eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۳۹ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• وقتی غیوراصلی گفت می‌خواهم به سمت سوسنگرد بروم من کنارش نشسته بودم و از او خواهش کردم که همراهش باشم. ایشان هم قبول کرد و به‌اتفاق به‌طرف سوسنگرد حرکت کردیم. احتمالاً قصد داشت مسیر عقب‌نشینی دشمن را مورد بررسی قرار دهد و طرح جدیدی را آماده کند. این‌یکی از اصول نظامی و ویژگی فرماندهان دارای ذهن استراتژیک است که می‌توانند از روی نکات ضعف دشمن طراحی جدیدی برای زدن ضربه دیگری به وی انجام دهند. غیوراصلی قصد دیگری هم داشت و آن‌هم سازماندهی نیروهای مردمی و نظامی برای مقاومت بیشتر در مقابل دشمن بعثی بود. من هم که برای اختفای هویت خویش لباس سپاهی را از تن بیرون آورده و لباس عربی پوشیده بودیم. لباس یا همان دشداشه را از یک خانواده اهل کرمانشاه که در سوسنگرد ساکن بودند، به امانت گرفته بودم. البته دشداشه که در حین جنگیدن پاره شده بود و بیشتر رفته بودم تا بابت این مسئله از آن‌ها عذرخواهی کنم و لباس پاسداری خودم را پس بگیرم. موقع رفتن آدرس منزلشان را به خاطر سپرده بودم اما نمی‌دانستم اهل خانه‌ای که به من لباس عربي داده‌اند، زنده هستند يا عراقی‌ها آن‌ها را شهيد يا اسير کرده‌اند. با غیوراصلی خداحافظی کردم و با نشانه‌هایی که در ذهن داشتم به درب منزل آن‌ها رفتم و دق‌الباب کردم. مرد خانه در را به رویم باز کرد. من سلام کردم و او با گفتن «و علیک‌السلام» مرا بغل کرد و از اینکه زنده بودم اظهار خوشحالی نمود. فکر می‌کرد در جریان جنگ با مزدوران بعثی کشته شده‌ام. با دعوت او وارد حیاط خانه شدم و همسرش برایم لیوانی آب آورد تا گلویی تازه کنم. بابت پاره شدن لباس امانتی عذرخواهی کردم و از آن‌ها پرسیدم: بعد ما چه شد؟ عراقی‌ها با شما چه کردند؟ مرد خانه درحالی‌که بغض گلویش را فشرده بود، جواب داد؛ به عراقی‌ها گفتم من مسئول آب شهر هستم. لذا هر جا خرابی لوله‌ها بود آن‌ها می‌آمدند و مرا می‌بردند تا آنجا را تعمير کنم. گاهی هم برای در امان ماندن خانواده‌ام از آزار و اذیت آن‌ها به دستورشان عمل می‌کردم و برایشان درست می‌کردم. بعد از یک گفتگوی کوتاه از آن‌ها خواستم تا لباس پاسداری مرا پس بدهند. مرد عرب و همسرش ضمن دعوت برای صرف نهار برایم توضیح دادند که به دلیل ترس از عراقی‌ها لباس‌های مرا سوزانده‌اند و بابت این کار از من معذرت خواسته و حلالیت طلبیدند. من هم نهار را- که کتلت بود- با آن‌ها خوردم و خداحافظی کردم و به مقر سپاه بازگشتم. بعدازاین سفر دیگه توفیق دیدار غیوراصلی را نداشتم و ایشان کمی بعد به هنگام بازگشت از جبهه سوسنگرد به همراه سردار احمد غلامپور در جریان یک سانحه به‌شدت مجروح و در بیمارستان به شهادت رسید. متأسفانه آن ايام به دليل عدم صلاحيت و کارکرد صحيح بنی‌صدر در مقام فرماندهی کل قوا و عدم وجود يک فرماندهی واحد جهت جنگ، عراقی‌ها پس از چند روز مجدداً سازماندهی جديدی را انجام دادند و به بستان حمله نموده و مدت‌زمان کوتاهی آنجا را تصرف کردند و سپس برای بار دوم برای محاصره سوسنگرد مهیای شدند. ازجمله خاطرات تلخ در این ایام، به شهادت رسيدن برادران رضا پیر زاده و اصغر گندمکار بود. شهادت اين دو عزيز خيلی روی روحيه من اثر گذاشت. خيلی به اين دو نفر علاقه داشتم و حس نمی‌کردم روزی از آن‌ها جدا بشوم. وقتی خبر شهادت آن‌ها را شنیدم، دوست نداشتم زنده بمانم. برای رفتن آن‌ها خيلی گريه کردم و با آن اندوه و غم دوری از آنان ساليان سال زندگی کردم. در محاصره دوم سوسنگرد مسئله دخالت آیت‌الله خامنه‌ای و نامه او به يکی از فرمانده تیپ‌های ۹۲ زرهی اهواز از مهم‌ترین علل و عوامل شکستن محاصره و آزادی اين شهر بود. در حقیقت اگر سماجت و پی گيری و نامه‌نگاری حضرت آقا نبود، سوسنگرد نیز دوباره به اشغال درمی‌آمد. یکی از تلخ‌ترین خاطرات ما خوزستانی ها حمله عراقی‌ها به شهر خرمشهر و درنهایت اشغال آن است. آن روز اهواز بودم و در سپاه با عده‌ای از بچه‌ها درباره اوضاع پیش‌آمده حرف می‌زديم. ساعت ۹ صبح يکی از بچه‌های عمليات مرا صدا زد و به من خبر داد که شهر خرمشهر در حال سقوط است. ظاهراً خبری از کمک آقای بنی‌صدر هم نبود! با پخش شدن خبر به‌اتفاق تعدادی از دوستان سپاهی تصمیم گرفتیم به‌سوی خرمشهر حرکت کنیم تا شاید بتوانیم کاری انجام دهیم. وقتی در اضطراب هستی زمان هم کند می‌گذرد. فاصله اهواز خرمشهر حدود دو ساعت است ولی انگار صد ساعت شده بود و زمان به‌کندی سپری می‌شد. در مسیر رفتن در نزدیکی‌های خرمشهر سعید درفشان را دیدم و از اوضاع‌واحوال بچه‌ها و شهر پرس‌وجو کردم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۴۰ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• سعید اخبار ناامیدکننده‌ای از خرمشهر داشت و آن‌گونه که تعریف می‌کرد، عراقی‌ها کوچه به کوچه و خیابان به خیابان در حال جنگ و پیشروی بودند. سعید برای گرفتن کمک به عقب می‌رفت و من از او آدرس استقرار بچه‌ها را در زیر پل شهر گرفتم و از همدیگر جدا شدیم. وقتی وارد شهر شدم با صحنه‌های غریب و عجیبی روبرو شدم. صدای گلوله و خمپاره برای لحظه‌ای قطع نمی‌شد و بوی دود و باروت مشام را آزار می‌داد. بیشتر خانه‌ها براثر اصابت توپ و خمپاره به مخروبه‌ای تبدیل‌شده و در آتش کینه بعثی‌ها می‌سوخت. شهر تقریباً تخلیه شده و به‌ندرت صدای کسی به گوش می‌رسید و سکوتی مرگبار بر همه‌جا حاکم شده بود. برای من بهترین راه رفتن پیش دوستانی بود که در زیر پل خرمشهر مشغول نبرد با دشمن بعثی بودند به همین خاطر با اندک شناختی که از جغرافیای شهر داشتم شروع به دویدن کردم تا قبل از تاریک شدن هوا خود را به دوستان برسانم. 🔅 شعور و شور انقلابی در خیابان‌های شهر از چند خیابان ‌که عبور کردم، صدای لودری که در حال احداث خاکریز بود، توجه ام را جلب کرد. برای یک‌لحظه احساس کردم که لودر عراقی است و من در مخمصه افتاده ام. وقتی به‌دقت گوش کردم صدای دل‌نشین آواز راننده به زبان شیرین فارسی خیالم را راحت کرد که طرف مقابلم یکی از رزمندگان ایرانی است. وقتی بااحتیاط به او نزديک شدم در اتاقک چهره جوانی را دیدم که بی‌اعتنا به همه آنچه در پیرامون او در جریان بود، آواز می‌خواند. صدای دل‌انگیز او که نشان از صلابت مردانه وی داشت با سفیر گلوله و خمپاره و قیل‌وقال لودر آمیخته‌شده و موسیقی غریبی را می‌نواخت. برای لحظاتی مجذوب آوا و اراده او شدم و خیره به وی نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. شهر در حال سقوط بود و من در غم از دست دادن قطعه دیگری از سرزمینم داغدار بودم ولی از سوی دیگر از شجاعت و رشادت این جوان به وجد آمده و می‌خواستم برای فرار از فضای دهشت انگیزی که در آن واقع شده بودم، به آوای امیدوارکننده راننده لودر گوش فرا دهم اما هر از چند گاهی صدای دل‌خراش گلوله‌ای آرامش خیالی مرا به هم می‌زد و خیره به جوان خاکریززن از خود می‌پرسیدم؛ آیا این خاکریز می‌تواند از سقوط شهر جلوگیری کند؟! او مشتاقانه در حال انجام‌وظیفه بود و من غریبانه نظاره‌گر صحنه‌ای از زندگی بودم که در گرداب مرگ و نیستی برای من امید و ایمان را ترجمه می‌کرد. بی‌آنکه ریشه خیالاتش را پاره کنم برای سلامتی‌اش دعا کردم و برای رسیدن به دوستان شتابان از او دور شدم. دیگر نفهمیدم که بر سر او چه آمد اما تصویری که از شجاعت و شهامت آن جوان در ذهنم شکل گرفت تاکنون باقی‌مانده است. مقداری که از راننده لودر فاصله گرفتم، طنین صدایی که با فریاد و خشم در آمیخته‌شده بود، مرا میخکوب کرد. یک سرهنگ ارتشی که مردانگی و وطن‌دوستی‌اش در قامت رسا و صدای مردانه‌اش نمایان بود، به نیروهای تحت امرش می‌گفت که به‌هیچ‌وجه حق عقب‌نشینی ندارند و باید با تمام توان در مقابل دشمن متجاوز بایستند تا شهر سقوط نکند. بعد از دیدن راننده لودر این دومین صحنه غرورآمیز و تحسین‌برانگیزی بود که سراپای وجودم را غرق در وجد و خوشحالی کرده بود، اما هنگام درنگ نبود و می‌بایست زودتر خودم را نزد دوستانم می‌رساندم. آفتاب به میانه آسمان رسیده بود و بر اساس قاعده شرعی موقع اقامه نماز ظهر بود لیکن ترجیح دادم تا به مکان امنی برسم و سپس به نماز بایستم. فکر می‌کنم حدود ساعت یک بعدازظهر بود که با تنی خسته و درحالی‌که از شدت دویدن نفس‌نفس می‌زدم، به زیر پل رسیدم و با دیدن بچه‌ها جان تازه‌ای گرفتم. اسلحه‌ام را به گوشه‌ای پرت کردم و با تک‌تک آنان روبوسی و خوش‌وبش نمودم. آن‌ها از روز گذشته در اینجا مستقر شده بودند. حین گفتگوی ما آتشباری دشمن شدیدتر شد و یکی از بچه‌ها داد زد پناه بگیرید یک تانک عراقی اینجا را نشانه رفته و قصد شلیک دارد. فریاد او با صدای شلیک تانک در هم آمیخت و همگی را مجبور کرد تا در گوشه‌ای پناه بگیرند. محاصره شهر ازیک‌طرف و سهل‌انگاری یا شاید خیانت برخی مسئولان از طرف دیگر نیروهای مستقر در شهر خرمشهر را با انواع کمبودهای نظامی، غذایی و دارویی مواجه کرده بود و به‌مرورزمان توان بچه‌های ما کاهش پیدا می‌کرد در عوض دشمن با شدت و شتاب بیشتری برای تصرف شهر هجوم می‌آورد. در زیر پل هم گلوله‌های آرپی‌جی۷ تمام‌شده و در عمل راهی برای مقابله با یورش تانک‌های عراقی وجود نداشت. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔴 چهار عملیات ناموفق و تحول در ارتش (۴) در گفتگو با سردار احمد غلامپور ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ اولین جایی که ارتشی ها برای آزادسازی به ذهنشان رسید، منطقۀ‌ عمومی شوش و دزفول یعنی شمال خوزستان بود، چون ارتش عراق تلاش می‌کرد جادۀ‌ اهواز - اندیمشک را تصرف و ارتباط خوزستان را با استانهای شمالی قطع کند. ارتش و بنی‌صدر هم تصمیم گرفتند جلوی آن را بگیرند. بنی صدر با توجه به اظهارات ارتشی ها و نگاه کلاسیکی که به مسائل داشت، گمان می‌کرد ارتش عراق عددی نیست و ایران میتواند آن را متوقف کند. آنها اولین طرحشان را در منطقۀ‌ عمومی دشت عباس پیاده کردند و به یک تیپ از لشکر۲۱ مأموریت دادند که برای اجرای عملیات وارد عمل شود. ارتش با کمترین شــناخت از دشــمن وارد این عملیات شــد؛ یعنی صرفــا با نگاهی کلی که مثلا دشــمن در ایــن منطقه حضور دارد، عملیاتی را طرحریزی کرد و از وضعیت نیروهای عراقی، عمق جبهۀ آنها و مسائل دیگر اطلاعی نداشت. یکی از الزامات اجرای عملیات در منطقه‌ای مثل دشــت ‌عباس، برتری زرهی، هوایی و آتش توپخانه بود. ارتشــیها گمان می‌کردند با توجه به پایگاه هوایی دزفول و حجم مهماتشان و همینطور حضور لشکرهای ۲۱ و ۱۶ زرهی، بر دشمن برتری دارند، اما در این زمینه اشتباه کردند. اگر ما این مســائل را نمیدانستیم، توجیهی داشــت، اما ارتشی‌ها، نظامی و آموزش دیده بودند و باید اینها را میدانســتند. درمجموع، ارتش در طراحی و شناســایی و شــناخت توانمندیهای دشــمن دچار خطا شد و با نوعی ذهنیت غلط دربارۀ ارتش عراق، عملیات را شروع کرد. 🔅 عملیات ۲۳ مهر در غرب رودخانۀ کرخه نیروهای ارتش در ۲۳ مهر ۵۹ در غرب رودخانۀ کرخه وارد عمل شدند. آنها در همان دقایق اول عملیات، با واکنش شدید دشمن روبه‌رو شدند و نه تنها نتوانستند پیشروی کنند، بلکه تلفات سنگینی هم دادند. ۴۰ ،۵۰ دستگاه تانک و نفربرشان هدف حمله قرار گرفت و حدود هفتاد هشتاد درصد تیپ لشکر۲۱ منهدم شد. مختاری: هدایت عملیات با چه کسی بود؟ غلامپور: با خود ارتش مختاری: بنی صدر هم در صحنۀ عملیات حضور داشت؟ غلامپور: بله، او در مقر تیپ۲ لشکر۹۲ زرهی در پایگاه چهارم شکاری دزفول بود و عده‌ای از مسئوالن کشوری را هم دعوت کرده بود تا پیروزی در عملیات را ببینند. ارتش با وجود اینکه می‌توانست با توان بیشتری وارد عمل شود، به‌دلیل خطای محاسباتیاش، با تمام توان وارد عملیات نشد. درحالیکه دو لشکر عراق یعنی لشکرهای ۱ و ۱۰ در منطقه بودند، ارتشی‌ها فقط با یک تیپ وارد عمل شدند. آنها می‌خواســتند با یک تیپ راه را باز کنند و خطوط دشــمن را بشکنند و بعد با کمک لشــکر۱۶ زرهی که در احتیاط بود، عملیات را تا مرز ادامه بدهند. عراقیها در موضع پدافند‌بودند. نیروهای ارتش هم آموزش دیده بودند و براســاس آموزه‌های کلاسیک میدانستند که نیروی آفندکننده باید سه برابر نیروی پدافندکننده باشد؛ یعنی اگر آنها می‌خواستند به یک تیپ از دو لشکر عراق حمله کنند، باید با سه تیپ عملیات می‌کردند. درواقع یک تیپ برای حمله به یک گردان مناسب است، نه برای حمله به دو لشکر. باید گفت هیچ منطق نظامیای بر این عملیات حاکم نبود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا