🍂
🔻 طنز جبهه
😂 لوازم یدكی 😂
دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره ای ها ! تنها آدم سالم و اوراقی نشده ، من بودم كه تازه كار بودم و بار دوم بود كه به جبهه آمده بودم. دیگران یك جای سالم در بدن نداشتند . یكی دست نداشت ، آن یكی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده هایش رفته بود و چهارمی با یك كلیه و نصف كبد به زندگانی ادامه می داد و ...
یكی از بچه ها كه هر وقت دست و پایش را تكان می داد، انگار لوله هایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می كرد، با نصفه زبانی كه برایش مانده بود گفت:« غصه نخورید ، این دفعه كه رفتیم عملیات از تو كشته های دشمن یك دو جین لوازم یدكی مانند چشم و گوش و كبد و كلیه می آوریم ، یا دو سه تا عراقی چاق و چله پیدا می كنیم و می آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می كنیم تا هر كس كم و كسری داشت ، بردارد.
علی ، تو به دو سه متر روده ات می رسی. اصغر ، تو سه بند انگشت دست راستت جور می شود. ابراهیم ، تو كلیه دار می شوی و احمد جان ؛ واسه تو هم یك مغز صفر كیلومتر كنار می گذاریم. شاید به كارت آمد! » همه خندیدند جز من . آخر «احمد» من بودم.
کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
#نه_به_FATF
🍂
🍂
🔻 فاستقم در دنیای وانفسا
برادر عزیزم
سلام علیکم . امیدوارم به سلامت و سربلند باشید .
نوشته بودی کی برمی گردم و چرا نامه 💌نمی نویسم ؟
شاید جوابم منطقی نباشد ، ولی بدان آنقدر خسته ام 😔که گویی از مسافرتی طولانی برگشته ام !
هر روز در کوره باریکه های #تنهایی قدم می زنم و گم می شوم . خدا کند که این تنهایی ها به خداوند💠 متعال پیوند بخورد و در آن بی نهایت مطلق همواره سیر بزنم .
نمی دانم خداوند متعال اگر آیه عظیم #فاستقم کما امرت و یا #فاصبر صبرا جمیلا را نازل نمی کرد و ما با اوآشنا نمی شدیم ، حال و روزمان چگونه در این وانفسای امید و اعتماد دوام می آورد !؟
ارادتمندت احمد 🌹
۶۵/۰۱/۱۲
#روزشمارجنگ
سرلشکر شهید #احمد سوداگر
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
#نه_به_FATF
🍂
🔻 عکس یادگاری
سه ماه بود بسیجیان گردان منتظر عملیات بودند اما گویا قرار نبود عملیاتی صورت بگیرد . 😢
بچه ها یکی یکی تسویه حساب می گرفتند و گردان را ترک 🚶🚶می کردند .
در آن اوضاع ، من هم به چادر فرماندهی رفتم و از پشت چادرجعفرزاده را صدا کردم . او ناگهان با صدای بلندی به من گفت :
« تو هم برای تسویه حساب آمده ای ؟» 😡😏
در ورودی چادر را بالا زدم و گفتم :
« من برای عکس یادگاری آمده ام !»
او وقتی دوربین📸🎥📹 را در دستم دید ؛ خنده ی ملیحی کرد و گفت :
« خوش اومدی ... بیا که حالا وقت عکس 📸👥گرفتن است ...»
رد پای پرواز
راوی محمد وطنی
گردان #جعفرطیارع
نوشته : عیسی خلیلی
@defae_moghadas
🍂
#نه_به_FATF
🍂
🔻 من با تو هستم 8⃣1⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
بعد هم با همان حالت دوزانو که نشسته بود، دستانش را بالا می برد و دعا می کرد؛ در حالی که سرش پایین بود.
همان طور که خدا به حضرت موسی (ع) می فرماید وقتی می خواهی زیر درگاه من دعا کنی، مثل یک آدم ذلیل باش. خاشع باش... واقعا این طور بود؛ یعنی وقتی نگاهش می کردی متوجه میشدی که طوری خودش را تصور می کند که بنده بسیار ناچیزی است در برابر پروردگار بسیار باعظمت.
دیدن عشق و علاقه اش به نماز، واقعا انسان را به نماز ترغیب می کرد و نه تنها در نماز بلکه در تمام کارها، اگر کسی می خواست از او درسی یاد بگیرد، با عملش یاد می گرفت. هیچ وقت به من نگفت که خانم! چادرت را این طور بزن یا نمازت را این طور بخوان...
هر بار که از جبهه برمی گشت، باهم به تمام فامیل من و خودش سر میزدیم. در بین اقوام کسانی بودند که عقیده شان با ما همخوانی نداشت و با جنگ و این جور مسائل موافق نبودند و به اصطلاح انقلابی نبودند ولی سید جمشید اصلا با آنها وارد بحث نمی شد. نه رفت و آمدش را قطع می کرد و نه وارد بحث سیاسی می شد. می گفت: «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. در محیط خانواده نباید وارد این جور مسائل بشیم و اختلاف درست کنیم. خانواده یک جا است و کلاس و جلسات سیاسی هم جای دیگه.»
وقتی هم به خانه می آمدیم در مورد آنها و عقیده شان هیچ حرفی نمی زد. هیچ وقت ندیدم کسی را مسخره کند یا به اسم خاصی صدا بزند یا پشت سر کسی حرف بزند. دیگران هم به این خصوصیت او واقف شده بودند و جلوی او در مورد دیگران حرف نمی زدند.
نسبت به بیت المال نیز بسیار حساس بود. یک بار داشبورد ماشین را باز کردم. یک بسته پسته در آن بود. بی اختیار برداشتم که بخورم. سریع از دستم گرفت و گفت: «نه! این مال جبهه است.» گفتم: «مگه سهم خودت نیست؟»
گفت: «نه! من سهم خودم رو خوردم. این سهم یکی از بچه ها بوده، مانده اینجا.» آن را گذاشت سر جایش. من هم دیگر حرفی نزدم. برایم عادی بود. راست می گفت، سهم دیگران بود و باید به صاحبش میداد و یا بر می گرداند به اموال جبهه. لحظاتی بعد مسیرش را عوض کرد. در خیابان ها می چرخید و مغازه ها را نگاه می کرد. پرسیدم: «دنبال چیزی می گردی؟»
گفت: «کمی صبر کن الآن می فهمی.» بالاخره کنار یک مغازه ایستاد. پیاده شد و با یک پاکت پسته برگشت. پاکت را داد دستم و گفت: «بفرما.. وقتی میلت کشیده که پسته بخوری دیگه نمیشه... باید برات می گرفتم.»
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂
#نه_به_FATF
🍂
ما ازتبارلاله و گل های پرپریم
ازسرزمین حادثه های مکرریم
اجداد ما به پیروی از عشق مفتخر
ماوارثان خندق و بدریم وخیبریم
جانبازی و رشادت ومردیست کار ما
ما نخلهای تابه فلک رفته بی سریم
شیریم درکمین عدو روز واقعه
غران ولی صبور به فرمان رهبریم
افسوس میخوریم که دیروز وقت کوچ
ماندیم تا شداید امروز بنگریم
زادمکاری
@defae_moghadas
🍂
رفتـن #ِبعضے ها؛
یا نــه!
اینطـور بگویـم:
بعضــے #رفتـن ها؛
فـــرق میڪنـد جنـسش
انگار #خـدا براے بعضے بنده هایش!
#آغوشـش را بـاز ڪرده اس
@defae_moghadas
🍂
#نه_به_FATF