به خط دوم رسيديم باز كمی جلوتر محسن سراج بود ديدم قصد ورود به يك سنگر رو داشت ولی يكباره ايستاد و شوك برش داشت
فقط سرش به چپ و راست حركت می كرد تو شوك بود که رسيدم ديدم تو سنگر دو تا بسيجی هستند که گويا خمپاره صاف رفته بود تو سنگر
تمام اجزای بدنشون جدا بود گويی سلاخی شده باشن. محسن رو حركت دادم و رفتيم سنگر بعدی
خط دوم خيلی زير آتش بود تا ظهر آنجا بوديم امير صالح زاده دستور داد همه برن عقب چند لندكروز اومد و همه سوار شدن و در حين سوار شدن تركش به تاير عقب لندكروز خورد و پنچر شد
مقدم: شک سراج بخاطر دیدن این صحنه بود؟
رضایی: بله صحنه خيلی دلخراشی بود. دقيقا يادم هست كه يكی از سرهای مطهر كه گویی ذبح شده بود روی سينه يكی از پيكرها قرار گرفته بود
رضایی:
همه از ماشين پياده شدن و به سنگر ها رفتن ماشين های ديگه هم حركت كردن من با كمك راننده چرخ عقب سمت راننده رو عوض كرديم و دوباره بچه ها سوار شدن
چون از دهکردی خيلی حرف شنوی داشتم جرأت نكردم بگم که من برنميگردم. صبر كردم تا همه سوار شدن و خودم رو سپر عقب ايستادم ماشين چند متر حركت كرد كه من پياده شدم
پایان شب دوم 👋
🔴 ادامه این خاطره گویی در شب آینده ارسال خواهد داشت .
ان شاالله همراه باشید
امروز
در آهنگ صبــح
شعـری باید گفت
پُر از طلـوع
قصه ای باید گفت
پُر از احساس
و
ترانه ای خواند
پُر از پرواز ..
📎سلام ،صبحـتــون شهــدایــی🌺.
🍃💠🍃💠🍃💠🍃
😴😐« خـــوابم نمیاد »
ما در مسجد #حجت جمع شده بودیم تا فردا صبح به طرف منطقه عملیاتی حرکت کنیم . سرمای ❄️🌥اسفند ماه به حدی بود که همه زیپ اورکت هایشان تا بیخ گلو بالا کشیده بودند اما شور و نشاط بچه ها چنان جمع ما را گرم کرده بود که خواب به چشممان نمی آمد و تا پاسی از شب بیدار بودیم .
برادر #نادر دشتی پور دستور داد که چراغها 💡را خاموش کنند بلکه بچه ها بخوابند . سالن در تاریکی🌌 فرو رفت ؛ اما صدای خنده و شوخی 😍😆😂بچه ها به اوج خود رسید . ساعت از یک و نیم شب گذشت و خبری از خواب نبود . دشتی پور دوباره وارد سالن شد و از همه خواست هرچه سریعتر به خواب برویم تا فردا برای آموزش آماده و سرحال باشیم.
اما کو گوش شنوا👂❓
وقتی برای سومین بار وارد سالن شد و با ناراحتی 😠😡چراغها را روشن کرد به بچه ها گفت :
حالا که نمی خوابید ... باید بروید سرتان را با آب سرد لوله بشورید ! 😱
بنده خدا فکر🤔🙄 می کرد با این کار بچه ها تنبیه 🤐😷خواهند شد و هر کدام در گوشه ای کز می کنند . ولی هیچ چیز و هیچ کسی حریف این بچه ها نمی شد !
بچه ها در حالی که سر خود را می شستند چنان قشقرقی به پا کرده بودند که صدای شوخی و خنده آنها گوش فلک را کر کرده بود 🙃😉 .برادر دشتی پور مبهوت در گوشه ای ایستاد و به کار آنها نگاه (👁👁) می کرد و مجبور شد تا صبح قید خواب را بزند.😩
راوی : عباس نصیری
رزمنده گردان کربلا
نخلهای صبور ؛ نوشته عبدالصاحب رومزی پور
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃