eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣ #تفحص کار شروع شده بود . به آدرسی که فرمانده گردان می داد کار را شروع کردیم. و الحمدالله طی اون
می گفت : «من دو روز و خرده ای با بیسیمچیم در ارتباط بودم، تا باتری بیسیمش تموم شد. دیگه اخرین لحظه ای که با من صحبت کرد گفت حاجی! من سه روزه آب نخوردم ، سه روزه غذا نخوردم. پاهام قطع شده. عراقیا هر لحظه به ما نزدیک میشن. اطرافم همه بچه ها به شهادت رسیدند، عراقیا حتی از شهدای ما هم می ترسن، هر لحظه میان و به سمت شهدای ما تیر اندازی می کنند. نمیدونم از شهدا چی میخوان؟ هنوز منو ندیدن. ولی حاجی باتری بیسیمم داره تموم میشه. خدا نگهدار حاجی. دیدار به قیامت. این رو گفت و بیسیم قطع شد و من هر چی پشت بیسیم صدا زدم محسن!محسن! محمد! محسن به من جواب نداد که نداد» گفتیم خب حاجی خودش گفت کجام؟ بلاخره پشت بیسیم یه ادرسی بهت داد؟ گفت: توی نیزار آدرس داد. و ما رفتیم سمت نیزاری که این فرمانده گردان گفته بود. شروع به کار کردیم. یک هفته تمام نیزار را شخم زدیم. مسیری که باید می اومدیم خیلی دور بود. از نماز صبح که میخوندیم حتی صبحانه نمی خوردیم و زیارت عاشورای صبح را هم توی ماشین می خوندیم . با این حال غروب که دید نبود کار رو رها می کردیم ولی ده شب می رسیدیم به مقر. خسته و کوفته می خوابیدیم و دوباره فردا به همین منوال. کار فشرده و سختی بود. منطقه ارتفاعات بود. ماشین بعضی قسمت ها را بالا نمی رفت و یا بعضی جاها میدان مین بود و خنثی کردنش وقت گیر و اذیت کننده؛ و مجبور بودیم مسیرهای دیگه رو انتخاب کنیم. یه هفته گشتیم و پیدا نشد. گفتیم حاج ممد نظرتون چیه؟ چی فکر می کنی؟ اگه جای دیگه ای هم هست بگو بریم بزنیم. ولی اینجا هیچ خبری ازش نشد. اون روز حال حاج ممد خیلی خراب بود . یه تیکه مونده بود و گفتیم امروز هم این تیکه رو می زنیم و از میمک خارج میشیم و جاهای دیگه میریم که البته اون جا نیروهای حاج ممد نرفته بودن. و تنها برای پشتیبانی رفته بودن و اون شب عقب نشینی شده بود و بچه هاش جا مونده بودن. حول و حوش ساعت چهار بعد از ظهر بود که گفتم حاجی پیدا نشد. دیدیم خیلی ناراحته. دمدمای غروب رفته بود بالای ارتفاعی نشسته و بی صدا گریه می کنه. با یکی از بچه ها کنارش نشستیم و گفتیم چیه حاجی؟ از این که تو رو نبردن دلت سوخت؟ داری حسودی می کنی؟ یا برای بیسیم چی که پیدا نشد؟ گفت: « نه! شما نمی دونید جریان چیه؟ مامان محسن بیسیم چیم، زمانی که فهمید گروه تفحص کارش رو در میمک شروع کرده و منم میام، اومد در خونه ی ما. و گفت حاج ممد شنیدم میری میمک جایی که محسن من مونده. حاج ممد من منتظر می مونم تا محسن منو بیاری. خبر بهم بدی که محسنم پیدا شد. حالا درد من پیدا نشدن محسن نیست که باز هم شهید مفقود الاثر شد ولی موندم فقط به مادرش چی بگم؟ مادری که سالهاست منتظره و الان تمام دلخوشیش اینه که ما داریم می گردیم و محسنش پیدا میشه. الان برم چی بگم؟ بگم همه ی بچه ها پیدا شدند و محسنش پیدا نشد؟» اون روز تا دیر وقت حاج ممد از ارتفاعات پایین نیزار رو نگاه می کرد و زمزمه می کرد. ما فقط محسن محسنش رو متوجه می شدیم که می گفت: محسن! محسن! محمد! بهش گفتیم چرا بصورت بیسیم صداش می زنی؟ گفت نمی دونم اما احساس می کنم صدام رو میشنوه. اون شب محسن رو نشد پیداش کنیم... و محسن موند تا اقا امام زمان ظهور کنه و قبر مادر گمنامش رو نشون بده و انشاالله همه ی شهدای گمنام برگردن... امان از دل مادرهای منتظر امان از دل اونهایی که هنوز که هنوزه، پیکر پاک و مطهر عزیزشون برنگشته و توی بیابان ها جاموندن.... صلوات https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ ما آیه فتح را ز قرآن خواندیم در جبهه نماز سرخ ایمان خواندیم ما درس فداکاری و جانبازی را در مکتب خونبار خواندیم 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
خواهرانم! اولین توصیه­‌ من حجاب توست. برای این‌که خون من و امثال من باعث شده که شما آزادانه در خیابان­‌ها قدم بزنید؛ بدون این‌که کسی مزاحم­‌تان شود. خواهرم! توصیه من تنها به شما نیست؛ بلکه به تمام زنان و دختران وطنم است. اصل مطلب این است که حداقل سعی کنید خون­‌های ما که به خاطر شما ریخته شده، پایمال نشود. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 6⃣ خاطرات سردار مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا" ••• 🔹 همه دمغ بودیم. خبر شهادت حمید بد جوری حالمان را گرفته بود. آقا مهدی وقتی قیافه هامان را دید، مسئول تدارکات را صدا کرد. گفت «چی به خورد اینا دادی این ریختی شدن؟» بعدش گفت «امروز روز مبعثه. باید خوش حال باشین» بعد به همه مان کمپوت داد و سر حالمان آورد. 🔸 با آقا مهدی جلسه داشتیم. همه مان را جمع کرد توی چادر و کالک منطقه را باز کردو شروع کرد صحبت کردن. یک کم که حرف زد، صدایش قطع شد. اول نفهمیدیم چه شده، ولی دقت که کردیم، دیدیم از زور خستگی خوابش برده. چند دقیقه همان طور ساکت نشستیم تا یک کم بخوابد. بیدارکه شد، کلی عذر خواهی کرد و گفت «سه ـ چهار روزی می شه که نخوابیده م» ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️
تو ای خواهر مهربانم باید که کار زینبی کنی و با حفظ حجابت که از سرخی خون من رنگین تر میباشد بیشتر رعب و ترس در دل دشمنان می اندازد و آنها را دگرگون میکند خوب حفظ کن و حافظ آن باش ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
چند روز قبل از عملیات، محمد حسین به یکی از همرزمانش به نام شفیعی گفت: اگر شهید شدم مرا از ناخنم و گودی کف پایم بشناسید. یکی از انگشت های او به خاطر اشتغال به حرفه ی جوشکاری، کبود بود. زمانی که شفیعی را برای شناسایی اجساد شهدا به تعاون لشگر بردند، او جنازه بی سری را از روی کبودی انگشتش شناسایی کرد. شهادت:عملیات خیبر سال ۶۲ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 6⃣ خاطرات سردار مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا" ••• 🔹 توجیه مان می کرد، می گفت که چه کار کنیم و چه کار نکنیم. عراقی ها هم یک بند می زدند. بعضی وقت ها گلوله توپ می خورد همان نزدیکی. آقا مهدی هم عین خیالش نبود و حرف هایش را می زد. گاهی می گفت «اینا مامور نیستند» یکی از خمپاره ها درست خورد دو ـ سه متری بالای سرمان، پشت خاکریز. صدای انفجارش خیلی بلند بود، کلّی گرد و خاک رفت هوا. همه نیم خیز شدیم. سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی ایستاده و دارد می خندد. گفت «اینم مامور نبود» 🔸 دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید، انگار یاد چیزی افتاده بودم. گفتم «واسه شما قاچ کردم، بفرمایید» نخورد. هرچه اصرار کردم نخورد. قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد. گفت «بچه ها توی خط از این چیزا ندارن» ••• کانال شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️