🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۲۷)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
.. با شادمانی پریدم پشت فرمان و فرمانش را تکانی داده، دستم را به سوی سویچ دراز کردم. امّا سویچی در کار نبود. به سرعت همه جای ماشین و زیر صندلی ها و حتّی زیر چرخها را گشتم و به جز مقداری آجیل باقیمانده در کیسه زیر صندلی چیزی نیافتم. سویچ را محافظین با خود برده بودند.
فرصت زیادی نداشتم. به تقلید از فیلمهائی که دیده بودم دستم را از زیر فرمان به پشت داشپورت دراز کردم و یک کلاف سیم را بیرون کشیدم. بسم الله گفتم و سر دو رشته از سیمها را به یکدیگر زدم. صدای چه چه دلنواز استارت بلند شد و جیپ یا فرشته نجات اعلام حیات کرد. سیمها را از یکدیگر جدا کردم و به گمان اینکه آقای بشر دوست و عزیز جعفری با آن به قرارگاه خاتم باز خواهند گشت، با خوشحالی به برادر عزیز مژده دادم که جیپ سالم و آماده پرواز است.
برادر عزیز چشم به اطرافش دوخت. به جز غلامرضا محرابی مسئول اطلاعات و احمد سیاف مسئول عملیات و حاج آقا بشردوست و من کسی نبود. گفت : حسینی شما و محرابی و سیّاف بدون تلف کردن فرصت این چند مجروح را سوار کرده و به قرارگاه بروید. با محرابی و سیاف با صدائی محزون و توأم با گریه گفتیم ما از اینجا تکان نمی خوریم. یا تا آخرین گلوله تیراندازی می کنیم تا دسته جمعی به شهادت برسیم، یا شما را با خود خواهیم برد. عزیز به زحمت لبخندی را بر لبان خشکیده اش تحمیل کرد تا ضعف روحیه ما را ترمیم کند. سپس گفت شما بروید من و آقای بشر دوست با رضا آزادی خواهیم آمد.
گفتیم راستی رضا کو؟ برادر عزیز گفت رضا با موتور رفت جائی را منفجر کند تا سالم به دست دشمن نیفتد. به زودی خواهد آمد و ما با او پشت سر شما خواهیم آمد. آقای بشر دوست گفت وقت را تلف نکنید. تا جیپ را به آتش نکشیده اند مجروحان را برداشته و از روی پل خیبری با سرعت عبور کنید. به محرابی و سیاف گفتم اول مجروحان پراکنده را در یکجا جمع کرده، سپس جیپ را از حفره در آوریم.
سه نفر از آخرین نیروهای جامانده ای که لنگان و بی رمق از سمت لجمن به سوی ما می آمدند را به کمک فراخواندم و با کمک آنها و محرابی و سیاف شروع به جمع آوری و انتقال مجروحان به شیاری در حاشیه پد نزدیک جیپ کردیم.
تعداد مجروحان اطرافمان، که هنوز به شهادت نرسیده بودند ۷ یا ۸ نفر بودند. قبل از اینکه آخرین نفرات منتقل شوند، جیپ را روشن کرده، با خروج از حفره، در کنار شیار محل تجمّع مجروحان توقف کردم و با فریاد زودباش زودباش ۳ نفر سالم را بر روی صندلی عقب نشانده، ۴ نفر مجروح را به صورت کتاب های درون قفسه، کنار هم بر روی پایشان قرار دادیم.
بقیه مجروحان را که دست سالمی برای آویختن به جیپ داشتند، بر روی سقف برزنتی خواباندیم.
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست
و چشم آینه، جز ما به سوی دیگر نیست
چنان در آینه خورده گره تنم به تنت
که خود، تمیز تو و من، زهم میسر نیست
...
هزار بار کتاب تن تــو را خواندم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست
برای تو همه از خوبی تو میگوید
اگر چه آینه چون شاعرت سخنور نیست
ولی تو از آینه چیزی مپرس، از من پرس
که او به راز تنت از من آشناتر نیست
تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق
وگرنه هیچ گلی، این چنین معطر نیست
به انتهای جهـان میرسیم در خلایی
که جز نفس نفس آنجا صدای دیگر نیست
خوشا رسیدن با هم، که حالتی خوشتر
ز حالت تو در آن لحظههای آخرنیست
#منزوی
@defae_moghadas
🍂
یک سرگرد عراقی با کمک یک مترجم از ما بازجویی کرد. دستها و چشمهای ما را بسته و رو به دیوار نگه داشته بودند. یکی یکی ما را به اتاق سرگرد میبردند و بازجویی میکردند. چون آگاهانه و با اعتقاد و همچنین لبیک به فرمان امام به جبهه آمده بودیم، رعب و وحشتی نداشتیم. حتی به یاد دارم وقتی دستهای مرا از پشت بستند و فهمیدم آنها عراقی هستند، فقط برای یک لحظه چهره همسر، بچه و خانوادهام از ذهنم گذشت و تمام شد. به طوری که، وقتی ما را سوار ماشین میکردند، میخندیدیم و این خنده ما آنها را بیشتر عصبانی میکرد و در حین زدن، شعار میدادند: «طیّار خمینی؛ خلبان خمینی!» هر حرکتی هم میکردیم، از پشت میزدندمان و نمیفهمیدیم برای چه ما را میزدند. این پذیرایی تا بصره ادامه داشت.
#همسایه_دیوارها
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۰۸
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 بعقوبه شهری سرسبز و پر از باغهای پرتقال بود. بلافاصله پس از ورود به شهر ما را به مقر یک یگان نظامی که اردوگاه ۱۸ در آن قرار داشت بردند. ما را از اتوبوسها پیاده و در محوطه خاکی و وسیع اردوگاه به خط کردند. مدتی بعد تعداد زیادی اتوبوس وارد اردوگاه شدند که معلوم شد از زندانهای دیگری اسیر می آوردند. کم کم تعداد ما زیاد و زیادتر میشد تا جایی که به حدود سیصد تا چهارصد نفر رسید. انتظار تونل مرگ با حداقل کتک مفصلی را میکشیدیم اما خوشبختانه خبری نشد. افسر فرمانده اردوگاه با لباس ورزشی آمد و طبق معمول از رحمت و شفقت و رفتار خوب با اسرا داد سخن سر داد و رفت. ما فقط هاج و واج نگاه میکردیم. بلافاصله بعد از تقسیم بندی، تعدادی را به ملحق و تعدادی را به قلعه بردند. بعد از ما باز هم اسیر آوردند و در ملحق و قلعه جا دادند. اردوگاه ۱۸ از سه بخش ملحق، قلعه و تعدادی سوله تشکیل شده بود. ملحق و قلعه در نزدیکی هم، و سوله ها در فاصله ای دورتر از آن دو قرار داشتند. ملحق مثل اردوگاه ۱۱ سه تا بند و هر بند سه تا آسایشگاه داشت. بند یک رو به سیم خاردارها و دو بند دیگر روبه روی هم بودند. قسمت قلعه اردوگاه ۱۸ هم از داخل دور تا دورش را سلولهای اسرا تشکیل میداد و در وسط قلعه. محوطه قدم زنی و دست شویی ها قرار داشت. ما را به ملحق بردند و داخل آسایشگاه اول بند یک جا دادند. روبه روی این بند، یک فضای آزاد خاکی بود که بعد از آن چند ردیف سیم خاردار و چند دکل نگهبانی قرار داشت که موقع قدم زدن به ما اشراف کامل داشتند. همان روز اول فهمیدند که من عربی بلدم و برای ترجمه صدایم زدند. جعفر، سرباز مشهدی که در اردوگاه ۱۱ به عنوان نقاش لوازم چوبی کار میکرد را هم به عنوان مسئول آسایشگاه انتخاب کردند. چون جعفر با ما آشنا بود خیلی زود توانستیم فعالیتهای خودمان را در آسایشگاه آغاز کنیم و کم کم جلسات قرآنی از قبیل حفظ، قرائت، تلاوت و غیره را برگزار کردیم. یک طلبه بسیجی خوب شمالی به نام حاج آقا اسلام پور هم به ما تلاوت قرآن یاد میداد.
روزگار در ملحق اردوگاه ۱۸ به خوبی میگذشت. برخی درس می خواندند. برخی قرآن حفظ میکردند، برخی ورزش میکردند و خلاصه روزگار به کام بود. حتی یک بار هم یک مسابقه همگانی قرائت قرآن برگزار شد که من هم در آن
شرکت کردم ولی مقام نیاوردم. با این حال در حفظ قرآن خیلی پیشرفت کردم. در همین حین مسابقه فوتبالی بین ایران و عراق به عنوان جام صلح و دوستی برگزار شد که خوشبختانه در این مسابقه، هر دو تیم مساوی کردند وگرنه یا
سرافکنده میشدیم با سرشکسته
توی محوطه خاکی اردوگاه مسابقات فوتبال به راه بود من هم که عاشق فوتبال بودم همیشه یک پای بازیها بودم. یک مورد هم به درخواست عراقی ها یک مسابقه بین منتخب اسرا و نگهبانهای عراقی برگزار شد. در ملحق از اذیت کردنهای بی دلیل بعثی ها مثل تمیز کردن زمین با دست و سایر آزارها کمتر دیده میشد. هر چند نگهبانهایی مثل يحيى مقوى (زرافه) و یوسف که خیلی وحشی بودند همیشه گیر میدادند اما به هر حال اردوگاه ۱۸ نسبت به تکریت ۱۱ خیلی بهتر بود. هم از نظر برخورد نگهبانها و هم از نظر محیط اردوگاه. در محوطه اردوگاه میتوانستی از مشاهده تعدادی درخت لذت ببری یا در سایه آنها استراحت کنی، اما در تکریت هرگز چنین شانسی نداشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دفاع آخر ۱۱)
آبادان در روزهای دفاع
خاطرات سید مسعود حسینی نژاد
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 مجبور شدم با توجه به اوضاع بد و درهم برهم تیراندازیها، آروم وارد همون نهر سمت چپی بشم تا از گلوله ها در امان بمانم. سعی میکردم کاملا به اطراف مشرف باشم تا احیانا اسیر نشوم. به رودخانه نزدیک شده بودم، نهری بهشدت باتلاقی. با وضعیتی که نهر داشت، اگر آنروز ۷۰ کیلو وزنم بود توی چسبناکی گل و شل به ۱۲۰ کیلو رسیده بودم. بهمین دلیل مجبور شدم دوباره از نهر بیرون بیایم و سینه خیز حرکت کنم.
در این حین ناگهان پنج شش نفر سرباز هیکل دار و قدبلند که لباس پلنگی به تن داشتند و با سرعت از سمت راستم درحال دویدن به سمت رودخونه بودند را دیدم.
شوکه شدم. به خودم گفتم بچه های ما همچین هیکلی و همچین لباسهایی ندارند.
انگشتم را روی ماشه گذاشتم و خواستم به سمتشان شلیک کنم ولی توی یک لحظه مردد شدم.
هر چند به زبان عربی و بلند بلند با هم صحبت میکردند ولی به خودم گفتم شاید بچه های سپاه خرمشهر باشند. خیلی از پاسدارهای خرمشهری عرب هستن، چندین بار با آنها ملاقات داشتم و میشناختمشان.
اگر بزنم و خودی باشند جواب خدا را چه بدهم، از شلیک منصرف شدم که فردا عذاب وجدان نگیرم.
چون لابلای چولانها بی حرکت درازکش بودم متوجه حضور من نشدند و بهسرعت از من فاصله گرفتند و به سمت رودخانه رفتند.
تیراندازی ها از سمت رودخانه همچنان شدید بود و منهم همچنان آهسته آهسته جلو میرفتم. چندین جنازه عراقی را دیدم که زخمی هم بینشان بود.
فشنگهایم به آخر رسیده بود. بنظرم اومد بهترین کار این است که یک کلاشینکف و چند تا خشاب از کشته شده های دشمن بردارم.
هنوز برادر افشارپور با دفتر اسلحه و مهمات توی ذهنم حی و حاضر بود. کاش بلندگوی سپاه برای اقامه اذان و نماز صدایش کند.
یکی دیگه از وظایف برادر افشارپور خواندن اذان است. اگر وقت نماز بود و علی افشارپور برای اذان گویی از ذهن من میرفت، خیلی راحت میشدم.
چند متر جلوتر بالای یک گودال یک چیزهایی تکان میخوردند، نزدیکتر شدم دیدم دو تا عراقی مسلح که فقط کلاه شان پیدا بود داخل گودال بودند. از لباس و حرف زدنشان مطمئن شدم عراقی هستند. سریعا از حالت درازکش به زانو شدم که مرا ببینند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#دفاع_آخر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂