eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صحنه واقعی از جنگ و مقاومت 🔅 جنگ تن به تن شنیده بودیم ولی، این‌جا جنگ تن و تانک به راهه کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔴 والفجر هشت ( ۴ ) در گفتگو با سردار احمد غلامپور ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻  در عملیات والفجر ۸ برخلاف سایر عملیات‌ها، ۷۰ درصد بر دفاع و حفظ منطقه و ۳۰ درصد بر تهاجم و خط شکنی تمرکز کردیم. به یاد دارم در جلسه‌ای که درباره پدافند صحبت می‌کردیم، سردار رشید به مهندس عظیمی مسئول بخش آب جهادسازندگی گفت: «ببین اگر نیاز باشد باید با کتری بیایی جلو خط آب بریزی تا خط پدافندی تشکیل شود.» چرا که یکی از طرح‌ها برای تشکیل خط پدافندی، رها کردن آب از اروند و خورعبدالله جلوی خط خودی بود. لذا در این عملیات یک هفته آفند و حدود ۷۰ روز پدافند و پاتک‌های دشمن را دفع کردیم.    یکی از معضلات اساسی ما با توجه به بحث حفاظت، آماده سازی منطقه بود. ما باید نهرهایی که از نخلستان به اروند راه داشتند و بسته شده بودند را برای استقرار قایق‌ها پاکسازی می‌کردیم تا آب در آن جریان یابد. پاکسازی این نهرها خیلی سخت بود چراکه امکان استفاده از ماشین آلات سنگین را نداشتیم. در یکی از بازدیدهایی که از خط لشکر ۵ نصر داشتم دیدم رزمندگان با دست این نهر را خالی می‌کردند. همچنین مردم اروند کنار را هم باید با ترفندی از منطقه بیرون می‌کردیم.    یکی دیگر از مشکلات ما استقرار وسایل، ادوات و خمپاره انداز‌های لشکرها در نخلستان‌های اروندکنار بود. زمین آنجا باتلاقی بود. لذا گودالی به عمق ۲ متر حفر و آن را پر از بتن و سپس خمپاره را بر روی آن مستقر کردیم.    اروند و شناختن آن مرحله سختی از کارها بود. گرچه نیروهای شناسایی نیز نیروهای متخصص در این زمینه نبودند. در ۲ بخش علمی و میدانی، کارهای تحقیقاتی را انجام دادیم. یکی از مزیت‌های ما وجود رودخانه بهمن‌شیر به موازات اروندرود بود که این رود مدل یک پنجاه هزارم اروند بود و می‌شد برخی از تحقیقات را در آن رودخانه انجام داد. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که در یک ساعت خاص و در یک روز خاص باید عملیات را انجام می‌دادیم. در این زمان آب در حالت جزر راکد بود که به سوی مد می‌رفت. یعنی وقتی غواص‌ها به آن سوی اروند می‌رسیدند آب در حالت مد بود و رزمنده‌ها بالاتر از موانع به پای سنگرهای کمین دشمن می‌رسیدند. اگر در آن زمان مشخص عملیات نمی‌کردیم، عملیات چند ماه به تعویق می‌افتاد و در واقع جغرافیای منطقه، زمان شروع عملیات را به ما دیکته کرد.    در رابطه با پشتیبانی ارتش از سپاه، حجت الاسلام روحانی از سوی آقای هاشمی حَکَم شد تا بالسویه امکانات ارتش را در اختیار ما و ارتش تقسیم کند. در نتیجه گردان‌های توپخانه ارتش در اختیار سردار زهدی قرار گرفت. برای امکانات پشتیبانی ارتش نیز قرارگاه‌های رعد برای نیروی هوایی و سلیمان خاطر برای هوا نیروز و قرارگاه پدافند هوایی تشکیل شد. سیستم مورد استفاده پدافند هوایی ارتش، هاگ بود. این سیستم به راحتی می‌توانست هواپیماهای دشمن را نابود کند اما ضعفش این بود که با روشن شدن رادارش، دشمن موقعیتش را تشخیص می‌داد و آن را بمباران می‌کرد. به همین خاطر ارتش این سیستم را در سی چهل کیلومتری خط نگه می‌داشت و این باعث می‌شد که خط را پوشش نمی‌داد. نیروهای انقلابی سپاه در یک حرکت ابتکاری سیستم هاگ را در نخلستان قرار دادند و رادارش را در ماهشهر گذاشتند. به همین خاطر در این عملیات توانستیم تعداد زیادی از هواپیماهای دشمن را منهدم کنیم. در بحث آتش پشتیبانی نیز توپ‌های ما از بصره تا فاو را زیر آتش داشتند و کارآیی ارتش عراق در انجام پاتک کم می‌شد و یک مورد سراغ ندارید که عراق توانسته باشد نیروهای ایرانی را به عقب براند. در این عملیات با استفاده از تجارب تلخ گذشته به موفقیت رسیدیم.  یکی از مهمترین دستاوردهای عملیات والفجر۸ این بود که سایت‌ موشکی عراق که در فاو مستقر بود و به وسیله آن نفتکش‌های ما را در خورموسی و بندر امام خمینی(ره) می‌زد را از کار انداختیم و ما موقعیتی پیدا کردیم تا کشتیرانی انجام بدهیم و برعکس عراق ارتباطش با دریای آزاد قطع شد. اسکله‌های نفتی البکر و الامیه نیز محاصره شدند. همچنین هم‌مرز شدن با کشور کویت که حامی عراق بود یکی دیگر از دستاوردهای این عملیات بود.    شب آغاز حمله، بارش باران، شرایط جوی و جریان آب اروند را تغییر داد. 🔅 چرا دستور توقف اجرای عملیات را ندادید؟  از این دست اتفاق‌ها زیاد رخ داد مانند روشن شدن پروژکتور عراق روی اروند اما تاثیرگذار بر اجرای عملیات نبودند ضمن اینکه نیروها هم وارد آب شده بودند.    🔅 در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.  سفری به پاکستان رفته بودم و ملاقاتی با فرمانده نیروی زمینی ارتش پاکستان داشتم. این فرمانده باتوجه به اینکه از نزدیک رودخانه‌ی اروند را دیده بود از من خواست تا جلسه‌ای درباره‌ی موفقیت در عملیات والفجر۸ برای افسران نیروی زمینی برگزار کنم. با وجود اینکه سال‌ها از اجرای آن عملیات گذشته بود اما برایشان ج
الب بود که ما چگونه توانستیم از این رودخانه‌ی وحشی عبور کنیم. قرار بود این جلسه از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح برگزار شود اما تا ۱۱ شب به طول انجامید.    ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۳۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• عقب‌نشینی در جنگ بسیار آزاردهنده و طاقت‌فرسا است. سرعت حرکت تانک‌های دشمن از یک‌سو و سنگینی اسلحه و کوله‌پشتی نیز از سوی دیگر طاقت و توان ما را کاهش می‌داد و بدتر از همه اینکه به دلیل نداشتن تسلیحات لازم قدرت مقابله با لشکر زرهی را نداشتیم و به‌ناچار باید به عقب می‌آمدیم. این عقب‌نشینی تعجیلی دشمن را هم متعجب کرده بود. راستش من خیلی احساس خستگی می‌کردم. بدن نحیف و لاغرم هم مزید بر علت بود و با آن کوله‌پشتی خسته و درمانده شده بودم. بقیه بچه‌ها هم مثل من نای حرکت کردن نداشتند. در همین اوضاع‌واحوال دیدم یکی فریاد می‌زند؛ بچه‌ها سريع سوار شويد! صدای عادل اسدی نیا بود که با یک کامیون به استقبال آمده بود. برادرش نادر هم همراه ما از بستان برمی‌گشت. وقتی سوار کامیون شدیم از خستگی پاهایم را کف ماشین دراز کردم و به صادق محمد پور گفتم چقدر این کامیون به‌موقع آمد! از خستگی توان راه رفتن نداشتیم. با همان حال‌وروز به سوسنگرد رسیدیم. به‌محض اینکه وارد سوسنگرد شديم، با اضطراب و ترس مردمی مواجه شدیم که خبر حمله عراقی‌ها آن‌ها را آشفته و پریشان کرده و احساس می‌کردند هرلحظه عراقی‌ها وارد شهر و خانه‌هایشان می‌شوند. ما بلافاصله به سپاه سوسنگرد رفتيم و در آنجا مستقر شديم. در آنجا يک روحانی بنام حجت‌الاسلام موسوی با یک هيکل چاق حضور داشت و توضیح می‌داد که تکاورهای عراقی قصد دارند جاده سوسنگرد اهواز را بگيرند و بعد به سمت سوسنگرد بیایند! الآن هم در روستای سبحانيه نزديک اهواز هستند. با دوستان قرار گذاشتیم که خود را مهیا کنیم و به کمک مردم روستای سبحانیه برویم و از پیشروی نیروهای عراقی جلوگیری کنیم. به خاطر دارم همراه من عبدالله حويزی، مرحوم فتحی، صادق محمد پور، مصطفی از بچه‌های تهران، آقای پورکيان و تعداد دیگری که نام آن‌ها را در ذهن ندارم، به سمت روستای سبحانيه حرکت کرديم تا در برابر عراقی‌ها سدی ايجاد کنيم. من چون احتمال می‌دادم شاید اسیر شوم لباس‌های سپاه را بیرون آوردم و دشداشه عربی پوشیدم. لباس را از خانه‌ای در همسایگی مقر سپاه گرفتم و لباس‌های سپاه را در خانه آن‌ها گذاشتم تا اگر بازگشتم، پس بگیرم. از شانس من دشداشه کاملاً اندازه بود. وقتی به روستای سبحانيه رسيديم، تعدادی از نیروهای از ارتشی خودمان را دیدم که آنجا حضور داشتند. هنگامی‌که به نزديکی رودخانه رسيديم، تعدادی از تکاورهای عراقی را دیدم که با قايق در حال عبور از رودخانه بودند تا به سمت ما بيايند. با مشاهده این صحنه به‌سوی آن‌ها شلیک کردیم و باعث سردرگمی آنان شدیم. من در يک بلندی مشرف‌به رودخانه کمین کرده بودم تا هر عراقی از رودخانه عبور کرد، او را بزنم بااین‌حال تعدادی از تکاوران عراقی از آب بيرون آمده و به سمت روستای سبحانیه در حال پیشروی بودند. يک تکاور عراقی هم در خزیده و مترصد فرصتی بود تا مرا با گلوله بزند یا اسیر کند. وقتی متوجه او شدم به سمت وی شليک کردم که صدای مصطفی تمرکز مرا به هم زد. او فریاد می‌زد که شليک نکن سریع بيا. باید عقب برويم! اینجا دیگه کسی نيست. من، او و صادق [محمد پور] و عبدالله [حویزی] به پشت‌بام خانه‌ای رفتيم. تقریباً همه تکاوران عراقی وارد روستا شده و جنگ تن‌به‌تن آغاز شده بود. هم ما و هم عراقی‌ها در تیررس همديگر قرار داشتیم و به سمت یکدیگر شليک می‌کردیم. 🔅 بهداروند: دوستان دیگه هم با شما بودند؟ تقریباًهمه کسانی که در روستای سبحانیه مانده بودند، درگیر نبرد بودند. یادم هست آقای فتحی بالباس فرم سپاه پاسداران در حال جنگ با متجاوزان بود و باشهامت و شجاعت وصف‌ناپذیر از آن خانه به این خانه و از این کوچه به آن کوچه می‌پرید و تکاوران عراقی را مورد هدف قرار می‌داد. یک‌لحظه به ذهنم رسید که اگر فتحی با این لباس اسیر شود، دمار از روزگارش درمی‌آورند. داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که به‌یک‌باره صدای عبدالله حویزی رشته افکارم را پاره کرد؛ «ای‌داد و بیداد یادم رفت نماز بخوانم!» به او گفتم؛ قضایش را بخوان مگه نمی‌بینی درگير هستيم؟ با خونسردی خاص خودش جواب داد: ولی شايد شهيد شوم آن‌وقت نماز نخوانده زیبا نیست! بهتر نمازه را بخوانم تا اگر شهید شدم، خیالم راحت باشد. سپس بی‌اعتنا به فضای آکنده از آتش و خونی که پیرامونش را فراگرفته بود، با خاک‌های کف حیاط خانه‌ای که در آن بودیم تیمم کرد و نمازش را خواند. لحظه‌ای بعد نیز دوباره سلاحش را برداشت و به جنگ خود ادامه داد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۳۴ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔅 بهداروند: کسی دیگه از دوستان هم کنار شما بود؟ صادق محمد پور هم کنار ما بود و بامهارت خاصی تیراندازی می‌کرد. یادم هست هر وقت یکی از تکاوران عراقی را با تیر می‌زد، فریاد می‌زد؛ زدمش! زدمش! و سپس الله‌اکبر می‌گفت. برای بار سوم فریاد زد؛ بهشتی شدم! با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟ گفت: مگر امام (ره) نفرمود چه بکشيم چه کشته شويم، بهشتی هستيم؟ من فعلاً با کشتن این بعثی‌ها بهشت را برای خودم رزرو کردم! صادق آن روز چند نفر از تکاورهای عراقی را کشت. نکته جالب ماجرا این بود که ما در هيچ مرکز نظامی آموزش جنگ چريکی نديده بوديم ولی در یک نبرد نابرابر در حال جنگ با تکاوران دوره‌دیده ارتش عراق بودیم و توانسته بودیم تا حدی جلوی پیشروی آن‌ها را بگیریم. همین‌طور که به صادق و خنده و شادی او خیره شده بودم، یک‌مرتبه گلوله‌ای به لبه اول ديوار جلو خورد، يک آجر از جا کنده شده و محکم به شکم و سینه‌ام خورد و نقش بر زمين شدم. اول فکر کردم ترکش خورده‌ام. آخه درد زيادی داشتم. صادق و عبدالله به بالای سرم آمدند و از زمين بلند کرده و به ديوار تکيه دادند. چنددقیقه‌ای که استراحت کردم، حالم بهتر شد و به صحنه کارزار بازگشتم. در همین حین گلنگدن تفنگم گیر کرد و هرچه با آن ور رفتم، درست نشد. عبدالله صدا زد: صادق چي شد؟ گفتم: تفنگم گیرکرده و شلیک نمی‌کند. از راه لوله خاک زیادی به داخل تفنگ رفته و گلنگدن آن کار نمی‌کرد. بدجوری کلافه شده بودم از یک‌سو هرلحظه تعداد نیروهای بعثی بیشتر می‌شد. از سوی دیگر یاران ما هم بسیار اندک بودند و من نیز نمی‌توانستم تیراندازی کنم. با سروصدای من و عبدالله پورکیان نیز متوجه مشکل من شده و با صدای بلند مرا صدا کرد تا پیش او بروم. وقتی نزد کیان پور رفتم، از من خواست به عقب برگردم و نیرو و مهمات بیشتری را با خودم بیاورم. مهیای رفتن به سمت سوسنگرد بودم که دیدم درب خانه تکان خورد. در آن شرایط تنها حدسم حضور تکاوران عراقی بود. آماده انجام واکنش بودم که ديدم پيرمردی با حال نزار پشت در نشسته است. نگاهش کردم. با ترس به عربی گفت: شِنو القضيه (چی شده؟) جوابش دادم: مافی المشکل (مشکلی نيست) بااحتیاط از روستای سبحانیه دور شدم و با سرعت به‌طرف شهر سوسنگرد شروع به دويدن کردم تا خودم را به مقر سپاه برسانم و از آن‌ها تقاضای کمک کنم. حدود ۳۰۰ متری که عقب رفتم، عده‌ای از برادران ارتشی را ديدم که پشت يک خاکريز نشسته‌اند. از فرمانده آن‌ها پرسیدم: چرا اينجا ايستاديد؟ جلوتر درگيری شدیدی در جریان است. بیایید به ما کمک کنید اما جناب سروان جواب داد؛ باید فرمانده مافوق من دستور بدهد تا من بتوانم کاری انجام دهم! اصرار من فایده‌ای نداشت. البته او هم حق داشت، سیستم ارتش این‌گونه و انجام کاری بدون دستور فرمانده بالاتر تخطی و جرم محسوب می‌شد. به‌هرحال نیم ساعتی دویدم تا به درب سپاه سوسنگرد رسيدم. باکمال تعجب ديدم دود و آتش از مقر برخاسته است. از کسی که آن حوالي ايستاده بود، سؤال کردم چی شده؟ چرا سپاه آتش گرفته؟ یادم هست گفت: گلوله توپ به انبار مهمات سپاه خورده و باعث انفجار شده است. کسی از بچه‌های سپاه سوسنگرد هم آنجا نبود و صدای سوت خمپاره‌ها و سفیر گلوله‌ها با جیغ‌وداد زنان و کودکان آمیخته‌شده و فضای غم‌انگیزی را بر شهر سوسنگرد حاکم کرده بود. درحالی‌که مات و مبهوت به اطراف نگاه می‌کردم و می‌اندیشیدم که چه‌کار کنم، فریاد یک سرباز ارتشی رشته افکار مرا پاره کرد؛ چرا فرار کرده‌اید؟ چرا به فکر مردم نیستید؟! به‌آرامی پیش او رفتم و از او پرسیدم برادر چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟ درحالی‌که به تفنگ ام یک خود تکیه داده بود، با عصبانیت جواب داد هیچ‌کس به فکر مردم نيست! از او خواهش کردم که اسلحه‌اش را با من عوض کند. او هم برخلاف قاعده و قانون ارتش سلاحش را به من داد و من چاره‌ای ندیدم جز اینکه نزد پورکیان بازگردم و ماوقع را برای او تعریف کنم. در همین حین آقای الیاسی را دیدم و با او به سمت بچه‌ها در روستای سبحانیه حرکت کردیم. 🔅 بهداروند: شما هنگام شهادت شهید منصور معمار زاده در کنارش بودید؟ نه. با آقای الیاسی در حال بازگشت به خط مقدم بودیم که امير امينی را با يک دشداشه خونی دیدیم که به‌سوی ما می‌آید. آشفته و پریشان‌حال بود. ابتدا فکر کردیم خودش زخمی شده ولی با صدایی حزن‌انگیز گفت این خون منصور معمار زاده است که روی لباس‌های او ریخته شده است. ظاهراً در جریان درگیری با نیروهای بعثی گلوله‌ای به سر شهید منصور معمار زاده اصابت کرده و ایشان به شهادت رسیده بود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂