eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 دفاع آخر ۳) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 شرایط انقلاب به شکلی شده بود که نیاز به حراست و فعالیت و دفاع را کاملا حس می‌کردیم. سوم دبیرستان درس می‌خواندم و در کنار درس باید کاری می‌کردم. به اتفاق پنج نفر از رفقا، مسیر سپاه آبادان را در پیش گرفتیم تا به لباس پاسداری در بیاییم. وقتی پاسداری می‌دیدم در لباس سبز، به‌سختی ازش چشم برمی‌داشتم. به خودم می گفتم "باید من هم این لباس را بپوشم و..." در ابتدای کار، برای پذیرش نیرو سخت می‌گرفتند. ما را بعنوان ذخیره سپاه که چیزی شبیه بسیج امروزی بود پذیرفتند تا جهت هر ماموریتی پا به رکاب باشیم. اردیبهشت سال ۱۳۵۸ ما را فراخواندند و خواستند تا پرونده پاسداری‌مان را کامل کنیم. بعد از اتمام کارهای اداری، شهید طبرزدی ما را گزینش کرد و به آموزش فرستادند. گل از گلم شکفته شده بود. بی‌صبرانه منتظر شروع آموزش ماندم. روز موعود که فرا رسید، به محل آموزش رفتم و به عشق پوشیدن لباس سبز، سر از پا نمی‌شناختم. روزهای آموزش را شروع کردم. نظام جمع و اسلحه‌شناسی و تاکتیک و رزم شبانه را از سر گذراندم و قبراق و سرحال به دفتر سپاه رفتم و نامه ای گرفتم و راه‌به‌راه به انباردار یا همان تدارکاتچی مراجعه کردم و یک‌دست لباس پلاستیک گرفته سبز، به ابعاد وجودیم گرفتم و اشک شوق ریختم. تا شب چند بار آن را پوشیدم و روبروی آیینه خود را برانداز کردم. روز اولی که رسما آن را به تن کردم، احساس بزرگی و در عین حال مسئولیت سنگینی که بر دوش گرفته بودم، کردم. مسئولیت و راهی ناشناخته که مملو بود از پستی و بلندی و امتحان های سخت و فراق یارانی از جان عزیزتر. بعد از اتمام آموزش بالاخره یک اسلحه ژ۳ گرفته‌ و اولین ماموریت‌های خود را گرفتیم. روزهای پر تلاطمی را در آبادان می‌گذراندیم. دنبال نفوذی‌هایی می‌افتادیم که از راه اروند اسلحه و بمب به کشور وارد، و در شهرها منفجر می‌کردند. گاهی در جزیره مینو کمین می‌زدیم و مسیرهای ورودی را کنترل می‌کردیم. گاه دنبال خلافکارها و گاه دنبال معتادان و گرانفروشان و گاه حفاظت نماز جمعه و صدا و سیما را بر عهده‌مان می‌گذاشتند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مژده که ایام ظفر می رسد بوی گل نرگس تر می رسد این شب آشفته به سر می رسد جلوه  لبخند سحر می رسد یا مهدی(عج)! ای نقطه شروع شفق، ای مجری حق! میلاد تو، قصیده بی انتهایی است که تنها خدا بیت آخرش را می داند بیا و حُسن ختام زمان باش! ولادت باسعادت آخرین مرد نجات، منبع خیر و برکات، مهدی صاحب العصر والزمان، مبارک باد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۰۰ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 مدتی گذشت تا اینکه یک روز چند نفر از مسئولین بعثی به اردوگاه آمدند تا وضعیت معلولین را بررسی کنند. چون خودم را به فلجی زده بودم من را هم پیش آنها بردند. آنها سعی کردند وادارم کنند بدون کمک راه بروم ولی من کارم را خوب بلد بودم و وانمود کردم که نمیتوانم این کار را انجام دهم. آنها هم چیزهایی توی برگه هایشان نوشتند و رفتند. من هم امیدوار بودم که یک روزی بیایند و من را به عنوان اسیر معلول به ایران برگردانند، اما زهی خیال باطل. یک روز که توی آسایشگاه نشسته بودیم طبق معمول با صدای سوت در محوطه به ستون پنج نشستیم و منتظر آمدن نگهبان برای آمار شدیم. نگهبانی که تازه به اردوگاه ۱۱ آمده بود فریاد زد: «اصلاً مو زین یعنی ! اصلاً. خوب نبود. ما نفهمیدیم منظورش چیست و چه چیزی موزین است. هاج و واج همدیگر را نگاه می‌کردیم که این نگهبان آشخور آمد و شروع کرد به کتک زدن بچه ها یکی از نگهبانهای قدیمی که این صحنه را می‌دید با صدای بلند به او گفت: «اول بهانه بگیر بعد بزن. مثلاً بگو خوب پا نگوبیدید. آنها متوجه نبودند که من بین بچه ها هستم و حرفهایشان را می‌شنوم. بعدها که این مطلب را برای بچه ها تعریف می‌کردم کلی خندیدیم. سومین ماه رمضان هم از راه می‌رسید و خدای مهربان سفره مهمانی اش را در ظلمت کده تکریت ۱۱ برای بهترین بندگانش دوباره پهن می‌کرد. در این ایام احساس گرسنگی اندکی راحتمان می‌گذاشت. با قاسم زرین سبیل خیلی رفیق شده بودم. قاسم از بچه های به اصطلاح جنوب شهری و ساکن یکی از شهرکهای جاده ساوه بود. او اکثر اوقات روزه می‌گرفت. قاسم حقیقتاً نمونه ای بود از صبر و ایثار در اسارت •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
5.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حضور امام زمان (عج) بخشی از سخنرانی شهید زین الدین @defae_moghadas 🍂