eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۳۱ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• من صدای محمود احمدی را می‌شنیدم که فرياد می‌زد همه سريع عقب‌نشینی کنيد. می‌خواهیم پل را منفجر کنيم تا راه آمدن عراقی‌ها بسته شود. چند دقیقه بعد او با کمک چند نفر از ارتشی‌ها و بچه‌های پاسدار زير پل رفتند و بعد از بستن ديناميت به پایه‌های پل، بلافاصله بالا آمدند و در عرض چند دقيقه صدای انفجار مهيبی بلند شد و پل فروریخت و خيالمان از بابت پيشروی عراقی‌ها از طريق پل راحت شد. خيلی صحنه تلخ و غم‌انگیزی بود. هنوز هم از به یادآوردن آن صحنه متأثر می‌شوم. در عرض چند دقیقه همه‌چیز در حال تخریب بود و نیروهای عراقی بی‌رحمانه شلیک می‌کردند و به جلو می‌آمدند. درحالی‌که طول پل را با تمام توان دويده بودم، يکی از بچه‌های آبادان را ديدم که در انتهای پل روی زمين افتاده و غرق در خون به شهادت رسيده است. من، محمد جمال پور و صادق محمد پور باهم وارد شهر بستان شديم و در خیابان‌ها و کوچه‌ها دوری زديم تا کسی زخمی نمانده باشد و گير عراقی‌ها بيفتد. (بعداً شنیدم که محمد بلالی، فرمانده گردان، به همراه گروه اش که از کردستان آمده بودند، برای شناسايی منطقه‌ای رفته بود که به هنگام بازگشت به عقب با ماشين ديگری تصادف می‌کند و قطع نخاع می‌شود. فرمانده جوان و شجاعی بود و بعدازاین اتفاق حسين کلاه‌کج به‌جای او فرماندهی نيروهايش را بر عهده گفت و وارد عمليات شد.) وقتی به ۲۰۰ متری بچه‌ها رسیدند، آرپی‌جی زن‌ها با موشک‌های محدودی که داشتند چند گلوله به سمت تانک‌ها شلیک و مابقی بچه‌ها هم با تفنگ و تیربار عراقی‌ها را مورد هدف قرار دادند. در این هنگام صدای انفجار مهیبی آمد. یک فروند هواپیمای ایرانی به تانک‌های عراقی حمله کرد و بعد از فرونشستن آتش و دود تعداد زیادی از تانک‌ها مورد اصابت قرار گرفته بودند. پاسداران بعد از اتمام مهمات یکی‌یکی از روی پل به عقب رفتند و پس از عبور آخرین نفر، پل با صدای مهیبی منفجر شد. پل فقط از ناحیه ستون‌ها تخریب شده بود و بدنه آن به‌صورت سالم به کف افتاد. تانک‌ها و نیروهای عراقی تا ده متری کانال آمدند و سپس به عقب برگشتند و در فاصله پنجاه متری ایستادند. یک نفر با لباس محلی درون قایق کنار آب نشست و شروع به پارو زدن کرد که به سمت شمالی رودخانه محل استقرار عراقی‌ها برود. احتمالاً از ستون پنجم یا خبرچین دشمن بود که آخرین خبرهای نیروهای ما را برای عراقی‌ها می‌برد. من که آن موقع خیلی جوان بودم، از لای بوته‌ها برخاستم و اسلحه خود را به‌طرف او گرفتم و با اشاره دست او را به سمت خود فراخواندم. مرد که خیلی ترسیده بود و انتظار حضور کسی را نداشت با قایق به سمت من آمد. قبل از انفجار پل نتوانسته بودم به این سمت بیایم. منتهی‌الیه قایق نشستم و درحالی‌که اسلحه‌ام را به‌طرف مرد بومی گرفته بودم از او خواستم تا حرکت کند و قایق را به ساحل جنوبی رودخانه ببرد. برای فریب به مرد گفتم: تعداد دیگری از بچه‌ها کمین کرده‌اند! آن‌ها را هم دیدی به این‌طرف بیاور و به‌تدریج از او فاصله گرفتم و به روی جاده رفتم. وقتی دیگر نسبت به مرد دیدی نداشتم برگشتم و راه افتادم هیچ‌کس دیده نمی‌شد و شهر کاملاً تخلیه شده بود. هوا در حال تاریک شدن بود که یک جیپ از سمت سوسنگرد به طرفم آمد و گفت من آمده‌ام تا اگر کسی باقی‌مانده او را ببرم. تو کسی را ندیدی؟ گفتم: نه. من آخرین نفر هستم. مرا سوار کرد و به سوسنگرد برد. بین راه متوجه شدم که سر تفنگم مثل یک گلدان باز شده است. معلوم نبود که گلوله‌ای از طرف مقابل به آن اصابت کرده یا در اثر تیراندازی و گرم شدن این‌گونه از هم شکافته است. با سرووضع آشفته و ژولیده به نمازخانه سپاه سوسنگرد رفتم. چند نفر نشسته بودند که از سرووضعم و شکل اسلحه‌ام تعجب کردند. خیلی خسته بودم پس از شستن دست و رویم و خواندن نماز در نمازخانه خوابم برد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۳۲ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔻عقب‌نشینی از بستان با چشمان گریان با پیشنهاد و فرماندهی شهید جواد داغری که جوانی شجاع و دلاور بود، به همراه تعدادی از دوستان سپاه ساعت یازده صبح با یک ماشین لند کروز به سمت خط مقدم جنگ به راه افتادیم. هیچ‌کدام به‌درستی نمی‌دانستیم که عراقی‌ها تا کجا پیش‌آمده‌اند. به‌یک‌باره صدای گلوله‌های تیربار بعثی‌ها خاک زیادی را به سر و روی ما پاشید و به همه فهماند که فاصله چندانی با دشمن نداریم. وقتی به نزدیکی‌های محور تانک‌های عراقی رسيديم، جواد گفت خوب نگاه کنيد ببينيد تانک‌ها به سمت بستان شليک می‌کنند. محمد پرسید: چرا؟ جواد گفت: چون قصد تصرف شهر را دارند. ما در شهر بستان به دو گروه تقسيم شديم و در اطراف شهر موضع گرفتيم. من با دوستانی چون محمود احمدی (فرمانده محور بستان)، [شهید جمال] دهشور، نادر اسدی نيا، جواد داغری، صادق محمد پور، محمد جمال پور و عده‌ای ديگر باهم بوديم. چند ساعت بعد عراقی‌ها آن‌قدر به ما نزديک شده بودند که به‌خوبی آن‌ها و تانک‌هايشان را می‌دیدیم که چگونه سرمست و مغرور در حال جلو آمدن بودند. ما در محور تپه‌های الله‌اکبر در آن‌طرف رودخانه مستقر آماده درگيری بوديم. وقتی به نزدیکی تانک‌ها رسیدیم، محمد جمال پور چفيه اش را دور اسلحه‌اش پيچيد و آن را بالا برد و شروع به تکان دادن کرد که یک‌مرتبه سيل گلوله به سمتمان شليک شد. عراقی‌ها فهميدند که ما ايرانی هستيم و تا نزديکی آن‌ها هم نفوذ کرده‌ایم. با این اقدام محمد درگیری ما با دشمن بعثی آغاز شد و به دلیل شدت آتش آن‌ها دوستان ما یکی پس از دیگری زخمی و مجروح می‌شدند که بهروز غلامی یکی از آنان بود که بچه‌ها با زحمت فراوان او را کشان‌کشان از مهلکه دور کردند و به عقب بردند. قبلاً اشاره کردم که ما از پل روی رودخانه گذشتیم و وارد کانالی شديم که تانک‌های عراقی از روبرويمان به سمت ما می‌آمدند. ابتدا به جمال پور گفتم احتمالاً اين تانک‌ها، تانک‌های ارتش خودمان هستند اما او گفت تانک‌های عراقی هستند و شباهتی به تانک‌های ارتش خودمان ندارند. وقتی نزدیک‌تر شدند، شک ما به یقین تبدیل شد و برای در امان ماندن از شلیک آن‌ها تلاش کردیم تا جایی پنهان شویم. وقتی تانک‌ها به‌طور هم‌زمان شروع به شلیک نمودند، زمین زیر پایمان شروع به لرزیدن کرد و ترس و واهمه عجیبی بر وجود ما مستولی شد و سبب گردید تا عده‌ای از سربازان خودی از صحنه نبرد عقب‌نشینی کنند که در میان آنان استوار ارتشی با لهجه خاصی فریاد می‌زد؛ وضع خرابه! فرار کنید! از سمت چپمان هم چند جيپ ارتشی به‌سرعت در حال عقب‌نشینی بودند. چند ساعت بعد ناگهان خبر رسيد که عقب‌نشینی کنيد. چون فانتوم های ايرانی می‌خواهند شهر بستان را بمباران کنند. با دستور فرمانده بلافاصله با قایق‌هایی که از قبل آنجا بود از بستان به‌طرف سوسنگرد عقب‌نشینی کردیم. 🔻چرا از بستان عقب‌نشینی کردید؟ اگر بخواهم خلاصه بگویم، هم امکانات نظامی ما ضعیف و هم فشار نظامی دشمن زیاد بود. البته تجربه چندانی در جنگیدن هم نداشتیم. در بستان فاصله ما با تانک‌های عراقی دویست متر بود. یک‌مرتبه تانک‌ها به سمت ما تيراندازی کردند و هرلحظه امکان داشت شهيد يا اسير شويم. به‌ناچار با سرعت به‌طرف پل رفتيم تا در کنار شهر بستان مستقر شويم. حوالی ظهر شايعه شد که همه از بستان عقب‌نشینی کرده‌اند چون هواپيماهای جنگی می‌خواهند آنجا را بمباران کنند. البته بعدها شنيدم در جريان خرمشهر هم همين شايعه پخش شده بود که همه از شهر بيرون بروند تا هواپيماهای عراقی خرمشهر و نواحی اطراف آن را بمباران نمايند. احتمالاً شایعه دشمن یا ستون پنجم آن‌ها بود. نمی‌دانم اين شايعه حاصل توطئه چه کسانی بود ولی خيلی روی روحيه ما اثر منفی گذاشت. به‌هرحال با شنيدن اين خبر عده‌ای در حال عقب‌نشینی از پل بودند که ديدم چند شهيد را به عقب می‌آورند که در شروع درگيری به شهادت رسيده بودند. درحالی‌که داشتم از پل عقب می‌آمدم ديدم عده‌ای هم سوار قايق شدند و از طريق رودخانه عقب می‌آیند. ناگهان شليک خمپاره‌ها شروع شد و چند قايق وسط رودخانه غرق و سرنشينان آن‌ها شهيد و در آب غوطه‌ور شدند. چندساعتی در بستان مانديم که محمود احمدی و جواد داغری اعلام کردند اصلاً جای ماندن نيست و بايد عقب‌نشینی کنيم. به‌ناچار همگی آماده شدیم تا از بستان بیرون برویم. به‌هرحال چون پل منفجر شده بود حالا ديگر نمی‌توانستیم به سمت بستان برويم و به‌اجبار به سمت سوسنگرد رفتيم و شهر بستان به همين سادگی سقوط کرد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صحنه واقعی از جنگ و مقاومت 🔅 جنگ تن به تن شنیده بودیم ولی، این‌جا جنگ تن و تانک به راهه کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔴 والفجر هشت ( ۴ ) در گفتگو با سردار احمد غلامپور ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻  در عملیات والفجر ۸ برخلاف سایر عملیات‌ها، ۷۰ درصد بر دفاع و حفظ منطقه و ۳۰ درصد بر تهاجم و خط شکنی تمرکز کردیم. به یاد دارم در جلسه‌ای که درباره پدافند صحبت می‌کردیم، سردار رشید به مهندس عظیمی مسئول بخش آب جهادسازندگی گفت: «ببین اگر نیاز باشد باید با کتری بیایی جلو خط آب بریزی تا خط پدافندی تشکیل شود.» چرا که یکی از طرح‌ها برای تشکیل خط پدافندی، رها کردن آب از اروند و خورعبدالله جلوی خط خودی بود. لذا در این عملیات یک هفته آفند و حدود ۷۰ روز پدافند و پاتک‌های دشمن را دفع کردیم.    یکی از معضلات اساسی ما با توجه به بحث حفاظت، آماده سازی منطقه بود. ما باید نهرهایی که از نخلستان به اروند راه داشتند و بسته شده بودند را برای استقرار قایق‌ها پاکسازی می‌کردیم تا آب در آن جریان یابد. پاکسازی این نهرها خیلی سخت بود چراکه امکان استفاده از ماشین آلات سنگین را نداشتیم. در یکی از بازدیدهایی که از خط لشکر ۵ نصر داشتم دیدم رزمندگان با دست این نهر را خالی می‌کردند. همچنین مردم اروند کنار را هم باید با ترفندی از منطقه بیرون می‌کردیم.    یکی دیگر از مشکلات ما استقرار وسایل، ادوات و خمپاره انداز‌های لشکرها در نخلستان‌های اروندکنار بود. زمین آنجا باتلاقی بود. لذا گودالی به عمق ۲ متر حفر و آن را پر از بتن و سپس خمپاره را بر روی آن مستقر کردیم.    اروند و شناختن آن مرحله سختی از کارها بود. گرچه نیروهای شناسایی نیز نیروهای متخصص در این زمینه نبودند. در ۲ بخش علمی و میدانی، کارهای تحقیقاتی را انجام دادیم. یکی از مزیت‌های ما وجود رودخانه بهمن‌شیر به موازات اروندرود بود که این رود مدل یک پنجاه هزارم اروند بود و می‌شد برخی از تحقیقات را در آن رودخانه انجام داد. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که در یک ساعت خاص و در یک روز خاص باید عملیات را انجام می‌دادیم. در این زمان آب در حالت جزر راکد بود که به سوی مد می‌رفت. یعنی وقتی غواص‌ها به آن سوی اروند می‌رسیدند آب در حالت مد بود و رزمنده‌ها بالاتر از موانع به پای سنگرهای کمین دشمن می‌رسیدند. اگر در آن زمان مشخص عملیات نمی‌کردیم، عملیات چند ماه به تعویق می‌افتاد و در واقع جغرافیای منطقه، زمان شروع عملیات را به ما دیکته کرد.    در رابطه با پشتیبانی ارتش از سپاه، حجت الاسلام روحانی از سوی آقای هاشمی حَکَم شد تا بالسویه امکانات ارتش را در اختیار ما و ارتش تقسیم کند. در نتیجه گردان‌های توپخانه ارتش در اختیار سردار زهدی قرار گرفت. برای امکانات پشتیبانی ارتش نیز قرارگاه‌های رعد برای نیروی هوایی و سلیمان خاطر برای هوا نیروز و قرارگاه پدافند هوایی تشکیل شد. سیستم مورد استفاده پدافند هوایی ارتش، هاگ بود. این سیستم به راحتی می‌توانست هواپیماهای دشمن را نابود کند اما ضعفش این بود که با روشن شدن رادارش، دشمن موقعیتش را تشخیص می‌داد و آن را بمباران می‌کرد. به همین خاطر ارتش این سیستم را در سی چهل کیلومتری خط نگه می‌داشت و این باعث می‌شد که خط را پوشش نمی‌داد. نیروهای انقلابی سپاه در یک حرکت ابتکاری سیستم هاگ را در نخلستان قرار دادند و رادارش را در ماهشهر گذاشتند. به همین خاطر در این عملیات توانستیم تعداد زیادی از هواپیماهای دشمن را منهدم کنیم. در بحث آتش پشتیبانی نیز توپ‌های ما از بصره تا فاو را زیر آتش داشتند و کارآیی ارتش عراق در انجام پاتک کم می‌شد و یک مورد سراغ ندارید که عراق توانسته باشد نیروهای ایرانی را به عقب براند. در این عملیات با استفاده از تجارب تلخ گذشته به موفقیت رسیدیم.  یکی از مهمترین دستاوردهای عملیات والفجر۸ این بود که سایت‌ موشکی عراق که در فاو مستقر بود و به وسیله آن نفتکش‌های ما را در خورموسی و بندر امام خمینی(ره) می‌زد را از کار انداختیم و ما موقعیتی پیدا کردیم تا کشتیرانی انجام بدهیم و برعکس عراق ارتباطش با دریای آزاد قطع شد. اسکله‌های نفتی البکر و الامیه نیز محاصره شدند. همچنین هم‌مرز شدن با کشور کویت که حامی عراق بود یکی دیگر از دستاوردهای این عملیات بود.    شب آغاز حمله، بارش باران، شرایط جوی و جریان آب اروند را تغییر داد. 🔅 چرا دستور توقف اجرای عملیات را ندادید؟  از این دست اتفاق‌ها زیاد رخ داد مانند روشن شدن پروژکتور عراق روی اروند اما تاثیرگذار بر اجرای عملیات نبودند ضمن اینکه نیروها هم وارد آب شده بودند.    🔅 در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.  سفری به پاکستان رفته بودم و ملاقاتی با فرمانده نیروی زمینی ارتش پاکستان داشتم. این فرمانده باتوجه به اینکه از نزدیک رودخانه‌ی اروند را دیده بود از من خواست تا جلسه‌ای درباره‌ی موفقیت در عملیات والفجر۸ برای افسران نیروی زمینی برگزار کنم. با وجود اینکه سال‌ها از اجرای آن عملیات گذشته بود اما برایشان ج
الب بود که ما چگونه توانستیم از این رودخانه‌ی وحشی عبور کنیم. قرار بود این جلسه از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح برگزار شود اما تا ۱۱ شب به طول انجامید.    ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۳۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• عقب‌نشینی در جنگ بسیار آزاردهنده و طاقت‌فرسا است. سرعت حرکت تانک‌های دشمن از یک‌سو و سنگینی اسلحه و کوله‌پشتی نیز از سوی دیگر طاقت و توان ما را کاهش می‌داد و بدتر از همه اینکه به دلیل نداشتن تسلیحات لازم قدرت مقابله با لشکر زرهی را نداشتیم و به‌ناچار باید به عقب می‌آمدیم. این عقب‌نشینی تعجیلی دشمن را هم متعجب کرده بود. راستش من خیلی احساس خستگی می‌کردم. بدن نحیف و لاغرم هم مزید بر علت بود و با آن کوله‌پشتی خسته و درمانده شده بودم. بقیه بچه‌ها هم مثل من نای حرکت کردن نداشتند. در همین اوضاع‌واحوال دیدم یکی فریاد می‌زند؛ بچه‌ها سريع سوار شويد! صدای عادل اسدی نیا بود که با یک کامیون به استقبال آمده بود. برادرش نادر هم همراه ما از بستان برمی‌گشت. وقتی سوار کامیون شدیم از خستگی پاهایم را کف ماشین دراز کردم و به صادق محمد پور گفتم چقدر این کامیون به‌موقع آمد! از خستگی توان راه رفتن نداشتیم. با همان حال‌وروز به سوسنگرد رسیدیم. به‌محض اینکه وارد سوسنگرد شديم، با اضطراب و ترس مردمی مواجه شدیم که خبر حمله عراقی‌ها آن‌ها را آشفته و پریشان کرده و احساس می‌کردند هرلحظه عراقی‌ها وارد شهر و خانه‌هایشان می‌شوند. ما بلافاصله به سپاه سوسنگرد رفتيم و در آنجا مستقر شديم. در آنجا يک روحانی بنام حجت‌الاسلام موسوی با یک هيکل چاق حضور داشت و توضیح می‌داد که تکاورهای عراقی قصد دارند جاده سوسنگرد اهواز را بگيرند و بعد به سمت سوسنگرد بیایند! الآن هم در روستای سبحانيه نزديک اهواز هستند. با دوستان قرار گذاشتیم که خود را مهیا کنیم و به کمک مردم روستای سبحانیه برویم و از پیشروی نیروهای عراقی جلوگیری کنیم. به خاطر دارم همراه من عبدالله حويزی، مرحوم فتحی، صادق محمد پور، مصطفی از بچه‌های تهران، آقای پورکيان و تعداد دیگری که نام آن‌ها را در ذهن ندارم، به سمت روستای سبحانيه حرکت کرديم تا در برابر عراقی‌ها سدی ايجاد کنيم. من چون احتمال می‌دادم شاید اسیر شوم لباس‌های سپاه را بیرون آوردم و دشداشه عربی پوشیدم. لباس را از خانه‌ای در همسایگی مقر سپاه گرفتم و لباس‌های سپاه را در خانه آن‌ها گذاشتم تا اگر بازگشتم، پس بگیرم. از شانس من دشداشه کاملاً اندازه بود. وقتی به روستای سبحانيه رسيديم، تعدادی از نیروهای از ارتشی خودمان را دیدم که آنجا حضور داشتند. هنگامی‌که به نزديکی رودخانه رسيديم، تعدادی از تکاورهای عراقی را دیدم که با قايق در حال عبور از رودخانه بودند تا به سمت ما بيايند. با مشاهده این صحنه به‌سوی آن‌ها شلیک کردیم و باعث سردرگمی آنان شدیم. من در يک بلندی مشرف‌به رودخانه کمین کرده بودم تا هر عراقی از رودخانه عبور کرد، او را بزنم بااین‌حال تعدادی از تکاوران عراقی از آب بيرون آمده و به سمت روستای سبحانیه در حال پیشروی بودند. يک تکاور عراقی هم در خزیده و مترصد فرصتی بود تا مرا با گلوله بزند یا اسیر کند. وقتی متوجه او شدم به سمت وی شليک کردم که صدای مصطفی تمرکز مرا به هم زد. او فریاد می‌زد که شليک نکن سریع بيا. باید عقب برويم! اینجا دیگه کسی نيست. من، او و صادق [محمد پور] و عبدالله [حویزی] به پشت‌بام خانه‌ای رفتيم. تقریباً همه تکاوران عراقی وارد روستا شده و جنگ تن‌به‌تن آغاز شده بود. هم ما و هم عراقی‌ها در تیررس همديگر قرار داشتیم و به سمت یکدیگر شليک می‌کردیم. 🔅 بهداروند: دوستان دیگه هم با شما بودند؟ تقریباًهمه کسانی که در روستای سبحانیه مانده بودند، درگیر نبرد بودند. یادم هست آقای فتحی بالباس فرم سپاه پاسداران در حال جنگ با متجاوزان بود و باشهامت و شجاعت وصف‌ناپذیر از آن خانه به این خانه و از این کوچه به آن کوچه می‌پرید و تکاوران عراقی را مورد هدف قرار می‌داد. یک‌لحظه به ذهنم رسید که اگر فتحی با این لباس اسیر شود، دمار از روزگارش درمی‌آورند. داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که به‌یک‌باره صدای عبدالله حویزی رشته افکارم را پاره کرد؛ «ای‌داد و بیداد یادم رفت نماز بخوانم!» به او گفتم؛ قضایش را بخوان مگه نمی‌بینی درگير هستيم؟ با خونسردی خاص خودش جواب داد: ولی شايد شهيد شوم آن‌وقت نماز نخوانده زیبا نیست! بهتر نمازه را بخوانم تا اگر شهید شدم، خیالم راحت باشد. سپس بی‌اعتنا به فضای آکنده از آتش و خونی که پیرامونش را فراگرفته بود، با خاک‌های کف حیاط خانه‌ای که در آن بودیم تیمم کرد و نمازش را خواند. لحظه‌ای بعد نیز دوباره سلاحش را برداشت و به جنگ خود ادامه داد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂