eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 یکی از شعرای خوش قلم دفاع مقدس و پایه ای یادواره های شهدا، برادر ولایی جناب ابراهیم سنایی هستند. شعر زیر به نام "احساس عاشقانه" فرازی از مثنوی خرمشهر ایشان می باشد 👋
🍂 🔻 احساس عاشقانه فضای شهر پر از بوی رازقی شده است دوباره نوبت پیمان عاشقی شده است حریم خلوت چشمانم از ستاره پر است دوباره شهر من از موجِ یادواره پر است دوباره بوی خدا ، بوی جبهه دارد شهر که دل به غیر شهیدان نمی‌سپارد شهر اگرچه سینه‌ی من سوگوار خورشید است هنوز شهر من آئینه‌دارِ خورشید است هوای ابریِ چشمم شده‌ست بارانی گرفته بوی خدا سینه‌ام ، نمی‌دانی ! برای غربت آلاله‌ها پریشانم ستاره می‌چکد از آسمانِ چشمانم من از کنار شهیدان عبور خواهم کرد تمام خاطره‌ها را مرور خواهم کرد دلم به یاد شهیدان بهانه می‌گیرد وَ کوله‌بار جدایی به شانه می‌گیرد به یاد غربتِ همسنگرم دلم خون است وَ چشم‌های من آئینه‌دارِ کارون است گرفته است دلم ، مثل عصرِ عاشورا چگونه بی تو بمانم؟! بگو جهان‌آرا ! چگونه بی تو بمانم که سینه‌ام تنگ است میان ما و تو ای گل ! هزار فرسنگ است تو رفته‌ای و من آئینه‌دارِ آه شدم تو روسفید ، ولی من چه روسیاه شدم بگو برادر خوبم ! بگو کجا رفتی ؟! شکست بال من امّا تو تا خدا رفتی مجالِ پر زدنم بود با تو امّا حیف نشد که با تو بیایم به آسمان‌ها حیف مرا ببخش برادر ! اگر عقب ماندم تو آفتاب شدی ، من اسیرِ شب ماندم من‌ استعاره‌ی خاموشی‌ام برادرجان ! وَ در حصار فراموشی‌ام برادرجان ! بگیر دست مرا تا دوباره برخیزم برای جستنِ یک راهِ چاره برخیزم شما اگر که بخواهید می‌توانم من که باز بر سرِ پیمان خود بمانم من دعا کنید دلم مستِ آب و نان نشود وَ شرمسارِ شهیدانِ شهرمان نشود دوباره سینه‌ام احساس عاشقانه گرفت غروب سوّم خرداد را بهانه گرفت به جای گریه به لبخند دل سپردم باز به بی‌قراری اروند دل سپردم باز به یاد لحظه‌ی شیرینِ فتحِ خرمشهر وَ خنده‌های غم‌آگینِ فتح خرمشهر به سوی عرشِ خدا پر کشیده فریادم به یاد حمله‌ی بیت‌المقدّس افتادم به یاد رمز غرور آفرینِ یا مولا شکوهِ لحظه‌ی تکرار ظهر عاشورا مباد پا بگذاریم روی آن‌همه عشق که شعله‌ور شود این سینه‌ها ز ماتم عشق مباد حرمت آلاله را بریم از یاد وَ بی‌خیال بگوئیم هرچه بادا باد نگیرد آتش فریاد رنگ خاموشی نصیبمان نشود تا ابد فراموشی @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گمشده هور 👇
🍂🍂 🔻 9⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی نیروهایم را جمع کردم و گفتم: شما فرماندهان آينده جنگ هستيد. ممكن است من کشته شوم شما باید بتوانید جنگ را اداره کنید. یک دوره کلاس فرماندهی است که همه باید در آن شرکت کنند، خودم هم درس می دهم. هر کس هم که نیاید و غیبت كند جریمه اش این است که اجازه ندارد به خط برود می دانستم که بچه ها برای به خط رفتن و شرکت در عملیات هر کاری می کنند. این بهترین جریمه بود تا همه مجبور شوند در کلاس شرکت کنند. با وجود این، زیاد سخت نمی گرفتم و هر چیزی را که تجربی یاد گرفته بودم به آنها می گفتم. تیپ های مستقر در منطقه، با سرهنگ جوادی که فرماندهی لشکر ۳ قزوین بود کار می کردند. قرار شد منطقه طلائیه را از ارتشی ها تحويل بگیریم و جزو محدوده ی ما بشود، در جلسه ای که به همین منظور تشكيل شد، متوجه شدیم که نقشه ی شناسایی و اطلاعات ما با اطلاعات برادران ارتش متفاوت است و این کار را با مشکل مواجه می کرد. قرار شد جودی از نیروهای تیپ ۲۷، از طرف ما با دو نفر از نیروهای ارتش برای شناسایی دوباره منطقه بروند تا اختلافات برطرف شود. ارتشی ها از جودی پرسیده بودند: «اسلحه که همرات هست؟» جودی هم که بی صبری و حاضر جوابی اش بین بچه ها مشهور بود گفته بود: «نه، کسی که شناسایی میره اسلحه نمی خواد». گروهبان ارتش از همان ابتدای خاکریز بسم الله گفته بود و جلو افتاده بود. بعد به پشت سرش اشاره کرده بود و گفته بود: «شتری بیاین»، جودی هم که تا آن موقع چنين اصطلاحی نشنیده بود با تعجب پرسیده بود، «شتری چیه؟» - بیا دنبالم ببین شتری چیه؟! همین طور شتری که رفتند، صد متر را دو ساعته طی کرده بودند. یک پا می گذاشتند زمین و یک پا نمی گذاشتند. تا اینکه صبر جودی لبريز شده بود و گفته بود: - اینطوری که نمیشه، اگه ما بخوایم تا خاكريز عراقی ها برسیم یک ماه طول میکشه، حالا شما بیاین دنبال من تا بگم شتری چیه؟ - چه جوری؟ برادر! - بیاین، من الآن اسبی به شما یاد میدم. - برادر، برادر، نکن این کارو، خطرناکه، نباید بدوییم، این چیه!؟ - سیم خاردار عراقی هاست دیگه، مگه قرار نبود بیایم اینجا؟ گروهبان هم با تعجب دست کشیده بود به سیم خاردار و گفته بود: یعنی ما تا اینجا اومدیم؟!» - آره بعد از این هم میدون مینه. صبر کنید من برم داخل میدون و ببینم چه نوع مينيه؟» - گروهبان که همین طور مانده بود گفته بود: «نه، برادر خواهش میکنم نروه! اما جودی که همیشه کار خودش را می کند، رفته بود و تشخيص داده بود که مین ها از نوع گوجه ای هستند. بعد هم که بیرون آمده بود گفته بود؛ حالا می خواید شتری بریم یا با دو برگردیم؟» بالاخره در برگشت هم اسبی آمده بودند و اختلاف نقشه ها بر طرف شد. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 @defae_moghadas ❂◆◈○•-------🍂-------•○◈◆❂ پروردگارا ! با اولین قدمهایم بر جاده های صبح، نامت را عاشقانه زمزمه می کنم، کوله بار تمنایم خالی و موج سخاوت تو جاری... 🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 سلام ✋ الهی دلتان بوسه گاه خـورشید چشمتان ستاره باران دلتان ڪهڪشان نـور گونه‌هاتان وقت خواب بوسه‌گاه خـدا همدلان جانی، صبحتان بخیر و شادی ❂◆◈○•-------🍂-------•○◈◆❂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گمشده هور 👇
🍂🍂 🔻 0⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی زمانی که در کنار ارتشیها کار میکردیم، مشکلاتی برایمان پیش می آمد که خارج از قاعده و قانون جنگ بود. آنها امکانات و شرایط خوبی داشتند، اما ما چیزی نداشتيم. مجبور بودیم خیلی جاها با امکانات کمتر، کارهای بیشتر و بزرگتری انجام بدهیم. یک روز یکی از بچه ها آمد و به من گفت: من میخوام پشت دشمن رو ببینم چه خبره؟ یک دوربین می خوام نداریم. برجک میخوام، نداریم». گفتم: «برو فعلا یک دوربین از ارتشی ها قرض بگیر، کارتو راه بنداز تا بعد او هم رفته بود و برای دو روز دوربین گروهبانی را قرض گرفته بود، دو روزش شده بود دو ماه. گروهبان آمد و پیش من شکایت کرد که این نیروی شما دوربین من را قرار بوده دو روزه بدهد، الآن دو ماه است که نداده. حالا هم که رفتم و به خودش گفتم، منکر همه چیز است و می گوید کدام دوربین؟ صدایش کردم و گفتم: «فلانی! چرا دوربین آقا رو نمیدی؟» - تو از ما کار میخوای، علی. ما هم که وسیله نداریم، مجبور میشیم بدزدیم دیگه!! - تو دوربین آقا رو بده من برات دوربین می آرم رفتم و هر طور بود دو تا دوربین تلسکوپی گرفتم و تحویلش دادم تا کارش راه بیفتد و دیگر از این کارها نكند. تا دوربین را گرفت گفت: «خب. دستت درد نکنه، ما یک برجک هم نیاز داریم». . - برجک برای چی میخوای؟ . . . . . میخوایم عراقی ها رو ببینم، یه بولدوزر بده برجک خاکی بزنیم. به بچه ها گفتم یک لودر و بولدوزر بدهند تا ببینیم چه فکری در ذهنش دارد. او هم به راننده گفته بود یک برجک خیلی بلند بزند. نزدیک صبح که هوا کمی روشن شد دیدم همین طور اطراف سنگر خمپاره به زمین می خورد. تعجب کردم تا روز قبلش اینقدر آتش دشمن شدید نبود. بیرون آمدم، دیدم یک برجک به چه بلندی نزدیک هشت متر کنار سنگر فرماندهی بالا رفته. هم عصبانی بودم، هم خنددام گرفته بود. طراح برجک را صدا کردم و گفتم: این کی زده؟! خرابش کن، جاش اینجاست؟ بغل سنگر فرماندهی به این بلندی؟!» کمی اخم هایش را به هم کشید و ناراحت شد، اما به راننده لودر گفت که خرابش کند. بعد هم آمد و دوربینش را پس داد و گفت: «من کار نمی کنم. باید گزارش هام دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست باشه برجک خواستم». همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
پاییز سال 63 - پشت پادگان کرخه- قبل از عملیات بدر و پدافندی مجنون از راست ، شهیدان: برون.عموری.سید حمید بن شاهی.؟/سرشار کمایی @defae_moghadas
🍂 🔻 طنز جبهه 🔸 یه دسته حوری !!! فاو بودیم! گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟" گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم". گفتم:" خب! گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام. خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد. تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم. خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!. بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم. صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد. چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت. گفت:" چرا می خندی؟". دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاشکردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!👩🔬 🔸 کانال حماسه جنوب @sefae_moghadas 🍂