🍂
🔻 برشی از یک کتاب
در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند.
امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند.
از این که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!"
او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
فیروز احمدی
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 من با تو هستم 0⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
❣ "صدای قلب دخترم"
روزها سپری می شد و کم کم زمان تولد فرزندمان فرا می رسید. یک شب سید جمشید تا دیر وقت به منزل نیامد. من خسته شدم و رفتم پشت بام و رختخواب انداختم و خوابیدم. چون کولر نداشتیم، پشت بام می خوابیدیم. پدر و مادرش هم در حیاط می خوابیدند. وقتی سید جمشید از پله های پشت بام بالا می آمد. یک دفعه آتش چند موشک را دید. سریع خودش را به من رساند و دستم را گرفت. گرمایی روی دستم احساس کردم. دستم را فشرد و گفت: «نترسی هان!... نترس...» و بعد با صدای چند انفجار مهیب و لرزش زمین از خواب پریدم ولی دستم محکم در دست سید جمشید بود و آرامم می کرد.
بعد از مدتی که آرام شدم، با شوخی و خنده گفت: «پدر آمرزیده! آخه تنهایی اومدی خوابیدی این بالا، اگه با صدای موشک هول میشدی و می افتادی پایین، هم خودت رو به کشتن میدادی هم می افتادی روی پدر و مادرم که تو حياط خوابیدن..."
آن شب خواب از سرمان پرید و تا صبح باهم حرف زدیم. پرسیدم: «کجا بودی که این قدر دیر اومدی؟»
گفت: «با چند تا از بچه ها جلسه ای داشتیم، بعد از جلسه هم حرف رزمنده هایی شد که شهید شدن و بچه هاشون بی سرپرست ماندن. حرف این شد که اگه ان شاء الله روزی جنگ تموم شد این بچه ها رو چیکار کنیم؟ گفتیم اگه ما زنده بودیم هر کدوم از ما سرپرستی چند نفر رو به عهده بگیریم.»
حرفش را قطع کردم و به شوخی گفتم: «خوبه؟ خوبه!... دستتون درد نکنه؛ یعنی هر کدامتون چند تا زن بگیرید؟!»
گفت: «تو چرا فکرت منحرفه و زود فکر این طوری می کنی؟ منظورم این بود که مراقب بچه ها باشیم، دل تنگی نکشن. خدای نکرده به راه ناصواب نرن..."
بحث را ادامه دادم و گفتم: «حالا اگه شما شهید شدید و ما هم مردیم، سفارش می کنید که اونجا ما هم کنارتون باشیم؟»
خندید و گفت: «ببخشیدا ما برای فرار از دست شما داریم میریم که شهید بشیم، اگه اونجا هم بیاید پیش ما، پس ما کجا فرار کنیم؟!»
بعد گفت: «اتفاقا مدتی پیش، بحث حورالعین شد. به بچه ها گفتم این جور هم که فکر می کنید نیست هان! همان زنهای خودمون رو دوباره صاف وصوف و روتوش می کنن و به جای حورالعین به ما قالب می کنن! بعد به مجردها گفتم حالا شما مجرد بمونید شاید حورالعین به شما دادن!» خلاصه آن شب تا وقت نماز صبح باهم گفتیم و خندیدیم.
پزشکی سفارش کرده بود که بیشتر مراقب باشم و پیاده روی کنم یک شب منزل دایی ام مهمان بودیم. منزلشان نزدیک بیمارستان یازهرا بود. طبق سفارش دکتر تا آنجا پیاده رفتیم. بعد از مهمانی در راه برگشت جلوی بیمارستان که رسیدیم، سید جمشید گفت: «بیا بریم بیمارستان.» آن موقع آنجا زایشگاه بود.
پرسیدم: «برای چی؟ من که مشکلی ندارم!» گفت: «خب، بریم یه سری بزنیم.» کمی ترسیدم و گفتم: «یعنی چه؟ من نمیام. آخه برا چی الآن بریم؟!»
گفت: «یادته قبلا گفته بودی یه دستگاهی هست که صدای قلب بچه رو میشه گوش داد؟ حالا بریم داخل، ببینیم اینجا هم این دستگاه رو دارن یا نه؟ خیلی دوست دارم صدای قلبش رو بشنوم.»
گفتم: «آخه این جور جاها، زنانه است.» بالاخره دستم را گرفت و رفتیم داخل. پرسید: «پس چرا دست هات یخ کرده؟»
گفتم: «این طور که حرف زدی ترسیدم. آخه هنوز وقتش نشده داری منو می بری زایشگاه.
گفت:" نگران نباش و باهم رفتیم داخل. اتفاقا مطب، خلوت بود و غیر از ماکسی در آنجا نبود.
خانم ماما پرسید: «ناراحتی؟ درد داری؟»
گفتم: «نه والله! همین طوری باشوهرم اومدم... دوست داره صدای قلب بچه رو بشنوه.» ماما خنده اش گرفته بود و گفت:" باشه. چون فعلا کسی نیست بگو بیاد داخل."
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 نواهای ماندگار
💢 محمد میرزاوندی
🔰 ترانه لری
⏪ دایه دایه وقت جنگه
🔻 زمان اجرا: سال ابتدایی جنگ
🔻 حجم :
🔻 مدت آهنگ: 03:50 دقیقه
در سالهای جنگ، هرکس با هر لهجه و هنری که داشت تلاش می کرد تا خدمتی به جبهه اسلام کند و سهمی داشته باشد. ترانه دایه دایه یکی از خاطره انگیزترین آهنگ های ساخته شده است که برای دوران خود اثرگذاری خاصی ایفا نمود. و اینک گوشه ای از خاطرات رزمندگان ما، خصوصا اقوام لر می باشد.
🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 "پاداش عاشقی"
شهید حسین حمید
در عملیات رمضان به علت شدت آتش دشمن بعثی بسیاری از عزیزان مجروح یا شهید می شدند بعد از اینکه چند فرمانده مجروح گردید فرماندهی دسته به عهده حسین حمید که بچه رامشیر بود سپرده شد ایشان هم پس از چند ساعت در اثر انفجار خمپاره 60 که در نزدیک منفجر شد از یک طرف بدن مجروح شد که تماما ترکش های ریز بودند حسین به اورژانس منتقل گردید .
حوالی عصر حسین را در خط دیدم با یک وضعیت بسیار خنده آور گفتم حسین این چه وضعیتی است گفت به اورژانس و از آنجا به بیمارستان دراهواز انتقال داده شدم ولی از بیمارستان فرار کردم وبا زحمت خودم را به خط رساندم ایشان با یک جفت دمپائی پاره لنگه به لنگه و با یک زیر پوش خاکی رنگ بسیار گشاد و در حالی که آثار خون مردگی و زخم در بدنش بود مجددا به منطقه و خط آمده بود اما سه سال بعد مزد زخم هایش را که با آنها راز و نیاز می کرد گرفت و به خیل کاروان شهدا ملحق شد.
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام و عرض ادب و
صبح بخیر
یکی از چهره های معروف جنگ و محبوب رزمندگان که سالهای جنگ را در بدترین شرایط ممکن در آبادان ماند و قوت قلب مردم و مسئولان و رزمندگان شد، آیت الله جمی، امام جمعه آبادان بود.
آیت الله جمی با توجه به مشغله کاری و برنامه هایی که در دوران مقاومت در آبادان داشت، وظیفه خود را نسبت به تاریخ جنگ هیچگاه فراموش نکرد و در فرصت هایی که به دست می آورد، یادداشت های روزانهای می نوشت و اوضاع آنروزها را بخوبی روایت می کرد.
اینک کتاب "نوشتم تا بماند" به اهتمام آقای محسن کاظمی در دسترس ماست و می توان از لابلای اوراق آن، تاریخ آبادان را ورق زد و جریانات شنیدنی آن را در روزهای سخت مقاومت مرور کرد.
تلاش خدمتگذاران کانال حماسه، انتخاب گزیده هایی از این روایات برای همراهان عزیز کانال می باشد.
نظرات دوستان مشوق دست اندرکاران خواهد بود.
🍂