🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۶
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 بهداروند: زمان راهپیماییهای قبل از انقلاب، آقای آهنگران را میشناختید؟
خانم اصفهانی الاصل: ۱۲ ـ ۱۳ ساله بودم که انقلاب شد. همیشه خودم و خانوادهام و بچههای فامیل در همان دستهای راهپیمایی میرفتیم که ایشان شعار میداد.
قبل از ازدواج ما، عموی حاجآقا، شوهر خواهر بزرگم شد؛ یعنی خانوادهها باهم آشنا بودند. در یک شهر بودیم و فاصله خانهها دو خیابان بود. حتی پدر حاجآقا با پدرم که بیشتر از ۸۰ سال دارد، هممدرسهای بودند. خواهرم در سال ۱۳۵۵ با عموی ایشان ازدواج کرد. فامیل که شدیم، با خواهرهای حاجآقا با کلیشه، عکس امام را روی دیوار نقش میکردیم. خواهرش اعلامیههای امام را تایپ میکرد، خودش میبرد تکثیر میکرد و به ما میرساند. ما مدرسه میبردیم و بین بچههای مدرسه راهنمایی پخش میکردیم. در راهپیمایی که به کشتار مردم اهواز منجر شد، حاضر بودیم، خانوادهها ازنظر اعتقاد و فکر و روش زندگی خیلی به هم شبیه بودند. به همین دلیل از اول، مشکل تفاوت فرهنگی نداشتیم.
۱۹ بهمن ۵۸ عقد کردیم و ۲۰ خرداد ۵۹ ازدواج کردیم. دقیقاً سه ماه بعد از ازدواج، جنگ شروع شد.
همان اول که آمدند خانه ما و حرف زدیم، گفت من پاسدارم، هرلحظه ممکن است مأموریت یا گشت بروم. تقریباً برای اینجور زندگی آمادگی داشتیم و خیلی منتظر زندگی مثل بقیه نبودیم. به لطف خدا چیزی که خیلی به من کمک کرد، وجود مادرش بود. اگر پیش پدر و مادرش زندگی نمیکردیم، نمیتوانستم تحمل کنم یا بعد از مدتی کم میآوردم. مادر ایشان خیلی صبور و با ایمان است. صبر او به همه ما آرامش میداد. حاجآقا که میرفت، خیالش راحت بود که ما پیش خانوادهاش هستیم و چون رابطه من با مادرش و خواهرهایش خیلی صمیمی بود، نگران چیزی نبود.
🔅بهداروند: با [وجود نگرانیهای مختلف و شرایط جنگی] چه طور زندگی میکردید؟
شب که میخوابیدیم، چون نزدیک جبهه بودیم، از صدایی که از زمین میشنیدیم میفهمیدیم درگیری شدیدی در جریان است. از زمین صدای انفجارها شنیده میشد. از حال و هوای رفتوآمد بچهها میفهمیدیم عملیاتی در راه است. به ما که نمیگفتند، ولی حاجآقا میآمد، بعد به بهانهای زود میرفت. حدس میزدیم شاید عملیاتی در پیش باشد. ولی از نیمهشب صدای درگیری میآمد. بعد صدای رفتوآمد آمبولانسها که میآمد، دل توی دل ما نبود. هر بار میآمد و میرفت، فکر میکردم بار آخر است که همدیگر را میبینیم. وقتی دوباره میآمد، سجده شکر میکردم.
خیلی سخت است، تا برای آدم پیش نیاید، متوجه نمیشود. دوستهای هم سن و سالم که ۱۶ ـ ۱۷ ساله بودند، با دوستهای حاجآقا ازدواج کرده بودند و گاهی یکی از آنها شهید میشد. از نزدیک میدیدم کسی که شوهرش شهید میشود، چه حالی دارد. چه سختیهایی میکشد. چقدر اذیت میشود. کسی که بچه دارد یکجور و آنها که بچه ندارند، یکجور دیگر. نمیدانم چه طور میشود گفت یک دختر جوان ۱۵ ـ ۱۶ ساله که به همسرش وابستگی شدید عاطفی دارد، شوهرش دائم به جبهه میرود و هرروز فکر میکند دیگر او را نمیبیند. عکسی داریم که بچهها با حاجآقا دم در خانه انداختهاند. بچهها را بغل کرده و میخندد. آن روز واقعاً دیگر فکر نمیکردم برگردد. لباس جبهه پوشیده، حسین را بغل کرده و محمدعلی کنارش ایستاده. هر وقت آن عکس را میبینم، آن حالت برایم تداعی میشود که چه حالی داشتم، فکر میکردم دیگر این مرد را نمیبینم. همین توی فکرم بود که عکس را گرفتم. یک دوربین یوشیکا داشتیم که با همان عکس گرفتم، نمیتوانم بگویم چقدر سختی کشیدیم و چه البته برکتهایی برای ما داشت.
پیش پدر و مادر حاجآقا که بودیم، از این مشکلها نداشتیم. مسئولیت همه این کارها با پدر حاجآقا بود و اصلاً خبری از خرید و بیرون رفتن نداشتم. چونکه همهچیز را برای ما فراهم میکردند. ولی خانه را که عوض کردیم، بچه دوم ما، در راه بود. حاجآقا نبود و مرتب میرفت و میآمد. حسین به دنیا آمد و خیلی بیتاب بود. وقتی حاجآقا نبود، گاهی حتی نان در خانه نداشتیم و نمیشد برویم بخریم. گاهی همسایهها به داد هم میرسیدند و از هم نان قرض میکردیم. گاهی به خاطر بچهها مجبور میشدم خرید بروم و همین رفتن و آمدن برای خرید ماجرایی داشت.
فقط خدا میداند. در دل ما چه میگذشت. چقدر بابت همین ناراحتیها اذیت میشدیم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 رقصی چنین
میانه میدانم آرزوست!
تجلیل مقام معظم رهبری از
سرداران شهید
صیاد شیرازی
و احمد کاظمی
در حلقه یاران
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔴 والفجر هشت ( ۱ )
در گفتگو با
سردار احمد غلامپور
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
نامِ « سردار احمد غلامپور» در کنار نام فرماندهانی همچون «محسن رضایی»، «علی شمخانی»، «غلامعلی رشید»، «سیدیحیی رحیم صفوی»، «حسین علایی» و «محمدعلی جعفری» در صفحات زرین تاریخ دفاع مقدس آمده است. او فرماندهی مهربان، خوش مشرب، بذلهگو و وا کُشته مرده فوتبال بود. با شروع جنگ در سال ۵۹ به سپاه اهواز و سپس به سپاه سوسنگرد رفت و مسئول واحد عملیات شد.
وی طی سال های حضور متمادی اش در جبهه مراتب فرماندهی را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و خیلی زود به مدارج عالی فرماندهی سپاه در جنگ دست یافت. غلامپور در عملیات والفجر ۸ فرماندهی قرارگاه کربلا، مهمترین قرارگاه عمل کننده را بر عهده داشت و یگانهای تحت امر این قرارگاه باید در ۲ مرحله با نیروهای غواص و قایق از اروند وحشی عبور می کردند.
غلامپور هم اکنون عضو هیات علمی دانشگاه امام حسین(ع) است و به تدریس مباحث نظامی می پردازد. در ادامه گفتوگوی ما با این سردار رشید اسلام را از جریانات عملیات والفجر هشت را میخوانید.
꧁ ꧂
🔅 باتوجه به شرایط اقتصادی، نظامی و سیاسی که در سال ۶۴ و پس از ناکامی در عملیات بدر در کشور ایجاد شده بود، این وضعیت چه تاثیری بر جبهههای جنگ گذاشته بود؟
اواخر سال ۶۳ عملیات بدر را انجام دادیم که با عدم موفقیت روبرو شد. در نتیجه یک حالت بحرانی و یک نگاه تاریک نسبت به آینده جبهه و جنگ در بین فرماندهان حاکم شد. آثار آن نیز بلافاصله بعد از عملیات بدر در همان اواخر سال ۶۳ دیدیم. تشنجی بین فرماندهان پیش آمد. برخی احساسات بر آنها غلبه پیدا کرد و از کنترل خارج شدند و نسبت به شرایطی که پشتیبانی جنگ دارد به شدت معترض شدند. در چنین شرایطی که فضا نگران کنندهای نسبت به آینده جنگ وجود داشت، در جلسهای که فرماندهان ارتش و سپاه جمع شده بودیم تا شرایط بدر را بررسی کنیم، آقای رضایی را صدا کردند و گفتند حاج احمدآقا پشت تلفن با شما کار دارد. آقامحسن رفت و پس از دقایقی برگشت و گفت: حاج احمدآقا پیامی از سوی امام داشت که من به شما فرماندهان برسانم و آن هم این بود که شما هیچ نگران نباشید. در صدر اسلام نیز شکست وجود داشته است. شما باید با امید به آینده به فکر عملیاتهای دیگر باشید. (نقل به مضمون)
این پیام امام که شفاهی به ما منتقل شد بسیار بر روحیه ما تاثیرگذار بود و فضای آن جلسه را تغییر داد و شرایطی پیش آورد که همه را از حالت یاس و ناامیدی خارج کرد و به سمت نگاه به آینده برد.
پیرو این اتفاق، جلسات مهمی بین فرماندهان برگزار شد که فکر کنم ۳ روز به طول انجامید. در آن جلسات بحثهای زیادی صورت گرفت که در نهایت قرار شد ارتش امکانات هوانیروز، نیروی هوایی و پدافند و پرسنل را در اختیار ما قرار بدهد و خودمان سازماندهی و به کارگیری کنیم که این موضوع ناشی از تجارب قبلی بود، این بود که از این پس به سراغ هدفی میرویم که متناسب با توانمان باشد. در خیبر و بدر به این نتیجه رسیدیم که وقتی هدفمان را متناسب با توانمان درنظر نگیریم آن را به صورت ناقص رها میکنیم و نمیتوانیم هدف را تامین کنیم. در عملیات بیت المقدس نیز به این نتیجه رسیده بودیم. ما قرار بود تا شرق بصره و پشت اروند رود برویم اما موفق نشدیم و تمرکز را بر آزادسازی خرمشهر گذاشتیم، والا هدف اصلی ما در عملیات بیت المقدس خرمشهر نبود.
🔅 نظر شورای عالی دفاع و فرماندهی کل جنگ در رابطه با این سه مصوبه چه بود؟
موضوعات مهم باید با فرمانده رده بالاتر یعنی آقای هاشمی در میان گذاشته میشد و مواردی هم مربوط به خودمان بود. ضمن انجام این بحثها قرار بود برای عملیات آینده نیز فکری بکنیم. بحثی که میان فرماندهان ارشد سپاه و قرارگاهها صورت گرفت این بود که ما ۴، ۵ تیم عملیاتی را آماده کنیم تا از شمالغرب یعنی پیرانشهر تا دهانه خلیج فارس در اروند را برای انجام یک عملیات موفق و موثر بررسی کنند. این شناساییها طی دو سه هفته انجام شد.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
ادامه در قسمت بعد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۷
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 بهداروند: وقتی جنگ تمام شد، چه شرایطی داشتید؟
آهنگران: چون تصور نمیشد جنگ به این شکل با قطعنامه تمام شود، همه شوکه شدند. اصلاً فکر نمیکردیم اینطور تمام شود. احساس میکردیم ممکن است کار خیلی بیخ پیدا کند و عراق وارد اهواز شود. آخرین روزها دشمن آمده بود فاو و جزیره مجنون را گرفته و دوباره نزدیک اهواز رسیده بود. احمد کاظمی خدابیامرز را در قرارگاه دیدم، بادگیر تنش بود. گفتم چه خبر؟ گفت: اوضاع خیلی خراب است. دشمن نزدیک شده و سمت اهواز میآید. با آقای محمد فروزنده مشورت کردم که آن زمان مسئول ستاد بود. گفتم من چه کنم؟ گفت کاری به مسئولان نداشته باش که چه میگویند. با گله گفت برو دنبال جذب نیرو که اگر دشمن آمد، باید جنگ پارتیزانی کنیم. بعد آمدم تهران که بروم سراغ جذب نیرو. رفتم نماز جمعه تهران و آن شعر را خواندم که «تا آخرین نفر، تاآخریننفس، ما ایستادهایم» (فایل صوتی در ادامه).
اتفاقاً با حاجخانم هم بودم. بعد باهم رفتیم دماوند که شهر به شهر بروم تا برسم مشهد. در دماوند یکشب ماندیم، صبح که بلند شدیم، آقای شمس که یکی از مداحها بود، گفت قطعنامه پذیرفته شد. خیلی حالمان گرفته شد. روز جمعه خوانده بودم «تا آخرین نفر، تاآخریننفس، ما ایستادهایم». به این قصد هم آمده بودم که برای جذب نیرو به شهرستانها بروم که اگر دشمن آمد، برای جنگ پارتیزانی آماده باشیم. یکدفعه قطعنامه پذیرفته شد و دیگر برگشتم اهواز. خیلی سخت بود. تصور نمیکردیم. بالاخره امام همیشه میگفت تا آخر ایستادهایم و جنگ جنگ تا رفع فتنه.
ازیکطرف طعنههای مخالفان در این قضیه، ازیکطرف امام دائم درباره این حرف میزد که قدس را به سرزمینهای اسلامی برمیگردانیم، جنگ جنگ تا پیروزی، همه اینها در ذهن ما بود ولی یکدفعه این مساله پیش آمد و امام گفت جام زهر را نوشیدم. اصلاً نمیدانستیم چه خبر است. بعد برگشتم تهران و دیدم اوضاع بچههای رزمنده خیلی سخت است. همانجا که آقای شمس آمد و خبر را داد تا صبح خوابم نبرد.
آن شب که خبر قبول قطعنامه را شنیدیم تا صبح اصلاً خوابم نبرد. دائم بلند میشدم، میگفتم خدایا چه طور شد؟ چه خبر شد؟ آخر به قرآن تفأل زدم. آمد «و فدیناه بذبح عظیم». قدری دلم آرام شد که حتماً قضیهای هست. صبح آقای شمس که از مداحهای معروف قم بود، زنگ زد به یکی از علمای قم که چنین آیهای آمده است. توضیح که داد، دلم آرام شد. گفت بنا بود قربانیهای زیادی در این قضیه داده شود. یک نفر خودش را قربانی کرد و جلو این همه قربانی را گرفت. گفت نهایت ماجرا خوب است. آیه به ماجرای ابراهیم و اسماعیل مربوط است و نهایت آن بندگی است. بعد که آمدم، هنوز درباره ماجرا حرف میزدیم و ناراحت بودیم. سردار غلام علی رشید گفت تو چرا حرف میزنی؟ خیلی تند گفت بیخود میکنی حرف میزنی. امام گفت و تمام شد و رفت. امام قطعنامه را پذیرفته و دیگر تمام شده است.
سراغ آقا محسن رضایی رفتم، بقیه فرماندهان سپاه هم آنجا بودند. آقا محسن خیلی ناراحت بود. تا آن زمان حالت چهرهاش را اینطور ندیده بودم. اگرچه همه بچههای جنگ ناراحت بودند، اما کسی مثل آقا محسن را به این حال ندیده بودم، فرمانده کل سپاه بود و باید خیلی منطقی با این قضیه برخورد میکرد، اما ظاهراً ناراحتیاش از جای دیگری آب میخورد. کمی تحقیق و پرسوجو کردم و دلیل ناراحتی آقا محسن را فهمیدم.
ماجرا این بود که آقای هاشمی رفسنجانی از آقا محسن میخواهد در نامه مبسوطی تمام کمبودهای جبههها را برای او بنویسد تا ایشان کارهای لازم را در این زمینه انجام دهد. آقا محسن هم فهرست بلند بالایی از وضعیت جبههها و کمبود امکانات و مساله های دیگر آماده میکند و به ایشان میدهد. آقای هاشمی رفسنجانی نامه آقا محسن را نزد حضرت امام میبرد و میگوید با این وضعیت نمیتوانیم بجنگیم!
در نامه امام که چند سال قبل دفتر آقای هاشمی منتشر کرد، ایشان بعد از دلیلهای پذیرش قطعنامه که بیشتر روی نامه فرمانده سپاه متمرکز است، درباره آمادگی فرمانده کل سپاه برای تداوم جنگ میگوید: «این هم شعاری بیش نیست.» آقا محسن میگفت: «اصلاً باورم نمیشود قطعنامه پذیرفته شده باشد. من در جریان نیستم.» خوب یادم هست در همان جلسه، فرماندهان دیگر میگفتند آقای هاشمی بهنوعی آقا محسن را دور زد و با بردن نامه به محضر امام امت، بهمنظور اصلیاش، یعنی پذیرش قطعنامه ۵۹۸ رسید.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
ta akharin nafar.mp3
زمان:
حجم:
2.07M
🍂 نواهای ماندگار
🔴 حماسه خوانی
حاج صادق آهنگران
تا آخرین نفر،
تا آخرین نفس،
ما ایستادهایم
🔅 سال ۱۳۶۷، نماز جمعه تهران
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۸
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
اصل شروع حرکت ما محبتی بود که نسبت به امام داشتیم. قبل از انقلاب هم برایمان چهره مقدس و بزرگی بود. با فتوای او کارمان را شروع کردیم. در جنگ عاطفه و احساس مردم خیلی بیشتر نسبت به امام شکل گرفت. امام خیلی به بسیجیها و بچههای جبهه ابراز محبت میکرد و نمونههای زیادی دارد. خیلی به بچهها محبت داشت. بارها در حرفهایش خودش را از بسیجیها کمتر دانست. تبعیت بچهها از او در جبههها بیشتر از سر محبت بود تا حتی موضوع فرماندهی. ازیکطرف هم دشمن مرا به امام منسوب کرد و ماجرا عمیقتر شد.
بهداروند: اولین بار چه زمانی اسم امام به گوشتان خورد؟
خیلی سال پیش. خانواده ما تا قبل از آن، مقلد آیتالله خویی بودند. بعد هم مقلد امام شدیم. آشنایی با حسین علمالهدی هم به این ماجرا کمک کرد.
بهداروند: امام، یک پیرمرد خیلی جدی بود. چه کرده بود که شما و نسل شما به حضرت امام(ره) علاقهمند شده بودید؟
آن زمان چند باری حضوری شهید آیتالله بهشتی را دیدم. ایشان وقتی شما را میدید، طوری برخورد میکرد که انگار صدسال است شما را میشناسد. اینقدر صمیمی برخورد میکرد. رهبر انقلاب هم همینطور برخورد میکند. آنقدر گرم که فکر میکنید قبلاً خیلی همدیگر را دیدهاند و میشناسند؛ اما امام اصلاً اینطور نبود. بارها خدمت امام رسیدیم. بهندرت حالت امام عوض میشد. فقط یکبار لبخند امام را دیدم. خدا بیامرزد کسی بود به اسم ترابی که بعد در فتحالمبین شهید شد. جلوتر از من ایستاده بود که دست امام را ببوسد، روحانی میانسالی بود که تفسیر قرآن میگفت، ولی آن روز با لباس بسیجی آمده بود. گریهاش گرفت و به امام گفت آمدهایم در خانه شما گدایی.
امام معمولاً چیزی نمیگفت، آهسته میگفت خدا حفظت کند. پیش خودم فکر میکردم چرا امام اینطوری است!؟ دیگران روی بازتری دارند، ولی امام با همه اینقدر جدی است. تا اینکه یک روز آقای موحدی کرمانی در جلسه درس اخلاق، گفت قبل از انقلاب با دردسر و سختی از مرز رد شدیم و به نجف رسیدیم. سختیهای زیادی متحمل شدیم تا به شهر مقدس نجف رسیدیم. آنجا پیش امام نشستیم. عده دیگری هم بودند. به امام گفتم از ایران آمدیم و توضیح دادم. چیزی نگفت. بعد از توضیحات طولانی من یک کلمه هم نگفت. بعد حاجآقا مصطفی، پسر امام را دیدم. گفت: پدرم اینجا غریب افتاده و فلان است و... تا این را گفت، گفتم تقصیر خودش است، ما اینهمه راه بااینهمه سختی آمدهایم. فقط یک جواب سلام به ما داد. آقا مصطفی گفت شما که جای خود دارید، از آفریقا، اروپا، کجا، کجا هم که میآیند، امام همینطور است. ما هم میگوییم اینها از راه دور میآیند، قدری گرم بگیرید. بعد آقای موحدی چیزی گفت که فهمیدم همه کارهای امام برای خدا بوده. گفت امام به پسرش گفته میترسم لبخندها و تحویل گرفتنها خودم را به این اشتباه بیندازد که میخواهم مرید جمع کنم.
آنجا فهمیدم امام در هر برخورد کوچک، حواسش به چه چیزهایی بوده است. این سطح از قصد قربت خیلی سخت است و ممکن است ما اصلاً این چیزها را نفهمیم. با اینکه شنیده بودم امام در جمع خصوصی علمایی که به او نزدیکاند، خیلی هم شوخطبع است. او به خاطر خدا کارهایش را تنظیم میکند. خدا هم چنان محبت او را در دل چند نسل از مردم انداخت که قابلمقایسه نیست. امام با آن چهره جدی، صد برابر آنها که دائم میخندیدند و تحویل میگرفتند، در دل مردم جا گرفت.
بهداروند: حاجخانم الآن سالهاست جنگ تمامشده. ۸ سال جنگ بوده و حالا ۲۶ سال است که دیگر جنگ نیست. سه برابر زمان جنگ از پایان آن میگذرد. با خودتان نمیگویید پس ما کی رنگ زندگی را ببینیم؟
تا همین الآن هم هر وقت حاجآقا میآید خانه، انگار مهمان خیلی عزیزی آمده است. محیط خانه، بچهها، عروسها مشغول استقبال از مهمان مهمی میشوند. هنوز هم بعد از گذشت این سال رفتوآمد او عادی نشده است. بعضیها میگویند رفتوآمدها برایت عادی شده، اینطور نیست. نبودنهای حاجآقا برای ما سختتر هم شده است. بچهها که بزرگ میشوند، مسئلههایشان هم بزرگتر میشود و بیشتر احساس نیاز میکنم که باشد و کمک کند.
بهداروند: قرار است از این به بعد چه کنید؟
همین راه را تا آخرمی روم.
انگیزههای قبلی و وظیفهای که هنوز به عهده من است، به نظرم مقدسترین کار، همین است که انجام میدهم، چون نتیجه خوبی از آن دیدهام. در این سالها، از قبل انقلاب تا انقلاب و جنگ تا همین الآن. از خدا هم خواستهام هیچ کار اجرایی به من ندهد، جز همین کاری که به آن مشغولم.
..اتمام فصل دوم
و شروع فصل دفاع مقدس..
👇 گلچین تصویری نوحه های حاج صادق آهنگران در دوران دفاع مقدس
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂