eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۲۵ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• عملیات نزدیکِ نزدیک بود. نشسته بودم. دوباره بلند شدم نگاهی طولانی و عمیق به موانع سرراه انداختم. مهتاب بدجوری مهتاب بود. در زیر نور مهتاب به نظرم منطقه یک جور دیگر آمد، جور دیگری از آن چه تاکنون بارها رفته بودیم و دیده بودیم.‌ دلم هُری ریخت. با خودم دل مویه کردم نکند مسیر را گم کنم. قلبم تند تند می زد اعتراف می کنم اصلاً ماستم ریخته بود! یاد حرف علی آقا افتادم: این جور وقت ها تمرکز کنید. هول نشوید. عجله نکنید. خوب خوب چپ و راست تان را نگاه کنید. راه خودش پیدا می شود! به نیروها که حالا ایستاده بودند، گفتم بنشینید. نشستند. سی شب رفتم عقب. علامت های سنگ ریزه ای را چک کردم. همه اش درست درست بود. جلوتر رفتم نیروها را از آن فاصله دید زدم. دو تا تپه را که مثل کوهان شتر بودند خوب نگاه کردم. دیگر خیالم راحت شد. باز رفتم جلوتر. تا وضع نیروهایی را که با هم قرار داشتیم ملاحظه کنم، اما آنها آنجا نبودند! ساعتم را نگاه کردم. ربع ساعت از زمان قرار گذشته بود. دیگر جای درنگ نبود. به عقب برگشتم و به نیروها گفتم: بلند شوید و آماده حرکت باشید. از فرماندهانی که قبلاً راه کارها را به آنها نشان داده بودیم، ترکاشوند همراهم بود. او با شمّ فرماندهی و نظامی گری حالی‌اش شد که من دو دلم و نگران! به صورتم نگاه کرد و با تردید، البته دور از چشم‌ نیروها، گفت: جام بزرگ! این مسیری که داریم می رویم درست نیست! درسته؟ گفتم: شما درست می گویی زمانی که ما شما را آوردیم تا منطقه را ببینید، قرار شد از داخل کانال برویم، اما آنجا خطرناک است و ممکن است وقتی نیروها راه می افتند داخل شیارها، سر و صدا کنند. برای همین با فتحی هماهنگ کردیم به جای داخل کانال از روی این جا رد بشویم. فقط به بچه ها می گوییم این یک تکه راه را خمیده بروند تا دیده نشوند. با این توجیه، ترکاشوند متقاعد نشد و با ناراحتی گفت: باید از همان مسیری که آن شب به من نشان دادی برویم. من هم گفتم: آقا جان! راه این است که من می گویم. والسلام! با او اتمام حجت کردم که خودش می داند. مسیر همان است که گفتم و اضافه کردم: می آیی بیا، نمی آیی خودت پاسخ گو باش! دیدم تعلل جایز نیست و ممکن است کار گره بخورد و نشود جمعش کرد. تصمیم گرفتم راه بیفتیم. ده متر نرفته بودم که ترکاشوند هم که متوجه شد من در تصمیم و روش ام جدّی و مطمئن هستم افتاد پشت سرم. رسیدیم به آن تکه ای که باید سر خم می کردیم و دولّا دولّا راه می رفتیم. حدود دو گردان نیرو به طول ۱۵۰ متر! اعلام کردم: از اینجا به بعد تا وقتی من بگویم دولّا دولّا بیایید، زیر دید هستیم! این را گفتم و خودم سر ستون با فاصله نیم متری ترکاشوند خمیده به راه زدم. بیست متری نرفته بودیم که به عقب نگاهی انداختم. دیدم ای داد بیداد همه ایستاده راه می روند و مثل اینکه فقط من و ترکاشوند دست به کمریم. کار خدا بود که دشمن ما را ندیده بود، تذکر دولّا دولّا زبان به زبان به همه رسید، حرکت کردیم تا به تپه رسیدیم. نفس راحتی کشیدیم که خدا نیروها را به سلامت از مسیر عبور داد. ترکاشوند پرسید: اینها همان تپه هایی است که آن شب نشانمان دادید؟ گفتم : آره! دیدی اشتباه نیامدیم برادرم. چند دقیقه بعد، فتحی هم با نیروهایش از راه رسید. پرسیدیم: نادر جان دیر کردی؟ گفت: خوردیم به میدان مین. مگر تمام می شد؟! دشمن از وحشت، پشت سرش را هم مین کاشته بود! آنها با زحمت زیاد مین ها را خنثی و با نوار سفید مسیر عبور نیروها را از وسط میدان مشخص کرده بودند. راه افتادیم داخل معبر باز شده در میدان مین. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم پشت عراقی ها در مقر خمپاره اندازهای شان. به ساعتم نگاه کردم. یا حضرت عباس! سه ربع زودتر از قرار رسیده بودیم!.. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
196.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صدهزاران شکر بگو کردگار پاک را روزه بگرفتی زدودی از دلت خاشاک را میرود ماه خدا ومی رسد عید خدا بنده مومن در این مه سرزده افلاک را خدایا ماه رمضان تمام شد سرنوشتمان را خیر بنویس تقدیری مبارک عید فطر خجسته باد 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اولین شب پایداری ۸ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• بعد از چند روز که در معابر مختلف کار کردیم به یکباره بما اعلام کردن که شبانه به سمت پادگان حرکت کنیم و تعداد بسیار محدودی در محل قرار گاه باقی ماندن تا بقیه امکانات را جمع و به پادگان برگردن . اتفاقا بعداز اینکه ما منطقه را ترک کردیم عراق کل منطقه را به کاتیوشا بست که قرارگاه ما نیز از این ره گذر بی نصیب نماد. فردای آنروز جمع حدود بیست دوسه نفر از نیروهای اطلاعات واطلاعات تخریب را به قرار گاه خاتم واقع در خروجی اهواز انتهای کوت عبدالله اعزام کردن. هنوز هیچ کس بجز شهید محمود سوداگر که مسئول کل گروه بود اطلاعی از این ماموریت نداشت حوالی ظهر شهید سوداگر در جمع بچه های اعزامی حاضر شد و خیلی با متانت و افتادگی اعلام کرد اسامی برادرانی که می خوانم بمانند و بقیه دوباره به پادگان برگردن. و تنها گفت قرار بر ماموریت آموزشی بوده ولی ظاهرا تعداد ما بیش از سهمیه اعلامی می باشد . بدین ترتیب من باتعداد دیگری از دوستان که حدود چهار یا پنج نفر می شدیم به پادگان برگشتیم. خیلی ناراحت و سر شکسته بودیم و در بین راه هیچکدام از ما حرفی نمی زدیم . آنشب به دزفول آمدیم و فردا صبح زود ماشین سراغمان آمد و به پادگان رفتیم. تا رسیدیم پادگان گفتن آماده باشید قرار است به آموزش بروید تعداد ده نفر از نیروهای اطلاعات و اطلاعات تخریب تا حوالی ظهر آماده شدن و یکدستگاه تویوتا استیشن به رانندگی جناب پورخیاط از بچه های اداره داخلی لشکر و یک نفر همراه. کلا تعداد ما به ۱۲ نفر می رسید که به ترتیب در قسمت جلو چهار نفر قسمت وسط چهار نفر و قسمت عقب استیشن نیز چهار نفر .که اسامی تعدادی از برادران که خاطرم هست بشرح ذیل است . از بچه های تخریب شهید محسن بزرگی وعلی دیلمی . اطلاعات شهید آلویی شهید آتش زر . جناب آقای شاه بزاز . و من. فکر کنم آقای رنگچی. حسین شریف . مسئول گروه ه شهید آلویی. حوالی ظهر ماشین حرکت کرد به مسیری که فقط راننده می دانست باید تا خرم آباد برود و از آنجا تماس می گرفت و بقیه آدرس را به او می گفتند. ما هیچی از جزئیات نمی دانستیم . حوالی عصر به خرم آباد رسیدیم و از آنجا طی تماسی گفتند به‌سمت تهران حرکت کنید. شب را در سپاه بروجرد سپری کردیم و صبح زود بسمت تهران حرکت کردیم و از تهران طی تماسی عنوان شد از جاده آب علی بسمت شمال حرکت کنیم شب نیز در سپاه آمل بیتوته کردیم و تقریبا کل استان مازندران را دورمان دادن و ظهر که از گرسنگی نایی نداشتیم کنار مسجدی برای نماز در یکی از شهرهای شمالی ماندیم و نماز مان را خواندیم برحسب تصادف در مسجد مراسم ختمی بود که مارا به اصرار برای نهار نگهداشتند و پس از آن نیز در یکی از خیابانها دیدیم درختان پارکها پراز میوه هستند و باران نم ریزی می آمدم و کسی در خیابان نبود. یکی از بچه ها به بهانه رفع حاجت از ماشین پیاده شد واز یکی از درختان هفت یا هشتا از میوه ها که شبیه پرتقال بودن را چید و سریع سوار ماشین شد و با ولع یکی از آنها را دو نیم کرد و تا قاچ اول را خورد داد زد نخورید پرتقال نیستن ...همه نارنج بودن. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر در یک نگاه 👁‍🗨3⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂