eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 نمایشگاه الفجر ۸ به روایت تصویر ۲ کانال رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۵ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 حدود یک ماه و نیم شاید هم بیشتر از آمدن مان به زندان استخبارات یا همان حسن غول می‌گذشت ولی هیچ خبری نبود. سالگرد اسارت مان را هم آنجا بودیم. باورم نمی‌شد یک سال را در اسارت دوام بیاورم. بالأخره یک روز آمدند و گفتند که آماده شویم. چشم هایمان را طبق معمول بستند و گفتند دست هم دیگر را بگیریم. یکی از عراقی ها کشان کشان نفر اول را می‌کشید و او هم نفر بعدی را تا آخر. یک قطار انسانی با لکوموتیوی حیوانی به راه افتاد. ما را به جایی در همان نزدیکی بردند. چون راه را پیاده رفتیم و زود هم هوا خیلی سرد بود و ما پابرهنه و سرپایین روی کاشی‌های سرد نشسته بودیم. حدود دو سه ساعت بعد، یک نفر با پرخاش گفت «ذوله اهنا شيسوون؟ ابسرعه جيبهوم ترا اهوايه مستعجل!». يعنى؛ أه اینا این جا چه کار می کنن؟ سریع بیارشون تو که خیلی عجله دارم. معلوم بود رتبه ای دارد چون در عراق هر کس رتبه ای داشت با زیر دستهایش تندی و پرخاش می‌کرد. متوجه شدیم که قبلاً چند نفر از ما را برای بازجویی برده بودند و افسر بازجو می‌خواست برای استراحت برود که متوجه مابقی ما شده بود. چشم‌هایمان بسته بود و نمی‌دانستیم چه کسی را اول برای بازجویی برده اند. الحمد لله صدای شکنجه و داد و فریاد نمی‌آمد. بالاخره نوبت به من رسید. نگهبان چشم بندم را کنترل کرد و من را داخل اتاقی برد و روی صندلی نشاند. قبلاً از بچه ها نحوه بازجویی را شنیده بودم. می‌دانستم که باید منتظر شکنجه های مختلف و حتى صندلی برق دار هم باشم. سؤال و جواب ها شروع شد. هر لحظه منتظر بودم کابلی، مشتی، ضربه ای و یا برق قاتی سؤال و جوابها بشود. خیلی سخت بود. با چشمان بسته هر لحظه فکر می‌کنی الآن است که یک مشت توی صورتت جای بگیرد. از لحن بازجو احتمال فرود یک کابل یا یک مشت را محاسبه و تا حدودی خودم را آماده می‌کردم. اما هر بار بعد از پرخاش و تشرِ بازجو، خبری از شکنجه نمی‌شد. این انتظار شکنجه، از شکنجه دردآورتر بود. با خودم می‌گفتم خدایا چرا نمی زنه؟ شاید هم این نوع تازه ای از شکنجه باشه، سعی کردم بر خودم مسلط باشم. نام و مشخصات و شغل و محل کار خودم و پدرم را پرسید و اینکه ساکن کجا هستم و عضو کدام یگان و محل استقرار یگانمان کجاست. مدت دوره نظامی و از این قبیل سؤالها را که ابداً در اسارت عادی نبود هم پرسید. گاهی سؤالات تکراری می‌پرسید و دقت می کرد که تناقض گویی می‌کنم یا نه. علی القاعده باید ما را به اتاق شکنجه می بردند و بعد از کتک کاری دوباره بازجویی می‌کردند، ولی ظاهراً افسر بازجو، وقت نداشت و دستور داد بدون انجام مراحل بعدی با چشم بسته زیر یک ورقه را انگشت بزنیم و دوباره ما را به جای نامعلومی بردند. وقتی چشمانمان را باز کردند و دیدم داخل سلول هستم به قدری خوشحال شدم که انگار از اسارت نجات پیدا می‌کردم. انتقال به سلول به معنای نجات از مهلکه بود. باورمان نمی‌شد به این زودی دست از سرمان برداشته باشند. آری، باز هم رحمت الهی در اسارت شامل حالمان شده بود و از یک شکنجه وحشتناک خلاص شده بودیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂