🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 0⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
از حال و هوای اردوگاه و رادیو فارسی عراق که مدام می گفت: «ایران جنگ طلب است» و همچنین رفتار بدی که سربازان عراقی با ما داشتند، میفهمیدیم ایران عملیات کرده است.
یک شب که ساعت ها از آمار گرفتن شب گذشته بود و عراقی ها فقط در صورت احتمال مرگ کسی شاید در را باز می کردند، ناگهان دیدیم سرگرد محمودی به همراه تعداد زیادی سرباز وارد قاطع ما، بسیجی ها شد و از هر آسایشگاه تعدادی را انتخاب کرد و دستور داد به طرف دستشویی ها ببرند. نوبت به آسایشگاه ما رسید. سرگرد طبق معمول با آن دبدبه و کبکبه اش وارد آسایشگاه شد و فرمان داد: «یالا اصفهانی ها دست هایشان بالا!» تعدادی از بچه ها دست هایشان را بالا بردند از جمله من. این طور موقعها سرگرد به دنبال آدم هایی می گشت که قد بلند و هیکل ورزیده داشته باشند، آنها را انتخاب می کرد.
همه شان را برد بیرون و در را بستند. سریع پریدم پشت پنجره، دیدم آنها را هم می برند به طرف دستشویی ها. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که آنها را آوردند بیرون. همه شان را می دیدم. سرگرد با پنجه بوکس و ژست بوکسورها هنگام مشت زنی، افتاده بود به جان این بچه ها و مست و بی رحمانه ضربه هایش را حواله سر و صورت آنها می کرد. چیزهایی به زبان می راند که نمی شنیدم. وقتی بچه ها از جلوی پنجره رد می شدند که بروند داخل آسایشگاه هایشان، چهره بعضی شان به خاطر ضربه های سرگرد کبود شده بود. طوری که برایم قابل تشخیص نبودند، در حالی که همه شان از دوستانم بودند. بچه های آسایشگاه ما که آمدند به همین وضع بودند. از آنها پرسیدم: «چه شد؟» جواب دادند: «هیچی بابا خیلی دلش از اصفهانی ها پر بود، هی میگفت همه مشکلات ما از شما اصفهانی هاست! ما که با ایران نمی جنگیم، با اصفهان می جنگیم! هر عملیاتی می شود همه اش اصفهان اصفهان، و بعد هم گیر داد به اینکه چرا شما اصفهانی ها این شعر را ساختید: عرب در بیابان ملخ می خورد سگ اصفهان آب یخ می خورد و حالا نزن و کی بزن!»
👇👇👇
🍂 با انجام عملیات رمضان اردوگاه عنبر شلوغ شد. اسرای کم سن را معمولا در اردوگاه عنبر نگه می داشتند و سن بالاها و مجروحان را منتقل می کردند به اردوگاه رمادی.
اردوگاه رمادی نزدیک اردوگاه عنبر بود. از محوطه اردوگاه خودمان از لابه لای سیم خاردارها، اردوگاه رمادی را میدیدیم. آسایشگاه ها و قاطعها قابل تشخیص بود. حتی اگر دقت می کردی آمد و رفت اسیران ایرانی و نگهبانها هم قابل تشخیص بود.
بعد از عملیات رمضان در تیرماه ۶۱ و محرم، عملیات والفجر مقدماتی انجام شد. یک روز چند اتوبوس آمد و تعداد زیادی اسیر را آورد. تقریبا همه این اسرا مجروح و داغان بودند. بعضی جراحت های عمیقی داشتند که باید ماه ها در بیمارستان مداوا و درمان می شدند. بیمارستان ما فقط یک آسایشگاه معمولی بود که به این کار اختصاص یافته بود و هیچ چیز دیگری که گواهی دهد آنجا یک بیمارستان است، وجود نداشت. دکترهای خودمان چند بخیه به دست و پا و شکم مجروحها می زدند و مرخص! پای بیشتر بچه ها شکسته بود. عراقی ها این شکستگی ها را گچ می گرفتند. بچه ها هم امیدوار بودند بعد از باز کردن گچ بتوانند راه بروند. ما که تجربه درمان عراقی ها را داشتیم و نوع درمان آنها دستمان آمده بود، می دانستیم عمدا دست و پا را کج جا می اندازند و گچ می کنند تا همه بچه ها ناقص بمانند. عراقی ها صراحتا می گفتند، مرده ما برای آنها بهتر و کم دردسرتر است!
با سرازیر شدن آن همه مجروح به آسایشگاه ها، رفتارهایی از بچه ها می دیدم که شاید برادر در حق برادرش انجام ندهد. آنهایی که سالم بودند، مثل مادر به تیمار مریض ها می پرداختند. کسانی بودند که دستشان شکسته بود یا جفت دست ها یا پاهایشان قطع شده بود و نمی توانستند کارهای شخصی شان را انجام بدهند. بچه ها داوطلب می شدند آنها را حمام می کنند، لباس هایشان را بشویند، دستشویی ببرندشان، غذا دهانشان بگذارند. با وجود حجم کم غذا، خودشان سهم کمتری می خوردند و سعی می کردند غذای بیشتری به مجروحان بدهند تا زخم هایشان زودتر بهبود پیدا کند. روزها و هفته ها، سالها و تا نهایت اسارت این مراقبت ها ادامه داشت بدون اینکه کسی خم به ابرو بیاورد. کاری می کردند که فرد مجروح، درد اسارت و بی کسی را از یاد ببرد.
ادامه در قسمت بعد
@defae_moghadas
🍂
1.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یادش بخیر
در سال 96توفیق زیارت حضرت عشق در سالگرد هفته دفاع مقدس دست داد. این کلیپ در حسینه و در محضر رهبر انقلاب پخش گردید و همین رزمنده از لابلای جمعیت برخاست و باز شعرش را با همین شور خواند در حالیکه دست خود را در راه معشوق داده بود و جوانیش را.
🍂
💢 پل بعثت ۵
شاهکار مهندسی جنگ
مشخصات رودخانه
🔅 پاسخی برای این سوال در هیچکدام از کتب معتبر پیدا نشد .در اشل های آزمایشگاهی هم ، این کار بسیار پر هزینه و مشکل و شاید غیر ممکن می نمود .لذا لازم دیده شد تا در اشل های واقعی انجام داده شود. و پاسخش را بدست آورند.
موضوع دیگر این بود که این کار از لحاظ سیستم ایستایی و پایداری به صورتی باشد که بتواند در مقابل جزر و مد و سرعت های زیاد جریان رودخانه مقاومت کند و در رابطه با بستر مطمئن رودخانه، تعادل خودش را از دست ندهد و در مقابل لرزش ها، مقاومت های لازم را داشته باشد، روی این سیستم با مشخصات و مزیت های طرح شده باید جواب های دقیق و محاسباتی پیدا می کردیم و یا با آزمایش به یقین برسیم.
ما به هر نحو که شده بایستی این کار را انجام می دادیم زیرا رزمندگان ما در جزیره فاو حضور گسترده ای داشتند و از این طرف رودخانه تدارک لازم در اختیارشان قرار می گرفت.
امکانات شناوری محدودیت های زیادی داشت که نهایتا این موضوع برایمان روشن بود و مطلب دیگری که برایمان وجود داشت حمایت بی دریغ مسئولان امر بود که قوت قلبی برای ما بود.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 1⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
سر خوش به آینده تا به پادگان برسیم کارِ سعید هم جور شده بود. بلیط قطار را دادند به سعید. بنده خدا نمی دونست گریه کنه یا بخنده. یه چشمش اشک بود یه چشمش خون. خودم یه بار این شرایط رو تجربه کرده بودم. سعید رفت ساکش رو برداشت. آقا جواد برگه تایید دوره آموزشی رو داد دست سعید و گفت خودم می برمت راه آهن. بچه ها دور سعید رو گرفته بودند. أه از نهاد سعید بلند بود . اصلا گریه اش بند نمی آمد . به آقا جواد گفتم می شه من هم همراه شما بیام راه آهن؟ آقا جواد گفت خیر . تا ساعت پنج شش پلاک هاتون رو می آورند. سپردم برید تحویل بگیرید. از سعید خدا حافظی کردیم. دیدن گریه های سعید حالم رو بد کرد. روز عجیبی بود!
با رفتن سعید حالِ بچه ها گرفته شد. چاره ای نبود . باید عادت می کردیم .
سر موقع پلاک و کارت جنگی را تحویل گرفتیم . به خیال خودمان همه چیز آماده بود برای رفتن .
اما هنوز نه اسلحه تحویل گرفته بودیم نه از برادر بحر العلوم خبری بود.
امان از انتظار . خیلی سخت بود...
ادامه دارد آقا جواد شب برگشت. دوره اش کردیم که پس کی راه می افتیم . خندید و گفت دندون دارید؟ جگر چی دارید، یا نه ؟
پس یه خورده دندان روی جگر بگذارید . به وقتش می ریم .
الکی الکی دو روز معطل و منتظر بودیم . نه حال صبحگاه رفتن داشتیم نه اعصاب . بعد از دو روز برادر بحر العلوم همراه آقا جواد آمدند آسایشگاه اعلام کردند ساعت پنج بعد از ظهر با ساک ها آماده باشیم برای رفتن . گل از گل بچه ها باز شد . روحیه ها رفت بالای هزار .
اون روز نماز رو با یه حالت دیگه ای خواندیم . حالت وداع رو داشتیم . تا اون موقع هیچ فکر نمی کردیم که شاید هیچ وقت دیگه بتونیم به این آمادگاه برگردیم . بعد از نماز و نهار ، رفتیم توی آسایشگاه و شروع کردیم به جمع و جور کردن . داخل ساک چیز خاص نداشتیم ولی الکی برای سرگرمی و گذشتن وقت به لباس های و محتویات ساک ور رفتیم . پتو ها را هم تا گردیم و نشسنیم به انتظار .
@defae_moghadas
🍂