🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
1️⃣7⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
تمام تلاشها ومحاسبات تا حدو ی برنامه ریزی شد . ولی باز دلها زیاد از این موضوع قرص و محکم نبود .
خدایا تمام این چند ماه تلاشهای پنهان صورت گرفته بود و قرار بود که امشب به ثمر بنشیند .
دلهره و امید، رفیق راهم شده بودند .
اولین بار بود که قرار بود چنین فوج عظیمی غواص از اروند عبور و به دل دشمن بزنند .
آسمان ابری بود و تک و توکی باران می بارید و باز می ماند .
آقای کوسه چی مرا صدا زد گفت باید یک خط تلفن و چند علامت راهنما ببرید کنار خروجی نهر الرسول به اروند نصب کنید. شاید نیاز باشد از کنار اروند عملیات را هدایت کنیم . وقتی عملیات شروع شد علائم راهنما که از لامپ ال ای دی بودند را روشن کنید تا قایقها راه را گم نکنند .
از نقطه ایی که ما بودیم تا کناره اروند در آن ناحیه حدود ۵۰۰ تا ۷۰۰ متر فاصله داشت که کلا پوشیده از نیزار ، بردیزار و چولانزار بود . منطقه کلا باتلاقی بود .
من به اتفاق برادران آقایان کوچک و گلزار علائم و سیم تلفن صحرایی را بردیم تا در محل مورد نظر نصب کنیم .
برای سهولت کار لباس غواصی پوشیدیم چرا که تمام این مسیر را باید در باتلاق طی می کردیم.
با توجه به موانع طبیعی که وجود داشت.
حدود نیم ساعت طول کشید تا به محل مورد نظر رسیدیم . علائم که بر روی چوبهایی به ارتفاع حدودا ۳متری بود نصب و خط تلفن صحرایی نیز برقرار شد .
حالا باید می ماندیم تا عملیات شروع می شد و ما هم زمان علائم را باید روشن می کردیم .
زمان زیادی طول نکشید که خط دشمن توسط آتش ادوات و توپخانه خودی تبدیل به جهنم گردید.
آتش یکپارچه کل خط عراق را در بر گرفت .
اروند که تا آن زمان خاموش و آرام بود به یکباره همانند اژدهایی خفته که از خواب بیدار شده، شروع به بالا آمدن کرد و در چشم برهم زدنی ابری تیره تمام منطقه را پوشاند. باران شدید شروع به باریدن کرد. اروند هم همراز با غواصان قصد کرده بود سربازان سپاه اسلام را در پناه خود قرار دهد و با امواج خروشان خود آنها را از چشم دشمنان پنهان کند .
طی مدتی که در این منطقه بودم قابل باورم نبود .
برای من که کنار اروند ایستاده بودم بسیار عجیب بود .
امواج حدود چهار متر ارتفاع گرفته بود.
رودخانه اروند تبدیل به دریایی بشدت توفانی شده بود .
هر آن احتمال بلعیدن ما می رفت .
مقداد در چشم بهم زدنی علائم را روشن کرد .
بسرعت محل را ترک کردیم چرا که نور چراغهای ال ای دی هدف آماج تیر بارهای عراق گردید .
پس از رسیدن به سنگر محور، حالا دیگر بیسیم ها آرام قرار نداشتند ومدام پیام رد بدل می شد .
بعداز لحظاتی نوای تکبیر به هوا بر خاست خط عراق شکسته ودر کنترل نیروهای خودی قرار گرفته بود .
حاجی کوسه چی چند بار از من پرسید آماده ایی ومن هر بار می گفتم بله .
بالاخره در ساعت حدودا ۲ نیمه شب حاجی مرا صدا کرد گفت باید بریم آنطرف آب. باید محور را جابجا کنیم .
دونفر از بچه هارا با خودم آوردم و به همراه حاجی کوسه چی سوار قایق شدیم .
حاج محمدرضا چائیده فرمانده گردان حضرت موسی(سکانی) در حال هماهنگ کردن قایقها در کنار نهر بود که پایش لیز خورد به درون آب نهر الرسول سقوط کرد .
حاج محمدرضا با هر زحمتی که بود خود را از آب بیرون کشید وبا خنده گفت این سومین بار است که از سر شب در آب سقوط می کنم واین آخرین دست لباسم بود که اینهم خیس شد .
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 افزایش عرضه نفت کشورهای عربی، به ویژه عربسـتان، سقوط بیسـابقه قیمت نفت را موجب شـد. بهطوريکه در سال ۶۵ ،درآمد ایران به کمتر ازشـش میلیارد دلار رسـید. این امر در دراز
مدت، کاهش فراوان درآمد دولت را موجب شد و تجهیز و تدارك جنگ را با مشکل رو به رو کرد. در اینزمان، نیروهاي عراق که به نحو چشـمگیری مسلح و مجهز شده و از نظر سازمان رزم نیز، توسعه درخور توجهی یافته بودند،
دو طرح متفـاوت را در دسـتورکـار خود قرار دادنـد. نخست، در قـالب اسـتراتژی جنـگ فرسایشـی، درصـدد برآمدنـد بـا انتخـاب استراتژی دفاع متحرك و اسـتفاده از توان نظامی از انفعال خارج شوند و نظامیان خود را باجبران بخشی از شکست نظامی-سیاسی در فاو از نظر روحی- روانی تقویت کننـد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
وقتی فهمیدند کسی آسیب ندیده، همانطور که با عجله آمده بودند، با عجله هم رفتند. میگفتند گیلانغرب هم بمباران شده و باید سریع خودشان را به آنجا برسانند.
روی جاده، رفتوآمد زیاد شده بود؛ بهخصوص ارتشیهای خودمان در آمد و شد بودند. همه اسلحه به دست داشتند و هراسان میآمدند و میرفتند. گورسفید سر راه نیروها قرار داشت. برای اینکه بدانیم آن جلو چه خبر است، جلوی جیپهای ارتشی را میگرفتیم و میپرسیدیم: «برادر، چه خبر؟»
همهشان بدون استثناء میگفتند که خودتان را به یک جای امن برسانید. یکی میگفت: «دشمن دارد به این سمت پیشروی میکند. میرویم که به امید خدا جلوشان را بگیریم.»
دیگری ادامه میداد:
گیلان غرب را هم بمباران کردند
کردهاند. مواظب بمبها باشید؛ بهشان دست نزنید.»
غروب بود که عدهای نظامی به روستا آمدند. من و بقیۀ مردم جلوی خانههامان نشسته بودیم. تعدادی چراغ علاءالدین و پتو آورده بودند. به آنها آب و نان دادیم. کمی که خستگیشان در رفت، گفتند اینها را داشته باشید. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا این وسایل را به ما میدهید؟»
یکی از ارتشیها گفت: «باید آماده باشید. اگر بمبارانها شدت گرفت، با پتوها و وسایلتان، از اینجا حرکت کنید و بروید
تا این حرف را زد، به خودم گفتم: «فرنگیس، خودت را آماده کن!»
انگار راستی راستی جنگ شروع شده بود.
نظم روستا به هم ریخته بود. دیگر کسی دست و دلش به کار نمیرفت. شنیده بودم وقتی جنگ میشود، دشمن به هیچ کس رحم نمیکند. من هم جوان بودم و اگر اجازه میدادند، اسلحه دست میگرفتم و میرفتم جلو. اما کاری از دستم نمیآمد؛ جز اینکه جلوی خانه بنشینم و رفت و آمد ماشینها را تماشا کنم.
از این طرف نیرو به سمت قصرشیرین می رفت و از آن طرف، مردمی که از قصرشیرین فرار میکردند، به سمت گیلانغرب میرفتند. جادۀ خلوت ما، حالا شلوغ شده بود. تعداد کسانی که از قصرشیرین فرار میکردند، زیاد بود. فکر کنم همۀ مردم شهر در حال فرار بودند. گاهی به خودم میگفتم یعنی ما هم باید از خانههامان فرار کنیمحاضر بودم بمیرم، اما خانهام به دست عراقیها نیفتد.
شوهرم، بیخیالِ آن همه هیاهو، رفت سرِ زمین مردم کارگری. هر چقدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان غذا میمانیم.»
دیگر چیزی نگفتم. من هم پا شدم رفتم آوهزین تا سری به پدر و مادرم بزنم.
از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه میکردم. دلم گرفته بود. برادرها و فامیلهایم کجا بودند؟ نیروهای صدام الآن کجا بودند؟ یکدفعه دیدم یکی از طرف کوه میدود و میآید. بلند شدم و دستم را روی چشمم گذاشتم تا بهتر ببینمش. از فامیلهامان بود. مرد به طرف ده میآمد و فریاد میزد: «خانهتان خراب شود، عراق قصرشیرین را گرفت.
همه مردم سر از پنجرها و درها بیرون آورده بودند، به او که از دور میآمد، نگاه میکردند و با تعجب به فریادهایش گوش میدادند. هیچ کس نمیتوانست تکان بخورد. فکر کردم دارم خواب میبینم.
مرد عرق کرده بود و معلوم بود راه زیادی را پیاده آمده است. مردم دورش را گرفتند و هی میپرسیدند چه شده؟ وقتی مرد فامیل نفس تازه کرد، گفت: «به خدا راست میگویم... خانه خراب شدیم. عراق قصرشیرین را گرفت. نیروهاشان دارند به این سمت میآیند.
یک لیوان آب دستش دادم. آب را تندی گرفت و سر کشید. بعد در حالی که نفسنفس میزد، ادامه داد: «به همه بگویید آمادۀ فرار باشند. عراق دارد جلو میآید. هیچ چیز جلودارشان نیست.»
یکدفعه یاد مردهای روستا افتادم که به جبهه رفته بودند. برادرهایم ابراهیم و رحیم در جبهه بودند. مردم روستا، با نگرانی جمع شدند. نگران عزیزانمان بودیم. مادرم به پایش میکوبید و رو به برادرش میگفت: «پسرهامان... محمدخان، پسرهامان چه میشوند؟ دیدی چطور بیچاره شدیم؟ دیدی چه بر سرمان آمد؟»
داییام محمدخان، گرفته و ناراحت، توی حیاط ما ایستاده بود و هی این طرف و آن طرف میرفت. مردم، با نگرانی، با هم حرف میزدند. همه گیج بودند و نمیدانستند چه کار کنند. یکدفعه داییام بیقرار شد و با صدای بلند گفت: «به طلب فرزندانمان میرویم. جمع شوید، باید حرکت کنیم.»
عدهای موافق بودند و عدهای مخالف. تا شب حرف و بحث جماعت ادامه یافت
بالاخره هم داییام محمدخان، رو به مرد همسایه کرد و گفت: «مشهدی فرمان، تو ماشین داری، من هم پسرم و خواهرزادههایم در جبهه هستند. بیا برویم دنبالشان. اینطوری فایده ندارد. ارتش هم زورش نمیرسد. همة مردم فرار میکنند. باید گروهی را که جلو رفتهاند، برگردانیم. باید همه را برگردانیم. احتمالاً حالا باید توی محاصره افتاده باشند یا...»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
2⃣1⃣
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
فرمان قبول کرد و گفت: «حاضرم، برویم.»
داییام رو به مردهای ده گفت: «چند نفر دیگر هم با ما بیایند؛ شاید احتیاج شد. همین الآن باید حرکت کنیم، وگرنه ممکن است دیر بشود.»
چند تا از مردهای ده، وسایلشان را برداشتند و آمادۀ حرکت شدند. من هم با نگرانی گفتم: «تو را به خدا مرا هم با خودتان ببرید. به شما کمک میکنم. من نمیترسم.»
قبول نکردند. همگی گفتند: «نه، تو بمان.»
به داییام التماس کردم و گفتم: «کمکتان میکنم. خالو، قول میدهم مثل مرد باشم
و باعث اذیت شما نشوم.»
بدون اینکه منتظر جوابش بشوم، سریع سوار ماشین شدم. داییام نگاه تندی به من کرد و گفت: «بیا پایین، دختر.»
پیاده نشدم. او هم انگار که لج کرده باشد، گفت: «اگر تو بیایی، ما هم نمیرویم!»
بعد هم پشتش را به من کرد و همانجا روی زمین نشست! بین من و داییام، حرف بالا گرفت. دلم میخواست مثل بقیۀ مردها، من هم همراهشان بروم. مردها سعی کردند میانجیگری کنند. با سلام و صلوات، دایی را با زور سوار ماشین کردند
اما با ناراحتی پیاده شد و گفت: «فرنگ برود، من نمیروم!»
مردم یکییکی میآمدند جلو و میگفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچهها.»
داییام رو به شوهرم کرد و گفت: «پس تو چرا چیزی نمیگویی؟ مثلاً شوهرش هستی...»
علیمردان جلو آمد و گفت: «فرنگیس، داییات را اذیت نکن. بیا پایین.»
آنقدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیۀ زنها، پای دیوار نشستم. مردها با تفنگهاشان سوار شدند: داییام محمدخان حیدرپور، فرمان اعتصامنژاد، الماس شاهولیان (پدر همعروسم ریحان)، احمد شاهولیان (برادرِ ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علیخانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچۀ کرمانشاه بود.
ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جادهای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه میکردند. همه اضطراب داشتیم
خبر داشتیم که مردهامان به باویسی و تاجیک رفتهاند. باویسی نزدیک پرویزخان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصرشیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیلهامان کجا بودند؟مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کمکم پخش شدند و رفتند خانههاشان. توی خانه، وقتی پشت سر پدرم نمازم را خواندم، پدرم آرام گفت: «فرنگیس، روله، قبول باشد.»
به او نگاه کردم. ظاهراً آرام بود، اما سرش را بالا نیاورد
. فهمیدم اگر نگاهم کند، گریهاش میگیرد. آرام پرسید: «چه میخواهد بشود، فرنگیس؟ پسرهایم الآن کجا هستند؟ چطور یکدفعه این همه بدبختی روی سر ما هوار شد؟»
زورکی لبخندی زدم و گفتم: «ما الآن نماز خواندیم. همین خدایی که صدای ما را میشنود، کمکمان میکند»
پدرم تسبیحش را برداشت و گفت: «صلوات بفرست فرنگیس.»
کنار پدرم نشستم. میدانستم احتیاج دارد کنارش باشم. میترسیدم بلایی سرش بیاید
برایش چای ریختم و بعد گفتم: «بخواب.»
تسبیح را دستم گرفتم و بالای سر پدرم نشستم و دعا کردم.
روز بعد، مرد و زن، توی گورسفید دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند. دیگر کسی حرف از شادی نمیزد. همه با دلهره و ناراحتی از جنگ میگفتیم. همهمان دلهره داشتیم و گویی با هم صمیمیتر شده بودیم. انگار میدانستیم که ممکن است از همدیگر جدا شویم یا اتفاق شومی برای دیگران بیفتد. دستها را روی دست گذاشته بودیم، زانوها را بغل کرده بودیم و انتظار میکشیدیم. این انتظار کشیدن و گوش به هر صدای ناآشنایی سپردن، از مرگ هم بدتر بود. هر صدای کوچکی که میآمد، همه بلند میشدند و جاده را نگاه میکردند. اما خبری نبود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
2⃣2⃣