🍂
🔻 الاغی 🐴 كه امداد غیبی شد
_🍃🌺🍃_
بعد از عمليات محرم، دشمن به خاطر بازپس گيری مناطقی كه از دست داده بود، چند بار پاتك كرد كه با مقاومت خوب و جانانه بچهها روبرو شد و عقب نشينی كرد.
بعد از اين كه آتش دشمن كمی فروكش كرد بچهها از اين فرصت استفاده كردند و روبروی پل زبيدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق يكی از برادرهای آرپيجی زن مشغول آموزش و یادگرفتن نحوه شلیک آرپيجی شدم.
خيلي دوست داشتم با آرپيجی شلیک کنم. لذا موشك آرپيجی را روی آن نصب كردم و بعد از توضيحات لازم دنبال هدفی گشتم. كمی از بچهها فاصله گرفتم. همين طور كه می گشتيم چشمم به يك الاغ افتاد. خنديدم و گفتم: بيا ببين چی پيدا كردم.
می خواستم به تخته سنگی که کنارش بود بزنم و عکس العملش را ببینم.
ماشه را چكاندم. موشك شليك شد و نرسيده به تخته سنگ، داخل شيار افتاد و منفجر شد.
با انفجار موشك آرپيجی متوجه شدم يك عده از نيروهای عراقی پا به فرار گذاشتند. با ديدن نيروهای عراقی فهميدم كه آنها قصد غافلگير كردن بچهها را داشتند كه به خواست خداوند این الاغ نقشههای آنان را برملا كرد.
سيد محمد هاشميان
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام، سلام، سلام
اجر همگی با اباعبدالله !
گاها به این فکر می افتم که واقعاً این چه روح بلندیه که تو کارهای دلی وجود داره و مثل موتور هشت سیلندر کارها رو پیش میبره!
گاهی فکر می کنم......ما که تو جنگ هیچی نداشتیم، نه رهبر نظامی، نه ارتش بروز شده آماده، نه تجهیزات، نه حمایت، نه پشتیبانی نه....تازه غافلگیر هم شدیم،
در عوض دشمنمون هم فرمانده نظامی قدر و قلدری داشت، هم نیرو، هم تجهیزات، هم پشتیبانی و.....
این ایمانه شده بود همه چیز ما، حالا چطور این قدرت ناپیدای نهان در سینه ها بر اون همه امکانات پیروز شد جای تامل داره؟
چی شد که تونستیم در سخت ترین شرایط بخندیم و شاد باشیم و نترسیم ؟
..... و چه شد که فعلا این شیوه کنار گذاشته شده و بواسطه لیبرال های موج سوار، راه رو به بیراهه می ریم.......بگذریم
یه خاطره گرم گرم، از دوست آزاده مون که برامون فرستاده بود رو تا چند دقیقه دیگه تقدیم شما دوستان می کنیم تا با روحیه اسرا در اسارت بیشتر آشنا بشیم.👋
🍂
✍ لجن زار
یه روز، که به خاطر ندارم به چه علت و بهانه ای،
چند نفرمان را از آسایشگاه بیرون بردند و در محوطه شروع به زدن کردن.
سینه خیز و کلاغ پر و... همه از نفس افتاده بودیم و لحظه شماری می کردیم تا دست از سرمان بردارند.
روبه روی آسایشگاه نگهبانها، لجن زاری بود که گفتند همگی بروید داخل لجن ها! همگی رفتیم داخل لجن ها و غلت خوردیم. همانجا هم ما را زدند و گفتند به سروصورت همدیگر لجن بمالید و....
ما هم این کار را انجام دادیم. از یک نظر شکل مان خنده دار شده بود و از طرفی هم چنان این لجن به ما می چسپید و چنان بدنمان آرام گرفته بود که دوست داشتیم ساعتها داخل آن بمانیم،
بیچاره عراقی ها که با تعجب به ما خیره می شدند که خدایا، اینها دیگه کی هستن 😳
رمضان جوان
@defae_moghadas
🍂
جانباز شهید سید حمید بن شاهی فرمانده رشید گروهان ایمان در دیدار با آیت الله جزایری امام جمعه محترم اهواز و نماینده ولی فقیه در استان خوزستان - سال 65
@defae_moghads
🍂
🔻 غواص
داشتیم خودمونو آماده می کردیم برای عملیات. فرمانده لشگر آمده بود برای بازدید.
بچه های غواص،🏊♀ داخل آب رودخانه وحشی، در سکوت شب آموزش می دیدند.
فصل زمستان ❄️و سرمای سخت آب . ایستاد و از بیرون ساحل رودخانه به بچه ها نگاه می کرد که آرام تمرین می کردند.
بیرون ایستاده بود که صدایی شنید.
- تق تق....تق تق....تق تق
به مسئول بچهها گفت
- این صدای چیه؟ 😳
مسئول آموزش مثل کسی که وزنه سربی به دندان هایش آویزان باشد و سخت بتواند حرف بزند گفت:
- صدای فک بچه هاست .😔
@defae_moghadas
🍂
نويسنده
#حسن_شيردل
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 داوطلب
یک روز پیش از آغاز جنگ تحمیلی توسط صدام، از شهرستان رامهرمز به سوی سدّ دِز حرکت کردم و مدارک مورد نیاز را جهت شرکت در آزمون سازمان آب و برق خوزستان به همراه بردم . اوّلین روز جنگ حدود ساعت 30/13 دقیقه ظهر در منزل برادرم مستقر شدم که زمین زیر پایم به شدّت لرزید. خطاب به خانوادهی برادرم فریاد زدم و آنها را به بیرون منزل راهنمایی کردم. مردم بیرون ریخته بودند و وحشتزده از یکدیگر سؤال میکردند که "چه شده؟" همه سعی میکردیم به هم آرامش بدهیم. بعد از ده دقیقه خبر رسید که عراق حمله هوایی کرده و پایگاهِ هوایی دزفول و چند منطقه دیگر را بمباران کرده است. مردم به شدّت ناراحت و نگران شدند.
ادامه دارد...
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
همان روز قصد داشتم که از سدّ دِز
به سمت رامهرمز حرکت کرده تا خودم را به سپاه پاسداران معرفی کنم. این موضوع را به برادرم گفتم، او گفت:"یه هفته دیگه همينجا بمون، اِنشاءالله تا هفته آینده، جنگ تموم میشه." اصرار من فایده نداشت، مجبور شدم بمانم. شب که برادرم به منزل آمد، دوباره سعی کردم او را راضی کنم.
فردای آن روز، با اوّلین اتوبوس به سمت رامهرمز رفتم و خود را به سپاهِ شهر معرفی کردم. فرمانده سپاهِ رامهرمز در آن زمان شهید "پورکیان" و معاون ایشان سردار "سیّدرضا میرزاده" بود. خدمت شهید پورکیان که رسیدم، از او پرسیدم:"چه کاری از دست من بر میاید؟" ایشان گفتند:" 30-40 نفر نیرو آماده کن تا شما رو برا حفظ پایگاه پنجم شکاری امیدیه اعزام کنم." ظرف مدت دو ساعت همه نیروها را از منازل و محلّ کارشان فراخواندم و با چند دستگاه وانت به سمت پایگاه پنجم شکاری رفتیم.
ادامه دارد ...
@defae_moghadas
🍂