eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌گل شکفت و آن گل رخسار یاد آمد مرا سرو دیدم آن قد و رفتار، یاد آمد مرا صبح، دیدم طرِّهٔ شبنم به روی برگ گل زان لب و دندان گوهر بار، یاد آمد مرا @defae_moghadas 🍂
1_117690022.wma
حجم: 729.3K
🍂 🔻 نواهای ماندگار حاج صادق آهنگران نوحه دفاع مقدسی 🔴 فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان باید شود آزاد قدس از چنگ دژخیمان کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 ممنون از شما خداوند از همه ما بپذیره خیر با ایشون ارتباطی نداریم.
🍂 🔻 3⃣ شنود گسترده اطلاعاتی‌ ایران علی اصغر زارعی عراقی ها تردید نداشتند که کسی نمی تواند رمز را بشکند و صحبت‌هایشان را گوش کند، خیلی راحت‌تر اطلاعات را منتقل می‌کردند. ما در طول جنگ 12 هزار نامه‌ سری و فوری را از همین طریق از ارتش صدام به دست آوردیم البته باید بگویم که تمام این کارها سری بود و حتی بسیاری از فرماندهان و مسئولان دولتی تا انتهای جنگ از وجود چنین سیستمی باخبر نبودند. تمام فرامین و گزارش‌های عراقی‌ها از طریق همین سیستم بین گردان‌ها تیپ‌ها و فرماندهی منتقل می‌شد و ما به کمک شکستن رمز توانسته بودیم به این اطلاعات دسترسی پیدا کنیم. برای مثال هر زمانی که می‌خواستند بمب شیمیایی بزنند در این سیستم به نیروهای خودی اعلام می‌کردند که ماسک بزنند، ما هم می‌دانستیم که قرار است در چه منطقه‌ای و چه زمانی شیمیایی بزنند و خیلی سریع به نیروهایمان اطلاع می‌دادیم. دقت کنید که اگر چنین سیستمی نبود قطعا فاجعه بسیار بدتری رخ می‌داد و تعداد جانبازان شیمیایی ما بسیار بیشتر از اکنون می‌شد. هم‌چنین به عنوان مثالی دیگر در عملیات والفجر هشت، در حالی که بچه‌های ما اروند را رد کرده بودند و جلو می‌رفتند ناگهان باخبر شدیم که نیروهای عراقی هم همین امشب می‌خواهند عملیات کنند، خیلی سریع به قرارگاه خبر دادیم تا ما خیلی زودتر حمله کنیم و کار را یک‌سره کنیم. بعد از این عملیات بسیاری از اسرا می‌گفتند که آنها هم قرار بود امشب پاتک داشته باشند. یکی دیگر از کارهایی که سیستم جدید اطلاعاتی ارتش عراق انجام می‌داد این بود که با شنود مکالمات ما اطلاعات حاصله را جمع‌آوری می‌کردند و در قالب یک بسته به بغداد می‌فرستادند. ما به کمک همین تکنیک، این بسته‌ها را می‌گرفتیم و آنان را شکست می‌دادیم. خاطرم هست که یک روز چنین اطلاعاتی را از عراقی‌ها گرفته بودیم و به قرارگاه خودمان فرستادیم. خب بعضا این اطلاعات شامل اشتباهاتی بود که بعضی گردان‌ها انجام می‌دادند. وقتی اطلاعات به دست فرماندهی کل رسید ایشان تذکراتی را به گردان‌های مختلف می‌دادند. جالب است که بسیاری از این گردان‌ها آمده بودند و معترض می‌شدند که شما با سیستم خود، جاسوسی ما را برای فرمانده می‌کنید. باید بگویم که این کارها واقعا لطف الهی بود. اسناد این کار در حال جمع‌آوری است و از آن‌جا که جز اطلاعات طبقه‌بندی شده است، انتشار آن سخت است اما اخیرا دستوری مبنی بر انتشار این اسناد آمده است و به زودی آن را منتشر خواهیم کرد. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 جاده فاو ام القصر السلام علیک یا جدا عصر بود هوا صاف وارد بود ، سوزش سرما بر استخوان بچه ها مانند سوزن به بدنشان می خورد با توجه به شرایط منطقه عملیاتی عبور از اروند امکانات کمی همراه برده بودیم . حجت پارسا هیکلی قوی ورزیده داشت. ترس در وجودش نبود کنار سنگر خمپاره نشسته بود آتشی با جعبه مهمات روشن کرده بود چای دارچین همیشه همراه داشت. رفتم کنارش گفتم الان چای دارچین حال می دهد نگاهی چپکی بصورتم انداخت گفت :از خدا چیز بهتری میخواستی. گفتم : چرا؟ گفت :هم چای هست هم دارچین الان درست می کنم . آب آوردن با تو چای درست کردن با من، گفتم : قبول. گفت :برو دبه را بردار برو آب از تانکر داخل کارخانه نمک بیار. دبه را برداشتم رفتم بطرف کارخانه نمک رسیدم به تانکر آب دبه را گذاشتم که آب پر کنم. دیدم یکی صدا می زند آب آلوده است بیا داخل آب ببر رفتم داخل ساختمان که آب بیارم پیرمردی خوشرو و خندان دبه آبی به داد گفت دبه خالی را بده گفتم چشم ، گفت وقتی آب خوردی بگو یاحسین علیه السلام ،گفتم :چشم. اشک😭 از چشمانش سرازیر بود پشت سرهم می گفت یا علیه السلام چند قدمی آمدم دنبالم می آمد . حجم آتش زیاد بود ، گفتم : کجا حاج آقا. گفت : امداد گر هستم می روم کنار بچه ها گفتم مواظب باش خم شو دیده نشی تک تیرانداز دید دارد . گفت : هرچه خدا بخواهد ، هنوز چند قدمی از هم جدا نشده بودیم که صدای یا حسین حاج آقا بگوشم رسید دویدم بالای سرش پیشانیش غرق در خون زیر لب می گفت یا علیه السلام زیر بغلش را گرفتم بلند کردم . شنیدم می گفت، السلام علیک یا جدا یااباعبدالله به آسمان پر کشید. @defae_moghadas 🍂
🍂 ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﺨﺶ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺩﻭ ﺑﺨﺶ، ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻭ ﭘﯿﺮﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭘﺲ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﭼﻪ؟ ﮔﻔﺖ : ﻓﺪﺍﯼ ﺣﺴﯿن @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣7⃣ خاطرات مهدی طحانیان ..بعد از یک ساعت کشنده گذشت، بالاخره در آسایشگاه باز شد....، چند سرباز امدند داخل و مرا صدا زدند. بلند شدم و ایستادم. گفتند: «وسایلت را جمع کن، از استخبارات بغداد گفتند تو را ببریم.» علی رحمتی هم همراهشان بود. آمد کنارم و گفت: «وای مهدی! ببین با خودت چه کار کردی؟ چقدر گفتم حرف نزن. این به صلاح خودت و همه است. به حرفم گوش ندادی. حالا دیگر از دست من هم کاری بر نمی آید.» وسایل شخصی‌ام را که فقط یک جانماز و تسبیح و مسواک بود، برداشتم و داخل کوله پشتی گذاشتم. علی رحمتی یکریز حرف می زد: «استخبارات بغداد فهمیده چه کرده‌ای. اگر بخواهم وساطت کنم سرهنگ مرا هم ناقص می کند، از بس که عصبانی است. سرهنگ می گوید مهدی دیگر وجود ندارد. مهدی مرد. بگویید موقع آمدن با دوستانش خداحافظی کند!» سربازها و علی رحمتی رفتند و در آسایشگاه بسته شد. کوله پشتی ام را جلویم گذاشتم و منتظر شدم. با اینکه نمی‌دانستم چه بلایی قرار است سرم بیاید اما به همین راضی بودم که کاری به بچه ها نداشته اند. به دلیل حساس بودن شرایط، هر چه می گفتند می بایست اطاعت می کردم تا غائله به همان جا ختم شود و کاری به دیگران نداشته باشند. بچه ها به چشم یک آدم از دست رفته نگاهم می کردند. ساعت داخل باش سپری شد و سوت آزادباش را زدند و کسی نیامد مرا ببرد. شب شد، باز هم کسی نیامد مرا ببرد. تمام شب منتظر بودم بیایند و مرا با خودشان ببرند. صبح شد و نیامدند. چند روز به همین منوال گذشت. چیزی که عجیب بود غیبت سرهنگ بود. او کسی بود که روزی یکی دو بار خودش را با آن هیبت و غرور به ما نشان می داد تا بترسیم و آب خوش از گلویمان پایین نرود! یک ماه گذشت و از سرهنگ خبری نشد. تا آن زمان بین من و سرهنگ محمودی دو اتفاق عجیب افتاده بود؛ یکی، تصمیم سرهنگ محمودی به فلج کردنم بود که نشد و دیگری، آمدن آن خبرنگارها و تهدید سرهنگ به اینکه اگر جواب دهم، مرا زنده نخواهد گذاشت اما هر دو بار سرهنگ یک دفعه غیبش زد. او رفت و بلایی هم سر کسی نیامد. حتی یک تار مو از سر کسی از بابت این ماجرا کم نشد. فهمیدم کارها و معادلات دنیا پیچیده است و ممکن است هرگز با آنچه ما در ذهن داریم پیش نرود. در آن یک ماه گاه و بیگاه فرمانده توجیه سیاسی، سربازان و درجه داران قاطع تهدیدم می کردند: «فکر نکنی زرنگی و ما فراموش کرده ایم چه کار کرده‌ای. پرونده تو در دست اقدام است و منتظر دستور هستیم. فعلا دستوری برای تنبیه تو نداریم ولی اگر زمانش برسد مادرت را به عزایت می نشانیم!» اما به لطف خدا هیچ موقع هم آن دستور نیامد. بعید می دانستم خبرنگار هندی جرئت کند که دوباره به عراق بیاید. رادیو فارسی عراق حرف‌های او را به نقل از شبکه پنج فرانسه پخش کرد. بازتاب مصاحبه ای که ناصره شالما با من انجام داد، چه در میان بچه های خودمان، چه در میان عراقی ها، تا آخرین روز اسارت همچنان باقی ماند. .. عراق متوجه شده بود زن هندی که ناصره شالما نام داشت این فیلم را بدون اجازه آنها از اردوگاه خارج کرده و فیلم از شبکه پنج فرانسه پخش شده است. او علیه عراق و مسئولان اردوگاه در مجامع بین المللی شکایت کرد خانواده‌ام بعدها به من گفتند: «وقتی آن فیلم از تلویزیون ایران پخش شد، دیگر از تو دل بریدیم و مطمئن شدیم اعدامت می کنند حتی بارها شایعه اعدامت از این طرف و آن طرف به گوشمان می رسید و مسئولان، خانواده‌ام را به ملاقات حضرت امام و مسئولان عالی رتبه برده و به آنها اطمینان داده بودند که اجازه نخواهند داد عراقی ها بلایی سرم بیاورند. ظاهرا قبل از پخش فیلم، پیغام هایی از طرف جمهوری اسلامی ایران به عراق ارسال شده بود. خیلی دوست داشتم در حال حاضر که به این قسمت از بیان خاطراتم رسیده ام، واقعیت های آن اتفاق را از زبان مسئولان امر آن زمان - می‌شنیدم. ولی این فرصت پیش نیامد و همچنان برای خودم نیز جای سؤال است. گویا ایران گفته بود اگر سر بچه هایی که در آن فیلم صحبت کرده اند بلایی بیاورید. ما هم تلافی می کنیم. عراق هم در ایران اسرای رده بالایی داشت که حفظ جانشان برای عراقی ها مهم بود. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂