز دیگه ،جزیره رو تصرف میکنیم!! مدت زیادی از تصرف فاو ،توسط عراقیها نگذشته بود،،،نمی دونستیم چه خبر بود که یکدفعه عراقیها ،اینقدر تهاجم میکردن و ما مرتب مناطق رو پس میدادیم!!!شبها تا صبح خورشیدی و موانع می ریختیم جلومون،،،راستشو بخواهید ما دفاع بلد نبودیم گیج میزدیم تو دفاع کردن،،،القصه اینکه قرارشد گردان مالک شوشتر بیاد و خط رو بهشون تحویل بدهیم،،،راستشو بخواهید خیلی خوشحال بودیم چون ماه رمضان و گرمای جزیره مجنون شمالی وحشتناک رمق گیر بود،،،بچه های گردان مالک شوشتر رسیدن و قرار شد چند نفری از کادر گردان طبق معمول،یک شب پیش اونها برای توجیه بمونیم و بقیه گردان رفتن عقب،،، من هم برای نشان دادن کمین ها و جناح چپ خط ،با یکی از فرمانده گروهان های مالک موندم اسمش گودرز شاپوری بود و از قبل ،می شناختیم همدیگه رو ،،،از صبح تا عصر حسابی سرگرم رفت و آمد بودیم و روز روشن بردم کمین ها رو نشون دادم،،،دم غروب بود که ماشین لند کروز تسلیحات اومد تا ادوات رو ببره عقب،،،منم به گودرز گفتم که توجیه تموم ،اگه لازمه بمونم اگه نه بذار برم امشب زیر کولر تو خونه بخوابم!!(بنده خدا افتاد تو رو در واسی) و تو لحظه آخر بهش گفتم که اینهمه سوال کردی اما یه سوال کلیدی رو نپرسیدی؟؟! گفت چه سوالی؟ با خنده بهش گفتم ،نمی پرسی راه فرار خط کجاست!!و گودرز که که از لرهای غیرتمند شوشتر بود گفت ،ای کر ،ما نیومدیم که بگروسیم(فرار کنیم) راوی و تایپ نوشته از: شهید مدافع حرم زینبی مصطفی رشید پور @defae_moghadas 🍂
🍂 به تصویر خوب نگاه کنید اینجا است پیکر پاک یک ، رزمنده‌ای در حال ساختن، رزمنده‌ای روی درحال مسلح سلاح، رزمنده‌ای خمیده در حال راه رفتن... و جمع‌ش جهاد است و نماز است و شهادت و دفاع دی ماه ٦۵ @defae_moghadas2 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان یادم هست، مدرسه که می‌رفتم، سر کلاس های دینی در ذهنم جایی را تصور می کردم که آنجا احکام و قوانین اسلامی حاکم است. زن‌ها حجاب دارند و از مساجد صدای اذان و مناجات به گوش می رسد. مردم فقیر و محتاج نیستند و به کسی ظلم نمی شود. آن سالها وضع مردم یکسان بود. فقر همه گیر بود. بچه ها کفش های گالش پلاستیکی به پا می کردند. لباس هایمان را گاهی باید سالها می پوشیدیم و پر از وصله پینه بود. کتاب و دفترهایمان را داخل مشما می‌ریختیم و یا با یک کش می‌بستیم و دست می گرفتیم. داشتن کیف برای ما یک رؤیای دست نیافتنی بود. پدرم می دانست اگر یک روز نتواند کار کند، زندگی اش از هم می پاشد. اطراف ما همه خانواده ها همین وضع را داشتند. آنها فرصت نفس تازه کردن نداشتند. پدرم حسرت داشت روز برود سر کار و شب را کنار خانواده اش باشد. شهر اردستان شهری کویری بود. فقط کسانی که زمین و باغ و با کار دولتی داشتند می توانستند زندگی شان را اداره کنند. بقیه باید برای پیدا کردن کار به شهرهای بزرگ می رفتند. پدر من گاهی شش ماه یا حتی یک سال از خانواده اش دور بود. تصویری که از مادرم در آن سال ها دارم، تصویر زنی است مدام در حال کار کردن، جمع و جور کردن چهار بچه و بعد کار در پشت دار قالی! کار، پیر و جوان نمی شناخت. من از شش سالگی کار می کردم؛ در بقالی، نانوایی و کمی که بزرگ شدم کنار عمو و پسرعمویم بنایی . پدربزرگم، که ما باخواجه صدایش می‌زدیم، حدود شصت سال داشت. با وجود این، از صبح تا غروب در حال رنگ کردن پوست یا پنبه ریسی بود. کار سختی بود و معمولا من و حجت پسرعمویم در این کار کمکش می کردیم. . حالا در آن شرایطی که من بودم و با تمام وجود دوست داشتم برای تغيير آن کاری بکنم، در کنار آدمهایی قرار گرفته بودم که هدفهای متعالی برای خودشان تعریف کرده بودند. 👇👇👇
🍂 به خاطر هدفی که داشتم مشکلات برایم آسان می شد و احساس رضایت و آرامش می کردم. °°°° میرسید می گفت: «تو طبیعت کمال گرایی داری و دنبال حق، عدالت و حقیقت می گردی پس به آن خواهی رسید! به اقتضای سنم، که معمولا پسرها دنبال شیطنت هستند، مشغولیت هایی هم داشتم. یکی از سرگرمی های اوایل اسارت این بود که بچه ها با چوبهای کبریت، قاب عکس و چیزهای متعدد می ساختند. کبریت زیاد بود و ممنوعیت نداشت. بچه ها با تیغ ریش تراشی، گوگردها را از سر کبریتها جدا می کردند، بعد با آب و شکر غلیظ چوبهای هم اندازه و یک شکل را روی تکه های جدا شده از مقوا تنگ دل هم می چسباندند، به این شکل قاب های زیبایی می ساختند که بین عراقی ها طرفدار داشت و قاب ها را در تفتیش‌ها برای خودشان بر می داشتند؟ گوگردها که زیاد می‌شد آنها را جمع می کردم. گاهی هم بچه ها صدایم می کردند و می گفتند: «مهدی بیا گوگردها را ببر.» آنها را توی یک کیسه پلاستیکی کوچک نگهداری می کردم. یادم می آید هفت هشت ساله که بودم چطور ترقه درست می کردم. . اولین بار که آن همه سر کبریت را دیدم، به فکرم رسید ترقه های خوبی بسازم. تیوپ‌های خمیر دندان که خالی می شد، صافشان می کردم، بعد ته آن را می بریدم و گوگردها را توی لوله می ریختم و از همان ته می پیچاندم. یک فتیله هم برایش درست می کردم. نمیخواستم زیاد سروصدا کند، چون عراقی ها با کوچکترین صدا، گوش هایشان تیز می شد و می آمدند سرکشی. ترقه ها را ضعیف می گرفتم. این لوله را روی یک قرقره سوار می‌کردم و فتیله اش را آتش می‌زدم. آتش به لوله سرایت می کرد و مرمی آن، که در واقع نوک لوله خمير دندان بود، مثل گلوله چند متر آن طرف تر پرتاب می شد. بیشتر بچه ها از این کار خوششان می آمد. چیزی نگذشت که بعضی بچه های هم سن و سالم به من ملحق شدند. گاهی چند توپ درست می کردیم و کنار یکدیگر ردیف می چیدیم و فتیله ها را روشن می‌کردیم، مسابقه می‌گذاشتیم ببینیم توپ کی برد بیشتری دارد. همه از این ابتکار لذت می بردند و باعث تفریح و خنده می شد. اما خیلی زود خبرچین ها به عراقی ها خبر دادند و... ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روغنی و سیگارش رحیم قمیشی روغنی هر دو دستش را در جنگ از دست داده بود. با یک انفجار ناگهانی علاوه بر دست‌ها، هر دو چشمش هم نابینا شده بودند! ولی همان خودش بود. بی‌خیال و شاد. یکی از دست‌هایش را که از مچ قطع بود دکترها استخوانش را به درازا و به طول ۱۰ - ۱۵ سانتی‌‌متر شکافته بودند، شده بود شکل هفت، شبیه یک گیره، شبیه دو انگشت استخوانی، که با همان می‌توانست چیزی را بگیرد. از جمله سیگار! دیده بودم گاهی می‌نشست و در تنهایی‌هایش سیگاری هم می‌کشید. با اینکه رفیق شده بودیم و من از دود سیگار خوشم‌ نمی‌آمد دلم نمی‌آمد چیزی به او بگویم. دانشکده حقوق دانشگاه تهران، هم کلاسی شده بودیم. دکتر ستوده‌کار، تازه از آمریکا آمده بود دانشکده ما، کلاس زبان تخصصی و روش تحقیق با او داشتیم. خیلی دانشمند بود و خوش اخلاق و مهربان. بخصوص با جانبازها، که سه چهار نفری در کلاس‌مان می‌شدند. آن وقت‌ها هنوز چند سالی بیشتر از جنگ‌ نگذشته، و جانبازها همه پایگاه‌شان شده بود دانشگاه، و البته دلخوشی‌شان. از حق نگذریم در درس با همه دردهایشان کم مایه نمی‌گذاشتند. بعد از جنگ و تحمل صدماتش همه امیدشان به موفقیت‌شان در دانشگاه بود. فکر می‌کردند بعد از دانشگاه می‌توانند بیشتر به کشور خدمت کنند. آن روز اول صبحی سر کلاس، دکتر ستوده بر خلاف همه‌ی روزها سگرمه‌هایش رفته بودند در هم. احساس می‌کرد یکی در کلاس سیگار کشیده. نمی‌دانستیم آنقدر به بوی سیگار حساس است! پرسید؛ کسی اینجا سیگار کشیده؟! همه به هم نگاه کردیم... - نه استاد واقعا کسی سیگار نکشیده بود. دکتر با اطمینان گفت؛ "چرا یکی سیگار کشیده!" می گفت من بوی سیگار را از صد متری حس می‌کنم و شک ندارم کسی اینجا سیگار کشیده! حالا از ما قسم خوردن و انکار، از او اصرار. چیزی نگذشته بود، روغنی معما را حل کرد و کلاس را از التهاب درآورد. دستِ قطع شده و دوشاخه‌اش را آورد بالا. کلاس ساکت شد. چشم هایش که نمی‌دید استاد کجای کلاس ایستاده است. رو به تخته سیاه با همان آرامش همیشگی‌اش گفت: - استاد من نیم ساعت پیش سیگار کشیدم. بیرون ها! شاید بوی دهانِ من باشد. دکتر ستوده که با رُک‌گویی و شوخ‌طبعی روغنی همیشه عشق می کرد، اصلا لبخند نزد. با دلسوزی و عصبانیت، و آه و خشم، و مهربانی و تاسف، ایستاده و فقط نگاه روغنی جانباز می کرد. صدای نفس کشیدن هر دو، توی کلاس ساکت می‌پیچید. نفس‌های تند استاد و نفس‌های آرام روغنی. جلسه قبل روغنی برای استاد توضیح داده بود که چطور انفجار یک مین، نیمه شب و موقع باز کردن معبر برای رزمنده‌ها وسط میدان مین، آنطور جانبازش کرده، و استاد دل‌نازک که نمی‌توانست بشنود و گریه نکند! البته روغنی حتی بعد از مجروحیت یک ذره روحیه‌اش را نباخته بود! توی دانشکده همیشه گروهی دور و برش بودند و صدای خنده و جوک‌گفتن‌شان هوا، بس که روحیه داشت و خوش‌ صحبت بود. خیلی لاغر و خوش‌تیپ هم بود. یعنی بدون چشم و دست، باید برایش اسپند دود می‌کردیم تا چشم نخورد. دکتر ستوده دستی به موهای ژل زده‌اش کشید. مستقیم نگاهش کرد، آب دهانش را فرو داد و گفت: - روغنی تو همه چیزت خوب است، خیلی دوستت دارم، من اصلا به خاطر شما وقتی آمدم ایران برنگشتم آمریکا. می‌دانی آنجا همه چیز برایم فراهم بود. ولی قول بده دیگر سیگار نکشی. روغنی با خجالت جواب داد: - نمیشه استاد!! بیشتر هم با حرکت سرش جواب داد. - ببین! من قول میدم 2 نمره روی نمره پایان ترمت بگذارم، فقط مطمئن بشم دیگه سیگار نمی‌کشی! - شرمنده استاد، 20 هم بهم بدی من سیگارم رو نمی‌گذارم کنار! و ادامه داد: - استاد، اجازه هست جلسه بعد یه عکس از قبل از مجروحیتم براتون بیارم؟ استاد به فکر رفت، نمی‌دانست چه بگوید. فکر می کرد روغنی می‌خواهد به او بگوید قبل از جنگ چقدر خوش تیپ بوده و الان چه شده، و از غصه دارد سیگار می‌کشد. پرسید: - چه عکسی؟ - آقا تو جبهه من و دوستای سیگاریم، یه تابلو گذاشتیم پشت سرمون که نوشته؛ "هر کس سیگار بکشد خر است!" ما هم سیگارهامون رو گرفتیم و باهاش عکس یادگاری گرفتیم... آقا نمی‌خواد کسی بگه، خودم می‌دونم خرم که سیگار می‌کشم. استاد خوش تیپ، دکتر ستوده، بغضش را به زور نگه داشته بود. توی کلاس فقط صدای کفش‌های استاد در فضا پیچید که به بیرون رفت. روغنی آرام ازم پرسید یعنی ناراحت شد؟! من که کنارش نشسته بودم و دیدم استاد بغض کرده رفته بیرون، به شوخی گفتم "نه روغنی جان! فکر کنم رفت خط‌کش بیاره کف دستای نداشتت بزنه تا آدم بشی..." راستش خودم هم بغض کرده بودم. استاد که برگشت صورتش را آب زده بود. - روغنی برای تو استثنائا اشکالی نداره! فقط یه قول بده، فقط کمتر بکشی... روغنی با همان قیافه و لحن مظلومش، شاید هم برای احترام به استاد جواب داد: - باشه استاد، چَشم، حتما... @defae_moghadas 🍂