eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 7⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم بچه ها همه بیدار شده بودند . انگاری عراق داشت تلافی باران را سر ما در می آورد . دوباره چشم بر هم گذاشتم . اما دل شوره نگذاشت بخوابم . بلند شدم . تو فکر بچه های خط بودم . عراقی ها وحشی شده بودند . از بیرون صدای حرکت آمبولانس دلم را آشوب کرد... با حرکت آمبولانس زدم بیرون از آسایشگاه . یکی دو نفری هم بیخواب شده بودند . گاهی آدم از بس که خسته است ، خواب از سرش می پره . با بچه ها راه افتادیم بیرون ببینیم آمبلانس به کجا رفته ! عجب روز و شبی شد . اون از باران و این از آتش سنگین برادران مزدور عراقی ! به بچه ها گفتم بریم اتاق بیسیم ببینیم چه خبریه؟ محمود گفت من می رم . بالاخره با خوزستانی ها باید یه شادگانی حرف بزنه وگرنه تحویلش نمی گیرند! گفتم محمود جان برو زود خبر بگیر. مردیم از دلشوره. محمود رفت. دلِ ما هم برد! انگار تو دلم چنگ می زدند. چند دقیقه برای من یه ساعت طول کشید. محمود آمد بیرون و دستم رو گرفت و کشید . آرام گفت یکی از همشهری های تو مجروح شده . سنگرشون رو زدند داغان کردند. دلم هوری ریخت پایین . گفتم اسمش رو نگفتند؟ جانِ من راستش رو بگو .... ناجور مجروح شده؟ گفت بابا من چه می دونم ! دوتایی مجروح دادیم. یکی از بچه های لرستان و یکی هم تهرانی .... دیگه طاقت نیاوردم. رفتم تو اتاق بیسیم و به برادری که اپراتور بیسیم مادر بود گفتم آقا جان تو را به خدا بگو کی مجروح شده؟ بنده خدا هاج و واج من را نگاه کرد و گفت تو دیگه از کجا پیدات شد؟ گفتم بابا جان من از توی همین مقر پیدام شده ! من بهزادپور هستم . محمد ابراهیم. اعزامی از دبیرستان آیت الله سعیدی. با مدیر مدرسه مان آمدیم آبادان هم أموزش دیدیم. حالا فهمیدی غریبه نیستم یا بازم بگم! نگاهی از سرِ دلسوزی کرد و گفت برادر من باور کن من فقط می دونم بردنشون بیمارستان طالقانی . یه تهرانی و یه لرستانی. راستی مدیرتون هم همراهشونه. نگران نباش. جبهه است دیگه . یا شهید می دیم یا مجروح . فعلا تا عملیات نباشه ، اسیر نمی دیم . مگه غیر از اینه؟ حالا من یه گوشم به صدای بیسیم بود و یه گوشم به حرف های اون بنده خدا . دیدم بهتره برم بیرون و یه کم هوا بخورم... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
 جان بی جمال جانان میل جهان ندارد هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان ..حوله هایی داشتیم که رنگ وارنگ بود، بچه هایی که گلدوزی می کردند از این حوله هانخ می کشیدند و با این نخها، گلدوزی را رنگارنگ می کردند. گاهی عراقی ها به بهانه تفتیش می ریختند داخل اردوگاه و هر چه گلدوزی بود جمع می کردند و می بردند برای خودشان برای آنها عجیب بود که چطوری با دست خالی این همه هنر به خرج می دهیم. مشغولیت دیگر، درست کردن تسبیح بود. زمستان یک چراغ علاء الدین به هر آسایشگاه می دادند. تسبیح های گلی از خاک رس درست می شد. بچه ها خاک رس را خوب ورز می دادند، بعد زمان داخل باش، دانه های تسبیح را از این گل ورز داده شده درست می کردند. سپس دانه ها را با سوزن سوراخ می کردند و از داخل آنها سیم نازکی رد می کردند که از توری نصب شده جلوی پنجره ها بیرون کشیده بودند. این دانه ها را بعد از خشک شدن، به وسیله سیم داخل چراغ علاء الدین آویزان می کردند که بعد از مدتی حرارت دیدن کاملا سرخ می شد و به اصطلاح می پخت و حالت سفالی پیدا می کرد. وقتی دانه ها خنک می شد، سیم نازک توری را خارج می کردند و دانه ها را به نخ می کشیدند. بعضی تسبيحها حتی شیخک هم داشت و این ابتکار بچه ها زیبا بود. تا آن زمان فکر می کردم شیخک‌های سر تسبیح، یعنی قسمتی که از سیم های فلزی مسی رنگ درست شده است، در کارخانه ساخته می شود. اما بچه ها ترانس های سوخته مهتابی ها را در می آوردند و با سیم های حجیم و نازکی شیخک‌ها را درست می کردند که کاملا مثل مدل هایی بود که بیرون دیده بودم. 👇👇👇
🍂 اوایل که بچه ها هنوز با اسارت خو نکرده بودند، بیشتر با لوله های نازک سرم و قطعه قطعه کردن و به نخ کشیدن آنها تسبیح درست می کردند. ساختن تسبیح با دانه های خرما از همه بیشتر رواج داشت. شکل‌های متعددی با این هسته ها، بنا به سلیقه بچه ها، ساخته می شد. البته عراقی ها به ما خرما نمی دادند، بلکه ما با حقوق ناچیز خودمان از حانوت خرما می‌خریدیم که بیشترشان هم کهنه و کرم زده بود. زندگی دسته جمعی برای ما خوب بود چون اسیر بودیم و نباید به موقعیتی که داشتیم فکر می کردیم؛ به اینکه کی آزاد می شویم، آخر کارمان چه می‌شود و از داشتن حداقل ها برای زندگی محروم بودیم. اما این زندگی دسته جمعی مشکلات زیادی هم به همراه داشت. از جمله اینکه به دلیل محروم بودن از حداقل امکانات بهداشتی چیزی نگذشت که شپش همه را درگیر کرد. صابونهایی به ما می دادند که آرم ارتش عراق روی آن حک شده بود. این صابونها بوی بدی می‌داد و چرب بود. لباس چرکها و خودمان را با همین صابون می‌شستیم ولی کفاف نیاز ما را نمی داد. خیلی وقت ها که حمام می رفتیم، مجبور بودیم هم برای صرفه جویی در مصرف صابون، هم نداشتن لباس کافی، همان لباس کثیف را بپوشیم که خودش عامل تولید شپش بود. آب حمام ها سرد بود و بچه ها نمی توانستند حمام کنند. خیلی ها به دردهای مفاصل و استخوان مبتلا شدند. آسایشگاه ها هم آفتاب گیر نداشت. مجموع این عوامل باعث شده بود شپش در اردوگاه همه گیر و ماندگار شود. توی کوله پشتی ها و وسایلمان، لای درز متكاها، پتوها، لباس های رو و زیری که می پوشیدیم، شپش گاه مثل مورچه از سر و کله مان بالا می رفت. شبها یک ساعت . قبل از خواب، بچه ها از لابه لای لباس ها و رختخوابشان شپش بیرون می کشیدند و می کشتند تا بتوانند ساعتی راحت بخوابند. شپش ها گاز می گرفتند، طوری که اگر در خواب عمیق هم بودی، یکدفعه از خواب میپریدی. با تغذیه ناقص و بدی که داشتیم، اگر بنا بود شپش ها هم مدام خونمان را بخورند دیگر جانی برایمان باقی نمی ماند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم هنوز عراق آتیش می ریخت. معلوم نبود چه مرگشون شده بود. خدا می دونه. چی گذشت به من . البته چراغعلی چون خوش خواب بود، خبر نداشت که یکی از همشهری هاش مجروح شده. این خودش جای شکر داشت. تا صبح جان کندم. با اذان صبح چشمانِ خسته من هم باز شد . نماز را به جماعت خواندیم . خوش نداشتم من خبر بدم به چراغ. گفتم بالاخره اول و آخر می فهمه دیگه .... اون صبح دعای فرج یه حالِ دیگه ای داشت . سرم را روی مهر گذاشتم و یه دلِ سیر گریه کردم . دلم داشت می ترکید . بی خبری خیلی اذیتم می کرد . ساعت هشت نشده آقا جواد آمد مقر . رنگ به رو نداشت . چشم ها به خون نشسته و قیافه درب و داغان .... سلام دادم و گفت آقا جواد کی مجروح شده؟ سر بلند کرد و گفت مجید بیگی و کرمعلی دهدشتی .... پاهایم سست شد . بی اختیار نشستم زمین . مجیدِ بی زبون و مظلوم و کرمعلی ... نمی دانستم گریه کنم یا داد بزنم ! بی اختیار اشکها سرازیر شد ... کاروان مدرسه ما سومین تلفات را داد . یکی تو مانور آخر دستش شکست . اون هم از سعید و حالا هم مجید بیگی . خدایا این قربانی ما را قبول کن .ِ... مجید یکی از بی سر و صدا ترین بچه های مدرسه ما بود . ساکت و بی حاشیه و پا به کار . هیچ وقت ندیده بودم کسی رو اذیت کنه . تو آموزش همیشه سر وقت به خط می شد . کم حرف و دلنشین . حالا افتاده رو تخت بیمارستان . خواستم از آقا جواد بپرسم وضعش چه جوریه . دیدم بنده خدا آقا جواد حالش میزون نیست . از دیشب تا حالا بیدار بوده . چشم هاش هم می گفت خیلی گریه کرده. آخه مسئولیت همه ما با اون بود. باید به پدر و مادرش جواب پس می داد. درسته که با رضایت پدرش پا گذاشته بود جبهه. اما بالاخره مسئولیت بچه ها با جواد بود. جواد گرامی تنها مدیر ما نبود . همه بچه ها احساس می کردند پدرشونه. مهربان و گره گشای مشکلات بچه ها. رفیق بود و غصه خور بچه ها. تا ظهر چند با خواستم برم از آقا جواد سوال کنم . اما وضع و حالش اصلا مساعد سوال و جواب نبود . با اذان ظهر رفتم وضو گرفتم . آماده نماز بودم . صدای انفجار و آتش عراق فروکش کرده بود . تو مقر همه به نوعی مشغول بودند و دادن شهید و مجروح تقریبا عادی بود ولی برای ما که تازه به جبهه آمده بودیم کمی غیر منتظره . بین نماز آقا جواد بلند شد و کمی برای بچه ها صحبت کرد . گفت برادرا ، وقتی ما از خانه زدیم بیرون ، باید آماده همه چیز می بودیم . نه عمر دست ماست و نه مرگ . اما اگر خدا کسی رو بیشتر از دیگران دوست داشته باشه توی این دنیا سختی های بیشتری به اون می ده . آهن وقتی با ارزش تر و محکم تر می شه که در کوره و با حرارت بالا به حالت مذاب در بیاد . این باعث می شه که آهن معمولی تبدیل بشه به فولاد . سخت و محکم و پر ارزش . ما آدم ها هم اگه بخواهیم با ارزش تر بشیم ، باید از این سختی ها استقبال کنیم . دشمن ما از همین سخت کوشی و دل های قوی ومعنویت ما می ترسه. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا